فردوسی رنجور در هیاهوی شهر و دلار
گزارش میدانی همشهری از میدان فردوسی، در روز بزرگداشت این شاعر
فهیمه سادات طباطبایی|خبرنگار:
میدان حکیم ابوالقاسم فردوسی را در مرکز پایتخت با پرچمهای رنگی زرد و قرمز آذین بستهاند و فوارههای حوض اطرافش را هم روشن کرده و چمن و گل هم فراوان کاشتهاند تا همهچیز در روز بزرگداشت حکیم بر وفق مرادش باشد. مجسمه سفید رنگ او رو به خیابان پایین دست که از قضا آن هم مزین به نام خودش است، سرفراز و پرصلابت و شاهنامه بهدست ایستاده و هیاهوی بیپایان این روزهای صرافیها و دلالهای سکه و ارز را تماشا میکند. ابروهایش در هم است و اخمآلود روبهرو را نگاه میکند و ناراحت است که اسمش این روزها بیشتر از آنکه با شعرهایش گره خورده باشد با دلار و سکه و یورو عجین شده؛ عصبانی است که هر جا نامش را میشنوند به جای یکی از 60 هزار بیت شعرش، یاد بالا و پایین رفتن ارز میافتند. شاید حکیم دوست داشته باشد که مجسمهاش را بردارند و ببرند جای دیگری بیرون از این میدان و حتی شهر...
خداوند کیوان و گردان سپهر
جناب فردوسی درجدال بین ابر و خورشید و بادی که در اردیبهشت، سرد میوزد و شهروندانی که از 4طرف میدان با پای پیاده و یا ماشین با سرعت در حال حرکتند، گیر افتاده و آرامشی برای او در کار نیست. پیرزن موسپیدی که با عصا و بدون عجله از پلههای مترو بالا میآید و به سمت خیابان فردوسی در حال حرکت است را نشان میکنم و میروم جلو، از او میپرسم که میداند فردا چه روزی است؟ نزدیکترین چیزی که به ذهنش میرسد ماه رمضان است، وقتی میگویم فردا روز بزرگداشت زبان فارسی و شاعر حکیم ابوالقاسم فردوسی است، سریع میخواند: «به نام خداوند جان و خرد / کزین برتر اندیشه برنگذرد / خداوند نام و خداوند جای / خداوند روزی ده رهنمای / خداوند کیوان و گردان سپهر / فروزندهماه و ناهید و مهر». دیپلمش را سال46 در رشته علوم طبیعی گرفته اما همیشه علاقهمند به ادبیات بوده است. «از فردوسی داستان رستم و اسفندیار و داستان سیاوش رو خوب بلدم و هر از گاهی وقت باشه شاهنامه رو باز میکنم و چند بیتی میخونم. مثلا برای سیاوش گفته: «ستاره بران بچه آشفته دید / غمی گشت چون بخت او خفته دید / بدید از بد و نیک آزار او / به یزدان پناهید از کار او». خانم سینایی از غنی بودن زبان فارسی میگوید اما از جوان ترها گلایه دارد که امنیت این زبان را حفظ نکردهاند. «یک زمانی بحث ورود لغات بیگانه به زبان فارسی بود و دغدغه اینرو داشتیم که چطور جلوی این موضوع رو بگیریم اما این روزها به اصل زبان و واژگان فارسی هم آسیب میرسونیم. شما ببین در این فضای مجازی چطور مینویسن و میخونن؟ همه پر از اشتباه و غلط و بدتر اینکه این اتفاق از طرف درس خواندهها تشدید میشه که جای تأسف داره.»
