• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
شنبه 21 خرداد 1401
کد مطلب : 162840
+
-

چیزی با خودم نیاورده‌ام جز چشمان منتظرم و دلی که گره می‌خورد به ضریح

پناهم بده

گزارش
پناهم بده

الهام مصدقی‌راد- روزنامه‌نگار

هر جا که باشی گنبد طلایی بارگاه امام هشتم مثل قلبی تپنده، مثل نگین زیباترین انگشتری، ‌مثل خورشیدی نورانی و گرمابخش، دلگرم می‌کند آدم را. هنوز پایت به مشهد نرسیده و هنوز چشمانت به گنبد طلایی نیفتاده... نه! حتی شاید قبل‌تر از آن؛ زمانی که دلت هوای زیارت می‌کند و دعوت می‌شوی؛ گویی حجم خون در رگ‌هایت چندبرابر می‌شود؛ در عین اشتیاق، ‌با چشمانی نم‌زده آرام می‌شوی. نگاهت حتی از دوردست که به گنبد طلایی حرم آقا می‌افتد مثل گمگشته‌ای که حریم امنش را یافته است، مشعوف و مسرور، خیره می‌شوی، دست بر سینه می‌گذاری، سلام می‌کنی و قرار می‌گیری. آقاجان! دلمان هوای حرم‌ات را کرده؛ دلمان پر می‌زند برای بوی گلاب که خادمان حرم‌ات بر سرمان می‌ریزند؛ دلمان تنگ شده برای دیدن طلوع از پشت بارگاه خورشید هشتم. آقاجان! دوباره قسمتمان کن؛ ‌قسمت آنها که هنوز نیامده‌اند؛ قسمت آنها که دلشان را در کنار ضریحت جا گذاشته‌اند. آقاجان! دلمان که تنگ است، ‌چاره چیست ‌جز از دور یاد تو کردن، ‌از فرسنگ‌ها فاصله، دل را به پنجره‌های ضریحت گره‌زدن، از دور زیارت‌کردن؟ «سلام ما بر تو ‌ای نور خدا در تاریکی‌های زمین؛ سلام ما بر تو ‌ای ستون عمارت دین». آقاجان! چاره چیست جز مرور خاطراتی که از کودکی در حرم‌ات داشته‌ایم و نقش بسته در دلمان؟ خودت ما را بطلب و پناهمان ده.

یک مشت گندم برای کبوترها
در آغوش مادربزرگ نشسته‌ام توی ماشین. یک فرفره کوچک و زرد چوبی در این دست و یک انگشتر ظریف عقیق در انگشت آن دست، این تمام آن چیزی است که از سفر مشهد با خودم همراه کرده‌ام، ‌اینها و خاطرات این چند روز؛ شلوغی روزهای حرم، بیداری صبح‌های زود و دیرخوابی آخر شب‌ها برای زیارت آقا با مادر و مادربزرگ، باد ملایم و خنک شب‌های صحن که چادر گل‌دارم را بازی می‌داد، ‌نخودچی و کشمش‌هایی که پیرزن‌ها توی مشتم می‌ریختند، ‌تکان‌های آهسته شانه‌های مادرم و چادری که توی صورتش می‌کشید و کبوترها کبوترها... و منی که صبح‌ها به عشق ریختن گندم برایشان بیدار می‌شدم. مادر مفاتیح دستش بود و دعا را بلند می‌خواند و من مهرها را روی هم می‌چیدم. و شلوغی بازار بلند و باریک کنار حرم که مادر از آن سو می‌رفت برای سجاده و من از این سو می‌کشیدمش برای عروسک. انگشتر عقیق با گلبرگ‌های کوچک اطرافش کمی برای انگشتم بزرگ است، آن را توی دستم می‌چرخانم.مادربزرگ با شوق و با صدایی که سعی می‌کرد بغضش را پنهان کند می‌گوید:«آنجا را ببین! گنبد طلایی حرم! سلام بده و بگو آقا دوباره ما را بطلب.»

اگر قرار باشد حاجت بگیری
نماز صبح که قطار ایستاد و پیاده شدیم، ‌دیگر نخوابیدم. سرم را به شیشه گذاشته‌ام به بیرون خیره شده‌ام به آفتابی که روی دشت پهن شده.منتظررسیدنم نه، قبل‌تر از آن، منتظر برق طلایی گنبدم.مادر قبل از سفر گفت: « چشمت که از دل جاده به گنبد افتاد سلام کن.» به شهر نزدیک‌تر می‌شویم، تلالو گنبد نمایان است، ‌جایم را تغییر می‌دهم تا بهتر ببینمش، ‌السلام‌علیک یا علی‌بن‌موسی الرضا. با پای گچ گرفته به مشهد آمده‌ام، زیارت امام مهربان و بودن در کنار دوستانم سختی راه رفتن را برایم شیرین کرده است.برای آنها که به من  کوچک  کم و سن و سال التماس دعا گفتند، روبه‌روی ضریح دعا می‌کنم. با چادر نمازم که گل‌های بنفش دارد، نمازمی‌خوانم، مادر سفارش کرده چادرم را برای نماز حرم عوض کنم.از پنجره فولاد روایت‌ها شنیده‌ام، ‌اعجازها شنیده‌ام، ‌دلم می‌خواهد ساعت‌ها همانجا بنشینم تا شاید خودم با چشمانم ببینم.مادر می‌‌گوید:«همه جای حرم حرمت دارد، ‌همه جای حرم متبرک است، ‌اصلا یاد امام‌رضا(ع) و توسل به او حاجت‌ات را می‌دهد اگر قرار باشد حاجت بگیری.»

