• دو شنبه 26 آذر 1403
  • الإثْنَيْن 14 جمادی الثانی 1446
  • 2024 Dec 16
سه شنبه 20 اردیبهشت 1401
کد مطلب : 160144
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/gJR0j
+
-

حاج‌رسول رستگاری کیه؟

پای صحبت‌های ‌«رسول ملایری»، آزاده‌ای که 7سال مسئول رادیوی اردوگاه موصل بود

گزارش
حاج‌رسول رستگاری کیه؟

مژگان مهرابی- روزنامه‌نگار

او را به «حاج‌رسول رستگاری» می‌شناسند اما نامش «رسول ملایری» است. فامیلی رستگاری را از حاج‌آقا ابوترابی دارد. هر بار رسول را می‌دید به او می‌گفت: «رستگار شوی!» همین باعث شد باقی آزاده‌ها گمان کنند اسمش رستگاری است. اما اینکه چرا مرحوم ابوترابی چنین لقبی به او داد، به جسارت و شجاعت او در سال‌های اسارتش برمی‌گردد؛ وقتی بی‌ترس و واهمه از تنها رادیوی اردوگاه موصل محافظت می‌کرد؛ درست مثل جانش. ماجرای زندگی‌اش چند سال پیش در قالب یک‌سریال تلویزیونی از شبکه اول سیما پخش شد؛ سریال «نبردی دیگر»؛ داستان جذاب آزاده‌ای که مشعل همان فرمانده صورت‌سوخته عراقی در پی‌اش بود تا بتواند انتقام بلایی را که حاج‌رسول به سرش آورده بود، بگیرد. سرگذشت حاج‌رسول رستگاری یا ملایری آنقدر جذاب و شیرین است که اگر با او هم‌کلام نشوی باور نمی‌کنی سریال نبردی دیگر واقعیت دارد. او خاطرات تلخ و شیرین 10سال اسارتش را بازگو می‌کند.

سن و سالی از او گذشته و روزهای بازنشستگی را پشت‌سر می‌گذارد. البته نه اینکه هیچ فعالیتی نکند، نه اوقاتش را با خدمت در NGO جمعیت آزادگان دفاع‌مقدس سپری می‌کند. اینکه بتواند گره‌ای از مشکلات خانواده آزادگان باز کند برایش کافی است. حاج‌رسول چه در جوانی و چه حالا که گرد سپید روی موهایش نشسته، به فکر همنوعانش بوده و سعی کرده در راه کمک به آنها قدم بردارد. برای همین وقتی جنگ شروع شد در مغازه آهنگری‌اش را بست و برای یاری مردم کرد راهی کردستان شد. آن زمان تازه جنگ‌های نامنظم شروع شده بود. برادرش حسین با شهید‌چمران در جنگ‌های نامنظم حضور داشتند. او به آن روزها برمی‌گردد؛ «مادرم تازه برایم آستین بالا زده بود. کسب‌وکار و خانواده‌ای داشتم. خوشحال بودم. تا اینکه حسین خبر داد دکتر چمران خواسته کسانی که ورزش‌های رزمی بلد هستند راهی منطقه غرب شوند؛ چرا که در آنجا جنگ تن به تن است. من هم اقدام کردم و یک ماهی هم در پادگان امام‌حسین(ع) دوره دیدم و بعد به کردستان رفتم.»

فرار به‌سوی نیروهای عراقی
رسول مدتی در کردستان فعالیت کرد تا اینکه حین درگیری به‌دست کومله‌ها  اسیر شد. او و چند نفر دیگر را دست بسته در طویله‌ای انداختند و 2دختر را هم گماشتند تا مراقب آنها باشند. دخترها جوان بودند و بی‌تجربه؛ رزمنده‌ها وقتی متوجه شدند آنها فریب منافقین را خورده‌اند، هوشیارشان کردند تا مسیر به اشتباه رفته را بازگردند. موفق هم شدند. دخترها به یاری رزمنده‌ها رفته و دست آنها را باز کردند. رسول ماجرای فرارشان را تعریف می‌کند: «شبانه فرار کردیم اما به جای اینکه به‌سوی نیروهای خودی برویم به سمت مقر عراقی‌ها رفتیم. با دیدن سربازان عراقی آه از نهادمان برآمد ناچار با آنها درگیر شده و چند نفری را هم کشتیم. بعد اسلحه‌شان را برداشتیم به دل سنگر بعثی‌ها زدیم». تعداد گلوله‌هایی که داشتند زیاد نبود اما به لطف خدا هر تیری که شلیک می‌کردند به هدف می‌خورد. چند تیر هم حواله انبارشان شد و آنجا را به آتش کشید. دست آخر نگاه‌شان به تانکی خورد که آنجا بود. سوارش شدند تا بتوانند خود را به نیروهای ایرانی برسانند. با ورود به گردان 143ارتش تصور کردند که نجات یافته‌اند اما خبر نداشتند که دردسرهایشان شروع شده است.