ابرهای سیاه خیلی زود بههم میخورند و میغرند و باران بیشتر میشود. دخترجوانی که از کوله و لباسش برمیآید دانشجو باشد، زیر ناودان مغازه حولهفروشی بالای میدان فردوسی ایستاده تا باران کمتر شود. از او درباره فردوسی که میپرسم میگوید که نمیدانسته فردا روز فردوسی است. «شما یه بنری، یه بیت شعری چیزی روی این بیلبوردهای شهر یا حتی همین میدان میبینی که اشارهای داشته باشد به این روز؟ توی این زندگی شهری شلوغ که نباید توقع داشت مردم مناسبتها رو با جزئیات یادشون بمونه. وظیفه دستگاههای فرهنگیه که به مردم یادآوری کنن. همین الان ببین تو این میدون چقدر موضوعات بیربط و تبلیغات رو تابلوها هست ولی یه بیت شعر از فردوسی یا شاعر دیگری نزدن.» او از اشعار فردوسی تک بیتهای پراکندهای حفظ است که بیشتر وقتی کودک بوده پدرش برایش میخوانده ولی آنچه این روزها زیاد ورد زبانش شده این شعر است: «دریغ است ایران که ویران شود / کنام پلنگان و شیران شود / چو ایران مباشد تن من مباد / در این بوم و بر زنده یک تن مباد.» نغمه رازیان میگوید که هیچ وقت آنطور که باید و شاید به حفظ ارزشهای زبان فارسی فکر نکرده اما تلاش میکند که از اصطلاحات غیرفارسی کمتر استفاده کند.« من قبول دارم که خود فارسی زبانها میتونن در حفظ زبان مؤثر باشند اما یک جاهایی زبان فارسی انعطاف نداره بهخصوص در حوزه معادلسازی، معادل بعضی از کلمات خیلی خنده دار میشن و بهتره همون لغت انگلیسی یا عربی یا فرانسویاش رو گفت.»
ارز نداریم، شعر هم حفظ نیستیم
با نزدیک شدن به ظهر رفته رفته صرافیها شلوغتر میشوند اما قیمتها روی تابلوهای سیاه پشت شیشهها، یکی در میان ثبت شده، جای قیمت دلار خالی است اما قیمت یورو، ین ژاپن، دینار کویت، کرون دانمارک، پوند انگلیس و...آمده است. وارد مغازه که میشوم فروشنده خیلی رک و تند بدون اینکه نگاهم کند، میگوید که ارز فروشی نداریم. وقتی درمورد فردوسی از او میپرسم اول متعجب میشود، بعد پوزخند میزند و با حالت تمسخر میگوید: « دلت خوشهها! وسط گیروگور اقتصادی مردم شما راه افتادی بدونی که چقد از فردوسی میدونیم؟ من از فردوسی فقط آدرس محل کارم رو بلدم و این شعر که توانا بود هر که دانا بود که اونم معلمم 40سال پیش یادم داده، والسلام.» بقیه صرافیها هم اوضاع بهتری ندارند، اغلب بین شمردن پولهای روی میز و چک کردن رایانه جلوی چشمشان و صحبت مکرر با تلفن با سردی و پوزخند جواب میدهند و میگویند شعری بلد نیستند و حفظ الفبای اقتصادی بازار را بر حفظ اشعار فردوسی ترجیح میدهند.
هفتخوان اسفندیار در چرم فروشی
اما برخلاف صرافیهای سرشلوغ و بیحوصله، در چرم فروشیها خبری نیست. ظاهرا بازار آنها بهاندازه این روزهای صرافها سکه نیست و وقت و حوصلهشان هم بیشتر است. مرد میانسالی که در حال تمیز کردن شیشههای باران خورده فروشگاه است، میگوید: صبح از روی تقویم دیده که فردا روز فردوسی است و کلی تعجب کرده که چرا هیچ خبری در شهر و حداقل میدان فردوسی برای این روز نیست. او میگوید که عاشق شاهنامه است چون یک منظومه کاملا ایرانی است که از حماسه مردان و زنان دلیر ایرانی گفته و نشان میدهد که ایرانیها قرنها قبل چقدر مقتدر و با شکوه زندگی میکردهاند. « اسم دختر من تهمینه است و اسم پسرم رستم و اسم خودم هم سیاوش، اگر باز هم خدا به من فرزندی میداد اسمش رو از شاهنامه انتخاب میکردم. دروغ چرا، شاهنامه رو اونطور که باید نخوندم اما مثلا داستان بیژن و منیژه یا هفتخوان اسفندیار که شبیه هفتخوان رستم هست رو روان بلدم بخونم ولی بیتی حفظ نیستم.»
