دباغ؛ نخستین فرمانده زن در سپاه
پای خاطرات رضوانه دباغ دختر زندهیاد «مرضیه حدیدچی» به بهانه سالروز تولدش
شهره کیانوشراد-روزنامهنگار
رضوانه دباغ، 14ساله بود که پایش به زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری باز شد. شدیدترین شکنجهها را تحمل کرد که عوارض آن تا سالها در جسم و روان او باقی ماند. هدف ساواک از شکنجه دادن او، درهم شکستن مقاومت مادری مبارز بود که نقش مهمی در مبارزات انقلاب اسلامی داشت. دباغ معتقد است الگوی او در صبر و مقاومت مادرش مرضیه حدیدچی(دباغ) بود که برای به ثمر رساندن پیروزی انقلاب اسلامی، رنجهای فراوانی را متحمل شده بود. به بهانه 21خرداد سالروز تولد این بانوی مبارز با دخترش رضوانه دباغ که خود از زندانیان سیاسی رژیم پهلوی بوده گفتوگو کردهایم.
خانم مرضیه حدیدچی، در زمانی که دختر جوانی بودند وارد مبارزات انقلابی شد و شجاعت و نقشآفرینی او در پیروزی انقلاب اسلامی همیشه زبانزد بوده است. این شجاعت و مقاومت در برابر شکنجههای رژیم پهلوی، از کجا ناشی شده است؟
شجاعت بینظیر مادر، ریشه در دوران کودکی او داشت. پدر ایشان تنها کتابفروشی در همدان را داشتند و مادرشان هم معلم قرآن بودند و خانم دباغ در چنین محیطی بزرگ و تربیت شد. یکی از خاطراتی که مادر تعریف میکردند مربوط به دوران کودکی و در مواجه با متفقین بوده که نشان میداد از بچگی سر نترسی داشتند. در تمام دوران زندگی مادر این روحیه وجود داشته و به قول خودشان این لطف الهی و سرمایهای برای بزرگتر شدن او بوده. مادر نقل میکردند زمانی که متفقین درکوچه و خیابان همدان در رفتوآمد بودند، با وجود سن کمی که داشته از سربازان متفقین شکلات و آبنبات برای خود و هم سن و سالانش میگرفته اما به توصیه پدرشان متوجه اشتباهش میشود. آقای محسن کاظمی کتابی از خاطرات مادر به چاپ رسانده و من دوست دارم برای ادا شدن حق مطلب این خاطره را به نقل از مادر برایتان بخوانم: «در عالم بچگی با حس کنجکاوی به آنها نزدیک شده و در کنارشان میایستادم. گاهی با تشویق خواهرم، بیسکوئیت و شکلات و خوراکی از آنها میگرفتم و بعد آنها را در میان بچهها تقسیم میکردم. شبی مادرم به گلایه این ماجرا را برای پدرم تعریف کرد. پدرم مرا به نزدش خواست و گفت: متفقین دشمنان خدا، دشمنان اسلام و دشمنان ما هستند و ما نباید از آنها چیزی بگیریم و خود را خفیف و کوچک کنیم. آنها میخواهند با این کارها شما را گول بزنند و با نشان دادن ظاهری انسان دوست مقاصد پلید خود را دنبال کنند و برما تسلط یابند. مَثل آنها مَثل معاویه است که بزغالههایی به در خانه محبان و دوستان علی(ع) میفرستاد و وقتی بچهها با این حیوان انس میگرفتند، بزغالهها را باز میستاند و چنین به بچهها تفهیم میکرد که علی(ع) شبانه آمده و بزغالهها را برده تا به این طریق کینه علی(ع) را در دل کودکان جای دهد.»
در خاطرات مادرم به نقش تربیتی پدر و درایت مادرشان پیمیبریم. مادر در کودکی بسیار پرجنب و جوش و پرتلاش بودند. روحیه جستوجوگری داشتند و همین روحیه موجب شد تا در ادامه زندگی فردی مبارز و شجاع باشند و زندگی خود را برای رسیدن به اهداف انقلاب اسلامی وقف کنند.
خانم دباغ در سن خیلی کم ازدواج میکنند و بچهدار میشوند. اما با وجود مشغلهای که داشتند سراغ تحصیل میروند و وارد مبارزات سیاسی میشوند. برای ما از سبک زندگی خانوادگی خانم دباغ بگویید.