پنجره‌های کوچک از پشت چشمان خیس
«آقا دلم بدجور هوایت را کرده بود، این بار تنها آمده‌ام، می‌خواهم دل سیر حرف بزنم، گریه کنم، ‌فقط ضریح را نگاه کنم.» منتظر کسی نماندم با نخستین پرواز صبح آمدم و شب می‌روم. «آقا دست خالی برم‌نگردان.خودت راه دادی برای آمدنم.» مستاصلم، ‌مادر دعایش را بدرقه راهم کرد. چادرم را عوض کرده‌ام، ‌نماز خوانده‌ام و تکیه‌ام را داده‌ام به دیواری درست مقابل ضریح، زیارت وارث می‌خوانم.حرم خلوت است و من بدون مانع پنجره پنجره‌های کوچک طلایی رنگ ضریح را می‌بینم.چشمانم خیس می‌شود، بی‌اختیار اشک‌هایم می‌ریزد. مراقب دخترکی هستم که آرام خوابیده و مادرش برای زیارت رفته است... میانه یکی از رواق‌ها شلوغ‌تر است، عروس با چادر سفیدش کنار داماد نشسته و آقا دارد خطبه عقدشان را می‌خواند. از دور خیلی‌ها ایستاده‌اند و نگاه‌شان می‌کنند، زنی نزدیک به عروس رویش را کیپ گرفته و اشک‌هایش را پاک می‌کند.من هم مانند دیگر زائران حرم برای‌شان خوشبختی آرزو می‌کنم. کفش‌هایم را که از کفشداری می‌گیرم، از همانجا به داخل رواق‌ها نگاه می‌اندازم وخیالم می‌رود کنار ضریح «‌آقای مهربانی‌ها دوباره من را بطلب!»

خودت انتخاب کردی
هیچ وقت هیچ قرعه‌ای به نام‌ام درنیامد اما باز هم منتظر شنیدن اسامی‌مان ماندم. باز هم نشد. خوش به حال آنها که آقا دعوتشان کرد. چند روز دیگر مسافر مشهدند، احیای سوم‌ماه مبارک را در حرم رضوی به صبح می‌رسانند و قرآن به سر می‌گیرند. آقای مهربانی! حتی این مرتبه هم قرعه به نام‌ام نیفتاد! دعوتم نکردی؟ نخستین لقمه افطار را که بعد از اللهم لک صمت در دهان گذاشتم، ‌خواستم طلبیده شده باشیم. حتما حکمتی دارد. دلم لک زده برای زیارت‌ات، ‌دلم خنکای حرمت را می‌خواهد، دلم نماز جماعت صبح را در گوشه رواق می‌خواهد. دلم برای دانه دادن به کبوترها تنگ شده، همان‌ها که صبح‌ها به عشق‌شان زود از خواب بیدار می‌شدم و با کیسه گندم راهی حرمت. امام مهربانی... نام‌مان را صدا زدند، 2 مسافر بدون قرعه! 2مسافر جدید، 2 مسافر تازه همراه، 2 مسافر تازه عقدکرده.هدیه ازدواج‌مان بود. آقا تو که دعوت کنی و من که قسمتم باشد تمام است، حتی اگر در هیچ قرعه‌ای انتخاب نشوم. آقا قرعه خودت به نام ما افتاد.. سلام به امام مهربانی‌ها.

مهمان روز عید
چادرم را عوض می‌کنم که نماز بخوانم.دخترها کنارم نشسته‌اند، ‌هر کدام با چادر سفیدگل‌‌دار. نگرانم آن یکی که بازیگوش‌تر است میان نماز از ما دور شود. جلویشان را پر از کتاب و اسباب‌بازی کرده‌ام، ‌آنها مهر‌ها را روی هم چیده‌اند و بازی می‌‌کنند. نماز من که تمام می‌شود بچه‌ها با همان چادرهای سفید گل‌دارشان می‌روند روی سنگ‌های مرمر سر می‌خورند. یکی از خادم‌ها سفارش می‌کند مراقب خودشان باشند. موقع خداحافظی با امام رئوف، دست‌شان را روی سینه می‌گذارند و تا کمر خم می‌شوند، این را از دو سه مرد زائر یاد گرفتند. بیرون که می‌آییم صدای نقاره‌ها بلند می‌شود، ‌عید است، ولادت صاحبخانه. بچه‌ها دست‌شان را به من و پدرشان سپرده‌اند، ‌چشمان‌شان می‌خندد و نگاه‌شان به بالاست تا نقاره‌زن‌ها را ببینند. خادمی جلو می‌آید می‌پرسد: «چند نفرید؟» ما را به غذای حضرتی مهمان می‌کند، ‌صاحبخانه دعوتمان کرده است... حالا دیگر وقت رفتن است، ‌وقت خداحافظی تا دعوتی دوباره. ابتدای جاده چشم‌ام را به اطراف می‌گردانم تا گنبد طلایی را ببینم. با بغض شادمانه‌ای که سعی می‌کنم فرو بدمش، گنبد را نشان بچه‌ها می‌دهم. «بچه‌ها به آقا سلام دهید و بخواهید خیلی زود دوباره مهمانش شویم.» دخترانم با انگشترهای کوچک عقیق در دست‌شان گنبد طلایی را به هم نشان می‌دهند و چشمان‌شان خیره به تلالوش می‌ماند.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :
چیزی با خودم نیاورده‌ام جز چشمان منتظرم و دلی که گره می‌خورد به ضریح
پناهم بده