حاجی کجایی؟
نیروی ارتش به تصور اینکه آنها ستون پنجمی هستند دستگیرشان کردند. هر چه رسول و دوستانش می‌گفتند که همرزم هستند باور نمی‌کردند. تا اینکه رسول گفت  اگر باور ندارید با چمران تماس بگیرید. بعد از کلی اصرار با شهید چمران ارتباط گرفتند. او می‌گوید: «شهید چمران صلاحیت ما را تأیید کرد. برادرم حسین هم کنارش بود. به رمز گفت حاجی کجایی؟ منم گفتم حاجی باباته. این رمز بین من و حسین بود». بعد از چند ساعت کلنجاررفتن بالاخره مشخص شد رسول و دوستانش نیروی خودی هستند. برادران ارتشی در مقام دلجویی شرایطی را مهیا کردند برای همرزمان فراری تا کمی استراحت کنند. اما آنها هنوز خستگی از تن به در نکرده بودند که دشمن با بارش توپ و خمپاره قیامتی برپا کرد. تانک‌های عراقی پشت هم قطار و غرش‌کنان به‌سوی گردان 143می‌آمدند. رسول یک آرپی چی برداشت و تیری شلیک کرد. تانک اول منهدم شد. صدای انفجار انگار جانی دوباره به تن خسته سربازان جوان بخشید. او تانک دوم را هم زد. شعف رزمنده‌ها بیشتر از پیش شد. نوبت به تانک سوم رسید. رسول با خود گفت اگر تانک از خاکریز سرازیر شود افراد زیادی را زیر خود له خواهد کرد. از این‌رو همه توانش را به‌کار گرفت و تیر سوم را شلیک کرد. تیر به تانک خورد و او دید از داخل اتاقک فلزی مردی نعره‌کشان بیرون آمد و در شعله آتش سوخت. باقی ماجرا را از زبان خودش می‌شنویم؛ «مرد عراقی فرمانده‌شان بود. گویا گفت‌وگوی من با برادرم حسین را شنیده بود. اسم‌ام در ذهنش بود؛ حاج رسول. دستم به ماشه اسلحه رفت که او را به درک واصل کنم اما منصرف شدم. پیش خودم گفتم چند دقیقه دیگر می‌میرد. این کار را نکردم و همین دردسر زیادی برایم درست کرد.»

رستگاری؛ لقبی که ابوترابی به من داد
 با فروکش‌شدن درگیری نیروهای خودی هر کدام به‌سویی رفتند. رسول هم راه صحرا را در پیش گرفت. در آنجا به گله گوسفندی برخورد. چوپان به او گفت که از خورجین الاغ لباسی بردارد و بپوشد مبادا عراقی‌ها متوجه‌اش شوند. او سر در خورجین به‌دنبال لباس که عراقی‌ها رسیدند. نگاه‌شان به او افتاد. یکی‌شان گفت سربازالخمینی، سرباز الخمینی. رسول خود را به کرولالی زد شاید نجات پیدا کند اما موفق نشد. عراقی‌ها او را تا سر مرگ کتک زدند. رسول از روزهای تلخ اسارت می‌گوید: «ما را به بغداد بردند و در شهر گرداندند. مردم هم با سنگ و چوب و میوه گندیده کتکمان می‌زدند. و بعد هم به اردوگاه موصل بردند؛ چند سالن 200متری که در آن 100نفر را نگه‌می‌داشتند؛ بی‌هیچ امکاناتی. روزی یک‌بار مجاز بودیم از سرویس بهداشتی استفاده کنیم. از دم در آسایشگاه تا دستشویی با باتوم نوازش می‌شدیم». تنها چیزی که در آن شرایط سخت به رزمنده جوان قوت قلب می‌داد، وجود حاج‌آقا ابوترابی بود که نه‌تنها برای رسول بلکه برای همه اسرا مایه برکت به شمار می‌آمد. می‌گوید: «حاج‌آقا ابوترابی هر بار من را می‌دید می‌گفت رستگار شوی. بچه‌ها هم تصور می‌کردند فامیلی من رستگاری است».

رادیو را به رهبرم هدیه دادم
با آمدن فرمانده جدید اردوگاه، شرایط کمی بهتر شد. اسرا مصمم شدند که از بیرون خبر بگیرند. اما برای این کار نیاز به رادیو داشتند. این کار تقریبا محال بود؛ چرا که اگر بعثی‌ها یک باطری به‌دست بچه‌ها می‌دیدند قطعا اعدامش می‌کردند. رسول تعریف می‌کند: «اولین بار خیلی اتفاقی رادیویی از داخل سطل زباله پیدا کردیم. به هر سختی بود قطعات شکسته شده آن را از داخل سطل پیدا کردیم. مدتی طول کشید تا آن را سرهم کردم اما مشکل نبود باطری بود. هر کس وسیله‌ای قیمتی داشت وسط گذاشت به یکی از سربازهای عراقی می‌دادیم و باطری می‌گرفتیم. شب‌ها وقت خواب به‌طور پنهانی اخبار را دنبال می‌کردیم. مسئول حفاظت از رادیو من بودم؛ آن هم به‌مدت 7سال. بعد از رهایی از اسارت همان رادیو را به مقام معظم رهبری هدیه دادم».

این خبر را به اشتراک بگذارید