مادر 14سالگی ازدواج کردند. پدرم از کتابفروشی پدربزرگم کتاب به امانت میگرفتند. وقتی موضوع خواستگاری مطرح میشود، بهدلیل شناخت و اطمینانی که پدربزرگ به پدر داشتند، مراسم ازدواج به سهولت انجام میشود. آنها بعد از ازدواج به تهران نقل مکان میکنند. در تهران با اینکه مادر بچهدار شده بودند اما پدرم، مشوق مادر برای حضور در کلاسهای درس آیتالله سعیدی میشوند. به مرور مسئولیت مادر بهدلیل تعداد فرزندان کوچکی که داشتند سنگینتر میشود و پدرم از او میخواهند با توجه به مشغله زیاد در خانه و رسیدگی به بچهها، در کلاسهای آیتالله سعیدی شرکت نکنند. مادر هم قبول میکنند اما زمانی که استاد از موضوع مطلع میشوند، به مادر پیغام میدهند که همراه با حاج آقا پیش من بیایید و کارتان دارم. پدر و مادرم وقتی نزد آیتالله سعیدی میروند، حاج آقا به پدر میگوید: شخصی میخواهد شما را در تجارت پرسودی سهیم کند. پدرم میگوید: قربان جدت بروم، من که سرمایهای ندارم که بخواهم با کسی شریک بشوم. آیتالله سعیدی در ادامه میگوید: شما اگر بگذارید همین خانم دباغ به فعالیتهایشان ادامه دهند با خدا معامله کردهاید. شما از کار خیر ایشان سهمخواهید برد.
بعد از صحبتهای آیتالله سعیدی، پدرم که خود از فعالان انقلاب بودند به فعالیتهای بیرون از منزل مادر رضایت میدهند و مادرم با خیالی آسوده به درس و فعالیتهای انقلابی خود ادامه میدهند. همراهی و حمایت پدر و از طرفی اطاعتپذیری مادر بسیار اهمیت دارد و نشاندهنده تعاملی است که در زندگی داشتهاند.
اگر ممکن است از ماجرای دستگیریتان بیشتر برایمان بگویید.
من در همان سن نوجوانی پیامهای حضرت امام(ره) را که از رادیو عراق پخش میشد روی کاغذ مینوشتم. با کاربن، از آنها کپی میگرفتم و بهصورت مخفیانه در مدرسه توزیع میکردم. زمانی که ساواک برای تفتیش به خانه ما آمد، دستنوشتهها را پیدا و دستخط من را شناسایی کرد. البته در آن زمان مادر بهدلیل جراحتهای بدن در اثر شکنجه در بیمارستان و تحت نظر ساواک بودند. وقتی من را دستگیر کردند، مادر هم به زندان برگردانده شده بود و ساواک میخواست از طریق شکنجه دادن من، مادر را مجبور به اعتراف کنند تا اسامی دیگر نیروهای انقلابی را به ساواک بدهند.
شما خیلی کم سن و سال بودید! چطور در برابر این شکنجهها مقاومت کردید؟
شوک الکتریکی از شکنجههای زجرآور در زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری بود. برای من که بدن نحیفی داشتم خیلی سخت و دردآور بود. مادر انواع شکنجههای جسمی را تحمل کرده بود؛ از خاموش کردن سیگار روی بدنش گرفته تا نشاندن روی صندلی برقی، کلاه مسی و... آنقدر شکنجه شده بود که زخمهای بدنش عفونت کرد. در چنین وضعیتی، طبیعی بود شنیدن فریادهای من زیر شکنجه ساواک، برای او سخت و غیرقابل تحمل باشد. در خاطرات مادر هم میشنویم که از این کار ساواک بهعنوان حیله کثیف یاد میکند. شب تا صبح شکنجه شدم و صدای ضجههای من به گوش مادر میرسید. آنقدر برای ایشان سخت بوده که به التماس کردن افتاده، به در و دیوار میکوبیده و میگفتند رضوانه کاری نکرده، بیایید من را شکنجه کنید. اما ساواک به این صحبتهای مادر اعتنایی نمیکرد و هدفش این بود که مادر را به ستوه بیاورند. در همان حالتی که مادر در حال التماس به ساواکیها بودند که دست از سر من بردارند، صوت قرآن به گوش میرسد. مرحوم آقای ربانی شیرازی که در یکی از سلولها زندانی بودند، آیهای با مضمون اینکه یاری جویید از خدا به صبر و نماز را تلاوت میکنند. مادر بسیار بیتاب بودند، اما با شنیدن صوت قرآن آرام میشوند. مادر نقل میکنند که همانجا متوجه اشتباهم شدم که نباید اجازه دهم که ساواک به هدفش برسد. در سلول تیمم کرده و ۲ رکعت نماز استغاثه میخوانند.