آقا سیاوش مینشیند پشت رایانهاش، در اینترنت نام فردوسی را جستوجو میکند و از روی ابیات هفتخوان اسفندیار میخواند: « کنون زین سپس هفتخوان آورم / سخنهای نغز و جوان آورم / اگر بخت یکباره یاری کند / برو طبع من کامگاری کند...» او خلاصه هفتخوان اسفندیار را به زبان امروزی شرح میدهد و تعریف میکند که چطور او میخواسته خواهرانش را از دست دشمن نجات بدهد. «کل داستان این بوده که هما و به آفرید، خواهران اسفندیار در چنگ کشور بیگانه بودن و او باید از هفتخوان میگذشت تا آنها را نجات بدهد، مثلا در خوان اول 2گرگ را میکشه و در آخر هم گرگسار را تا به رویین دژی که اونها توش گیر افتاده بودن، میرسه.»
حمایت از زبان فارسی
کافه دار کوچک خیابان فردوسی رهگذرهای غریبه و همسایه را تشویق به خوردن قهوه تازه در اول صبح میکند. او فنجان قهوه را میگذارد جلویم و میگوید که شاعر مورد علاقهاش خیام است و شعرهای نو و شاعران معاصر را بیشتر از فردوسی و شاهنامه میپسندد. «البته خیلی هم بدون آگاهی از شاهنامه نیستم اما چون تاریخی و حماسی هست باید سر وقت و حوصله و مثل یک رمان خوند، اینطور نیست که مثل غزلهای حافظ و سعدی باز کرد و یک غزل انتخاب کرد و چند دقیقهای خوند، نظم و شکل شاهنامه یک روند داستانی و تاریخی داره که یه میزان مطالعات هم میخواد، بهخصوص در بخش پادشاهانش. اما در کل فردوسی فعلا در این شهر و بهخصوص در این خیابون غریب است و رنجور.» سینجلی درباره حفظ زبان فارسی کاری که فردوسی چندین قرن پیش انجام داد و شرایط کنونی زبان فارسی هم میگوید: «نمیشه همه تقصیر رو گردن یکی انداخت، جفا در حق زبان فارسی خیلی زیاده، هم از طرف مردم و هم دولتها، مثلا همین مغازهها و فروشگاهها رو ببینید، 70درصد اسمها اروپایی، آمریکایی یا حتی عربی هستن، مگه اسم زیبای فارسی کم داریم؟ چرا باید اسم یه نویسنده روسی رو روی یه کافه بذارن؟ مگه نویسنده ایرانی خوب نداشتیم؟ یا مثلا چرا اسم یه بستنی فروشی باید ایتالیایی باشه؟ دولتها هم همینطور، زبان فارسی رو خوب تو مدرسهها و دانشگاهها یاد نمیدن و حتی همین شاهنامه رو درست برای بچهها آموزش ندادن؟ خلاصه اینکه همه مقصریم و زبان فارسی هم مثل یک کالای ایرانی نیاز به حمایت دارد، اصلا زبان فارسی هم خودش یک کالای ایرانی است.» از کافه که میزنم بیرون، خورشید بالاخره بر ابرهای سیاه غلبه میکند و بر سر شهر مینشیند، ابروهای حکیم فردوسی اما هنوز درهم است و نگاهش را از هزاران آدمی که از او میگذرند، میدزدد. او شاید زیر لب با دلخوری و شک این ابیات را برای خودش میخواند که« از آن پس نمیرم که من زندهام / که تخم سخن من پراکندهام / هرآنکس که دارد هش و رأی و دین / پس از مرگ بر من کند آفرین.»
