• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
دو شنبه 9 خرداد 1401
کد مطلب : 161965
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/KrPxr
+
-

پای صحبت‌های همسر شهید ابوالفضل عباسی دریاداری که صدام برای سرش جایزه گذاشت

تکاور مردمدار

گزارش
تکاور مردمدار

فرنیا عرب امینی

تصویرش روی دیوارهای شهر نقاشی شده؛ مثل صدها شهید دیگری که در راه دفاع از وطن جان فدا کردند. هیبت تنومندش با آن لباس تکاوری و کلاه سبزی که به سر دارد نمادی از جنگاورهایی است که 8سال مردانه از حریم کشورمان دفاع کردند. دریادار ابوالفضل عباسی از تکاوران زبده نیروی دریایی بود؛ درس خوانده در دانشکده ببرهای سیاه انگستان. در 34روز مقاومت خرمشهر حتی یک لحظه دست از جنگیدن برنداشت. در آن روزهای پرتنش جنگ چون شیر شرزه‌ای می‌غرید و همین هراسی در دل عراقی‌ها انداخته بود آنقدر که صدام برای سرش جایزه گذاشت. این دلاور در فروردین‌ماه سال60 هنگام وضو گرفتن به وقت نماز ظهر بر اثر اصابت خمپاره به درجه رفیع شهادت نایل شد. «شهناز چراغی»، همسرش خاطرات ناگفته زندگی او را بازگو می‌کند.

سال 1325به دنیا آمد. در روستای سامان از توابع شهرستان ساوه. بعد از پایان دوره دبیرستان وارد نیروی دریایی شد. رشته و فنون نظامی را دوست داشت و همین عاملی شد تا در مدت زمانی کوتاه گوی سبقت را از دیگر دوستانش برباید و از سوی ارتش برای آموزش دوره کلاه سبزی و تکاوری به انگلستان اعزام شود. او در دانشکده کماندویی ببرهای سیاه همچنان مهارتی از خود نشان داد که توانست در سن جوانی به درجه استادی برسد. شهید عباسی بعد از گذران دوره تکاوری به ایران برگشت اما یادگیری فنون نظامی را ادامه داد و در دانشکده پیاده نیروی زمینی چتربازی را هم فراگرفت. این تکاور دوره‌دیده آنقدر زبده و جسور بود که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به‌عنوان استاد تکاوران نیروی دریایی ارتش انتخاب شد. نوع رفتار او با سربازان و نیروهایش زبانزد عام و خاص بود. بانو تعریف می‌کند: «خیلی مراعات سربازان متأهل را می‌کرد. هر‌ ماه از افسرها کمک مالی جمع می‌کرد و به سربازان متأهلی که وضع مالی خوبی نداشتند می‌داد. حتی بهشان مرخصی می‌داد که بروند کار کنند تا کمی از مشکلات خانواده‌شان را حل کنند».

دریادار همبازی بچه‌ها بود
تکاور عباسی را همه دوست داشتند؛ از سرباز و همسایه تا دوست و آشنا و بچه ها. امکان نداشت وارد شهرک نیروی دریایی شود و بچه‌ها به‌سوی او نروند؛ از خردسال و نوجوان. انگار که عموی مهربان‌شان از راه آمده باشد. او هم بی‌توجه به درجه و مقامش آنها را در آغوش می‌گرفت و ساعتی همبازی‌شان می‌شد. چراغی خاطره‌ای را بازگو می‌کند: «یک روز که می‌خواست سرکار برود بچه همسایه را دیده بود که چون دوچرخه‌سواری بلد نبوده زمین خورده است. آمد خانه لباسش را عوض کرد و پی بچه همسایه رفت. خوب که دوچرخه‌سواری به او یاد داد برگشت خانه لباس فرمش را پوشید و به محل کارش رفت». شهید عباسی آن قدر خودش را مقید به دیگران می‌دانست که در هفته 2بار به بچه‌ها زبان انگلیسی یاد می‌داد. بعد از درس هم با هم بیرون می‌رفتند و با هم فوتبال بازی می‌کردند.

تو خیلی تنها می‌شوی
بانو به سال 47برمی‌گردد؛ یعنی زمانی که با ابوالفضل ازدواج کرده است. با هم فامیل بودند. داماد 22سال داشت و عروس41-31سال. زندگی آرامی را با هم شروع کردند و عاشقانه همدیگر را دوست داشتند. ثمره زندگی مشترک‌شان 4فرزند است؛ یک پسر و 3دختر. بانو می‌گوید: «با شروع جنگ راهی جبهه شد و نقش مهمی را در دفاع 34روزه خرمشهر ایفا کرد. جسارت او در جنگیدن به اندازه‌ای بود که صدام برای سرش جایزه گذاشته بود. 4فروردین سال 1360آخرین شبی بود که ابوالفضل مهمان خانه بود. نمی‌دانم چرا ولی دلهره امانم را بریده بود. می‌ترسیدم حرفی به زبان بیاورم. او هم حال عجیبی داشت اما سکوت کرده بود». ابوالفضل وقتی بی‌تابی همسرش را دید سعی کرد ذهن او را به‌کار دیگری مشغول کند. قفسه‌های اسباب‌بازی بچه‌ها را که از منجیل خریده بود آورد. همینطور که آنها را روی هم سوار می‌کرد گفت: «این بار می‌روم دیگر برنمی‌گردم. وقتی عراقی‌ها رگبار می‌بندند من هراسی ندارم آخر کار همه ما مرگ است چه خوب که در راه وطن و اعتقاداتمان شهید شویم. دلم حتی برای فرزندانم نمی‌سوزد چون می‌دانم مادری لایق دارند. ولی تو خیلی تنها می‌شوی. بعد از من کسی نیست این قفسه‌ها را سوار کند».

2مزار برای یک مرد جنگی
شب قبل از عملیات در منطقه ماهشهر بودند. بعد از انجام عملیات برگشتند. یکی از سربازها خواست آب بیاورد تا ابوالفضل دست‌های خاکی‌اش را بشوید. اما او قبول نکرد و در جواب سرباز که فرمانده بودنش را به او یادآور شده بود گفت: «اینجا همه خسته‌اند بهتر است هر کس کار خودش را انجام دهد.» نزدیک ظهر مهیای نماز شد. رفت وضو بگیرد. ناگهان خمپاره‌ای در کنارش منفجر شد. بدن ابوالفضل 2تکه شد. همرزمانش تکه‌های جدا شده را جمع کردند و در همان کنار جاده آبادان - ماهشهربه خاک سپردند و باقی پیکر او را به تهران فرستادند. بانو به خاطره دیگری از همسرش اشاره می‌کند: «زمانی که منجیل بودیم هر از چندگاهی به روستای هرزویل می‌رفتیم. برای تفریح. آن جا پیرمرد و پیرزنی زندگی می‌کردند که وضع مالی خوبی نداشتند. گاهی بهشان سر می‌زدیم. آخرین بار زمستان سال۵۹ به آن جا رفتیم. پیرزن تا ما را دید به گریه افتاد. حال شوهرش بد بود. نه هیزمی برای گرم کردن داشتند و نه گازوئیل. پیرزن حتی نتوانسته بود داروهای شوهرش را تهیه کند. ابوالفضل با دیدن این صحنه نسخه را گرفت و به منجیل رفت. داروهایش در منجیل پیدا نشد و شبانه به رشت رفت و داروها را تهیه کرد. مقداری گازوئیل هم برای‌شان آورد. نصف شب بود که به خانه آنها رسید. فردای آن روز هم عازم جبهه شد».

 

این خبر را به اشتراک بگذارید