بعد از این همه شکنجه، چه زمانی مادر را دیدید؟
بعد از شکنجههای فراوان، من را به بیمارستان بردند. حدود 10یا 12روز بعد به زندان قصر منتقل کردند و آنجا بود که مادرم را در سلول دیدم و متوجه شدم که در اثر شکنجههای فراوان توان ایستادن ندارند. ساواک از هر راهی برای شکنجه جسمی و روحی مادر استفاده میکرد اما ایشان زنی بسیار قوی و مقاوم بودند. آنجا خیلی آرام و بهطوری که صدای ما را کسی نشنوند از من دلجویی کردند.
هر چه از روزهای انقلاب اسلامی فاصله میگیریم ضرورت شنیدن خاطرات و مرور تاریخ انقلاب اسلامی ایران بیشتر احساس میشود. توصیه شما به جوانان چیست؟
مقام معظم رهبری در بیانات خود فرمودهاند:«جوانها تاریخ مبارزات ملت ایران را بیشتر بخوانند و بیشتر بدانند و کسانی که اهل بیان هستند، اهل گفتن هستند، برای جوانهای امروز ما تبیین کنند که در دوران مبارزات بر ملت ایران چه گذشت.»
با توجه به فرمایش مقاممعظم رهبری، هم جوانان موظف به خواندن تاریخ و سرگذشت انقلاب اسلامی هستند و هم کسانی که این توانمندی را دارند که تاریخ را روایت و مستند کنند. تهیه کتاب، ساخت فیلم و مستند از زندگی شخصیتها و افراد تأثیرگذار در پیروزی انقلاب اسلامی بسیار ارزشمند است اما موضوعی که اهمیت دارد این است که بدون تحقیق و پژوهش نمیشود زندگی برخی بزرگان را بهصورت نمایش و فیلم درآورد. زمانی که مادر در قید حیات بودند، فیلمنامهای بهدست ما رسید که نگاهی کاملا یک بعدی به شخصیت خانم دباغ داشت. مادر، زنی باصلابت، مقتدر، شجاع و نترس بودند اما در عین حال بهواسطه توانمندی که خدا به او بخشیده بود، رفتاری مادرانه و مهربانانه با اطرافیان و نزدیکان داشتند. چه در زمانی که در زندان بودند و چه بعد از آن نقش هدایتگری داشتند. در خاطراتش نقل شده در زندان افرادی با اعتقادات دیگر حتی از گروه کمونیستها جذب اخلاق و رفتار خانم دباغ میشدند و مسیر زندگیشان تغییر میکرد. بنابراین اگر قرار است کاری فرهنگی در قالب کتاب، مستند یا فیلم درباره افراد تأثیرگذار در انقلاب انجام شود، باید به همه ابعاد شخصیتی آن فرد پرداخته شود چرا که نگاه یکجانبه و به دور از واقعیت نمیتواند بر مخاطب و به خصوص بر نسل جوان تأثیرگذار باشد.
مکث
شما چرا چادر ندارید؟
مرحومه دباغ در بخشی از خاطرات خود به چگونگی پوشیدن چادر بر سرش چنین اشاره کرده است: «روزی در همین مسئولیت(فرماندهی سپاه) با همان وضعیت پوشش مانتو و شلوار و مقنعه خدمت امام رسیدم. حضرت امام در این دیدار خیلی راحت به من گفتند: شما چرا چادر ندارید؟ بگویم احمد برایتان چادر بخرد؟! عرض کردم: حاجآقا چادر دارم ولی نمیشود با اسلحه و قطار فشنگ و با تجهیزات دیگر از کوه و تپه بالا رفت که امام فرمودند: حالا که شما دارید توی شهر کار میکنید و این تذکر امام برای من ملکه شد تا در تمام اوضاع و احوال و در منظر جامعه با پوشش کامل چادر ظاهر شوم.»