گفتوگو با شاهنامهخوان اهل سیستان و بلوچستان
نقالی در سرزمین رستم
زهرا روستا: در سالهای گذشته خیلیها زابل را به نام آلودهترین شهر جهان و منطقه سیستان در استان سیستان و بلوچستان را بهعنوان یکی از مناطق رنجور از خشکسالی در ایران میشناختند. اما نام سیستان با بسیاری از قصهها و اسطورههای ایرانی گره خورده است و هر چقدر خشکسالی بر آن سیستان خاک بنشاند، باز هم نمیتواند این منطقه را از قصه این اسطورهها حذف کند. سرزمینی که قصههای مهمی از شاهنامه در آن رخ داده است و زادگاه پهلوانان بنام فردوسی ازجمله رستم است. شاید سالهای تلخ خشکسالی، داستانهای شاهنامه را در خاطر مردم این منطقه کمرنگ کرده باشد اما چند سالی است که دوباره شاهنامهخوانی در زابل جان گرفته است و زابلیها جلسات شاهنامهخوانی را راهانداختهاند و نقالی. در شهر زابل یکی از کسانی که در این سالها به فکر زنده کردن شاهنامه در قلب مردم افتاده است، «حسین مددی» معلمی بازنشسته است که دستی هم در هنر نمایش دارد. او از سال87 شروع به خواندن و حفظ کردن شاهنامه کرد تا هنر نقالی را در سرزمین رستم زنده نگه دارد. فعالیتهای او شروعی بود بر جان گرفتن شاهنامهخوانی و هنر نقالی در شهر زابل.
میگوید: «در این شهر شاهنامه داشت فراموش میشد و کسی سراغش نمیرفت، درحالیکه در گذشته در خانه بیشتر سیستانیها یک جلد شاهنامه بود و حتی اگر افراد یک خانواده سواد نداشتند از مهمانانشان میخواستند برایشان شاهنامه بخوانند.» «میخواهیم مردم بداننداین سرزمین کجاست و درگذشته چه بوده. رستم را یادشان نرود. منطقه سیستانی که فردوسی در شاهنامه به تصویر کشیده سرزمینی وسیع است که امروز تنها بخشی از آن در ایران است. گرچه امروز خشکسالی و شرایط سخت زندگی باعث شده مردم رنج بکشند و اصلا فرصت فکر کردن به خیلی چیزها را نداشته باشند، اما مگر میشود سرزمینشان را دوست نداشته باشند. اساطیر شاهنامه متعلق به همه مردم ایران بهخصوص مردم این منطقه است و من فکر میکنم مردم با شاهنامهخوانی میتوانند هویتشان را بشناسند. مردم مشکلات زیادی دارند اما هویت خود را هرگز فراموش نمیکنند.» گرچه امروز سنت شاهنامهخوانی به جلساتی ماهانه محدود شده است اما آقای مددی میگوید درگذشته خانهها محل شاهنامهخوانی بود. «مردم در خانهها دور هم جمع میشدند و شاهنامه میخواندند. حتی بسیاری از قصههای شاهنامه بهصورت شفاهی و نسل به نسل به مردم منتقل شده است و قصههایی که امروز مردم شفاهی نقل میکنند، ممکن است باآنچه در شاهنامه آمده متفاوت باشد، اما همین نقلهای شفاهی، نشان از اهمیت و ارزش این قصهها نزد مردم دارد.» او بهوجود چند قهوهخانه قدیمی در زابل اشاره میکند که در سالهای قبل از انقلاب در آنها مجالس شاهنامهخوانی برپا بوده است. «در بازار کمالی زابل قهوهخانهای است که در سالهای دور یک شاهنامهخوان در آن مجلس میگرفت. یادم میآید بعد از تعطیلی مدرسه، جلوی قهوهخانه میایستادم و به آن نقال خوشصوت گوش میسپردم. حتی در یکی از میدانهای شهر، بازار نقالهای دورهگرد گرم بود و از این راه درآمد هم داشتند.» مددی جلسات شاهنامهخوانی زابل که با همکاری میراث فرهنگی، هر دو هفته یکبار برگزار میشود را یکی از راههایی میداند که باعث شده جوانان نیز به شاهنامهخوانی علاقهمند شوند. البته یکی از نگرانیهای او تعداد کم افرادی است که به هنر نقالی علاقهمندند. آقای مددی آموزش را از نوه خودش که دختری نوجوان است آغاز کرده و امید دارد نوهاش به یک بانوی شاهنامهخوان تبدیل شود. او میگوید گرچه زابل سالهای سختی را میگذراند اما غرق شدن در قصههای شاهنامه شاید مرهمی باشد بر آلام مردم که در انتظار بازگشت سرسبزی و شکوه به منطقه هستند.