یادی از شهناز حاجیشاه نخستین زنی که برای دفاع از خرمشهر شهید شد
بانوی امدادگر شجاع
حامد یزدانی - روزنامهنگار
وقتی صحبت از دفاعمقدس به میان میآید آنچه در ذهن اغلب ما شکل میگیرد رشادت غیورمردانی است که شجاعانه از کشور دفاع کردند. اما کمتر پیش میآید از بانوان حماسهساز کشورمان یاد کنیم. کسانی که در پشت جبهه مردانه تلاش کردند تا آرامش را به رزمندگان هدیه کنند. بسیاری از آنها امدادگر بودند و حضور چشمگیری در معرکه جنگ داشتند. با این حال کمتر از آنها میدانیم و دربارهشان حرف زدهایم. یکی از همین بانوان نامی، شهید شهناز حاجیشاه است. طلبه جوانی که در خرمشهر علاوه بر تدارکات، امدادگری هم میکرد. او در همان روزهای اول جنگ در مهرماه سال ۵۹ حین خدمترسانی بر اثر ترکش خمپاره شهید و نامش بهعنوان یکی از شهدای شاخص زن در دفاعمقدس برای همیشه ثبت شد.
دختر باجنمی بود. از آن دسته دخترهای زرنگ و پرتلاش که یک لحظه آرام و قرار ندارند. همیشه جلوتر از زمان حرکت میکرد و بیشتر از سنش میدانست. شهناز نورچشمی پدر بود و دست راست او. پدر دختر را «بابام » صدا میزد. همین گاهی اوقات صدای اعتراض دیگر اعضای خانه را درمیآورد.
شهناز بعد از پایان دوره دبیرستان پی یادگیری علوم حوزوی رفت. در کنارش رانندگی و تایپ لاتین و فارسی را هم یاد گرفت. آن هم در برههای از زمان که دخترها کمتر به اینگونه کارها فکر میکردند. این بانو در هنرهای دستی هم نمونه بود. به قول زنان همسایه از هر انگشتش یک هنر میریخت. شهید حاجیشاه، انرژی تمام ناشدنی داشت که همه به تلاش و پشتکارش غبطه میخوردند. او بعد از پیروزی انقلاب اسلامی البته همراه چند تن از دوستانش به روستاهای دورافتاده خرمشهر میرفت و به بچهها درسمیداد.
ترکشی که قلبش را نشانه گرفت
با شروع جنگ و حمله عراق به خرمشهر، ولولهای برپا شد. بچهها وحشتزده از انفجارهایی بودند که صدایشان حتی یک لحظه هم قطع نمیشد. پدر و مادر همراه با بچهها به اهواز رفتند؛ به خانه داییشان.اما شهناز گفت میخواهد بماند. ناصر و محمدحسین برادرانش هم ماندند. او هم مثل دیگر بانوان در مسجدجامع مستقر شد. هم در تدارکات بود و هم امدادگری میکرد. در بیمارستان طالقانی خرمشهر از جان مایه گذاشت. مرتب در شهر در رفتوآمد بود و اگر مجروحی را میدید سریع به یاریاش میرفت. چند روزی گذشت و مادر دلواپس او به خرمشهر رفت تا خبری از دخترش بگیرد. شهر ناامن شده بود.
شهناز را مشغول کار کردن دید. کمی آرام گرفت. در این حین کامیونی از شیراز آمد تا کمکهای مردمی را بهدست رزمندهها برساند. زنها و دخترانی که در آنجا بودند ساعتی صبر کردند تا مردان از راه برسند و بارها را خالی کنند. اما شهناز گفت درنگ جایز نیست و باید دست بهکار شوند. آنها جعبهها را پایین آورده و در گوشه مسجد انبار کردند. کارشان تقریبا تمامشده بود که ناگهان صدای انفجاری آمد. سر فلکه گلفروشی خمپارهای منفجر شد.
شهناز همراه با دوستش بهسوی محل انفجار رفتند تا اگر بانویی نیاز به کمک دارد یاریاش کنند. اما در این حین خمپاره دوم به زمین خورد و منفجر شد و ترکش آن قلب این بانوی جوان را هدف گرفت. شهناز غرق خون روی زمین افتاد. چادر روی صورتش بود. کسانی که آنجا بودند او را سوار خودروی وانتی کردند تا به بهداری برسانند و مادر شاهد این لحظههای دلخراش و جگرسوز بود.
خاکسپاری غریبانه
شهناز را روی تخت گذاشتند. پرستار بالای سرش آمد. نگاهی به او کرد و دستش را گرفت. نبض نمیزد. گفت: «کارش تمامشده او را ببرید.» شهناز را به قبرستان جنتآباد بردند. هیچکس جز مادر نبود که او را به خاک بسپارد. پسرها هر کدام جایی مشغول نبرد بودند. مرد محرمی هم در آن اطراف نبود. خودش دست بهکار شد. دخترش را در کفن پوشاند و کنارش چند قالب یخ گذاشت. صبر کرد تا غروب؛ شاید پدر بیاید و در مراسم تدفین حضور داشته باشد. اما نیامد. مادر نمیتوانست بیشتر از این منتظر بماند. حالا پسرها هم از شهادت خواهرشان باخبر شده و خود را به جنتآباد رسانده بودند. قبری کندند و شهناز را به خاک سپردند. مادر در لحظه وداع به او گفت: «دعا کن در جنگ پیروز شویم تا دل امام شاد شود.» پسرها با دست روی یک سنگ نام و نشانی خواهرشان را نوشتند تا بعدها برای یافتن مزار او مشکلی نداشته باشند.
رخت سپیدی که خلعت آخرتش شد
کسانی که شب آخر با شهناز در مسجد جامع مشغول نگهبانی بودند برای مادر بازگو کردند: «شهناز شب قبل از شهادتش لباس سفیدی به تن کرد و به نماز ایستاد. رفتارش برای همه ما تعجبآور بود. گفتیم لباس عروسی پوشیدی؟ او هم با خنده جواب داد وقتی به مهمانی میروید لباس زیبا نمیپوشید؟ بعد هم از ما خواست چند عکس یادگاری با هم بگیریم.
او اخلاق خاصی داشت. با همه ارتباط دوستی برقرار میکرد. حتی آنهایی که هماعتقادش نبودند. میگفت باید جوری رفتار کنی که بتوانی روی دیگران تأثیر مثبت بگذاری. با انسانهای معتقد درباره دین صحبت کردن کار مهمی نیست. هنر آن است که در قلب کسی رسوخ کنی که بیاعتقاد است.» شهناز ۲۶ ساله اگر چه غریبانه در خاک خرمشهر مأوا گرفت اما هنوز به یکماه نرسیده ناصر و محمدحسین برادرانش به او پیوستند.