مکث
محافظ امام(ره) که آموزش چریکی دیده بود
بانو دباغ، سال ۱۳۵۳ پس از آزادی موقت از زندان، برای درمان جراحتهای ناشی از شکنجه، توسط نیروهای انقلابی، از کشور خارج شد ولی دست از مبارزات خود نکشید. او در پایگاههای نظامی در مرز لبنان و سوریه آموزشهای رزمی و چریکی دید و پس از آن به آموزش نظامی مبارزان علیه پهلوی پرداخت. زندهیاد دباغ، در دوران مبارزه، به کشورهای مختلفی ازجمله عربستان، انگلیس، فرانسه و عراق تردد داشت. مرضیه حدیدچی در خارج از کشور با عنوانهای «خواهر دباغ»، «خواهر زینت احمدی نیلی» و «خواهر طاهره» شناخته میشد. او پس از هجرت امام به پاریس در سال ۱۳۵۷ به ایشان پیوست و ازجمله محافظان شخصی امام(ره) و خانواده امام شد. خواهر طاهره، عنوانی بود که توسط امام(ره) به این بانوی مبارز خطاب میشد. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به ایران برگشت و همراه مرحوم الهوتی و
۲ نفر دیگر از آقایان مأموریت یافت برای تشکیل سپاه به منطقه غرب برود. اینگروه در پاوه، کرمانشاه، ایلام و چند شهرستان بزرگ دیگر سپاه تشکیل دادند. بعد به همدان رفته که بهدلیل جو خاص همدان و اینکه همه گروهها آنجا پایگاه داشتند آیتالله مدنی در جلسهای به این نتیجه رسید که فرماندهی سپاه همدان را مرضیه دباغ برعهده بگیرد تا سپاه منسجم شود. تقریبا تا اواسط سال 1360مسئولیت سپاه همدان با مرضیه دباغ بود. او در نابودی کومله و حزب دمکرات کردستان گرفته تا شبکههای مخفی فداییان و مجاهدین(منافقین) نیز نقش فعالی ایفا کرد. در خاطرات بانو حدیدچی از آن روزها آمده است: «گاهی اوقات تا اذان صبح بیدار بودم و شخصا به محلهای برادران از پاسگاه تهران- همدان تا پاسگاه همدان کرمانشاه سرکشی میکردم و دستورات لازم را میدادم و بعضی اوقات 3بار از این طرف شهر به آن طرف شهر میرفتم». بانو حدیدچی نمایندگی مجلس شورای اسلامی را نیز تجربه کرد و مدتی نیز مسئولیت بسیج خواهران کل کشور را برعهده داشت. همچنین یکی از اعضای هیأت 3نفرهای بود که مأموربه ابلاغ پیام تاریخی امام خمینی(ره) به گورباچف بود. این بانوی مبارز ۲۷ آبان ۱۳۹۵ در ۷۷سالگی درگذشت و در صحن آرامگاه امامخمینی (ره) به خاک سپرده شد.
برشی از کتاب
مادر و دختر پتویی
کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) نوشته محسن کاظمی دربردارنده خاطراتی از کودکی، نوجوانی، ازدواج و دوران مبارزات اوست. این کتاب مشتمل بر 5فصل است که چاپ اول آن در سال۱۳۸۱ توسط انتشارات سوره مهر به بازار کتاب عرضه شده است. محسن کاظمی، تمام مطالب این کتاب را از طریق گفتوگو و مصاحبه با بانو دباغ و منابع دیگرجمعآوری کرده است. این کتاب با دستنویسی از خانم دباغ آغاز و پس از مقدمه و پیشگفتار در 5فصل با عناوین سریان، هجرت، امواج، سیاحت شرق و پیوستها، تدوین و در پایان نیز فهرست اعلام و عکسهایی از مرضیه حدیدچی، امام خمینی(ره) و شخصیتهای دیگر ارائه شده است. در بخشی از این کتاب، مرضیه دباغ خاطرهای از حجاب گرفتن خود و رضوانه در زندان نقل کرده است: «مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلقآویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب ـ نماد زن مومن و مسلمان ـ و شکستن روحیه ما بود، از اینرو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده میکردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای مأموران خیلی تعجبآور بود، آنها به استهزا و مسخره، ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا میکردند. جلادان کمیته مشترک در ادامه کارهای کثیفشان، چند موش در سلول رها کردند که دخترم(رضوانه) میترسید و وحشت میکرد و خودش را به من میچسباند و میگریست. تا صبح موشها در وسط سلول جولان میدادند و از در و دیوار بالا و پایین میرفتند. در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری میدادم ولی بهدلیل ترس از میکروفنهای کار گذاشته شده و شنیدن حرفهایمان، پتو را به سر میکشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت میکردم تا بداند اوضاع از چه قرار است. آن شب دهشتناک به سختی گذشت. صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند چون پتو به سر داشتیم، خندههای تمسخرآمیز و متلکها شروع شد: «حجاب پتویی! مادر پتویی! دختر پتویی!... پتو پتویی!»... یکی گفت «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و...» خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره میکردند.»