• یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 11 ذی القعده 1445
  • 2024 May 19
چهار شنبه 31 فروردین 1401
کد مطلب : 158762
+
-

چای هل‌دار روضه در کنار فرشته‌های خدا

الهام مصدقی‌راد؛ روزنامه‌نگار

«پرچم‌ها را بچه‌های کوچک‌تر بگیرند!»؛ یکی از خانم‌های خادم این را گفت. دقایقی بعد همراه با نوای بلند «سقای حرم سید و سالار نیامد» که کوبیدن بر سینه تکمیل‌اش می‌کرد، دخترانم همراه با هم‌سن‌و‌سالانشان پرچم‌های بزرگ و سیاه‌رنگ عزای حسین(ع) را در طبقه بالای مسجد و میان انبوه زنان عزادار و گریان، با غرور تکان می‌دادند؛ جلوه‌ای باشکوه از چرخش آهسته و باابهت پرچم‌ها با سوز و طنین نوحه و ذوق نگاه مادرانه‌ای که اشک، خیس‌اش کرده بود. ما به فرزندان پرچم‌دارمان چشم دوخته بودیم، از دور برایشان «و ان ‌یکاد» می‌خواندیم و به صاحب همان روز می‌سپردیم‌شان. شام غریبان حضرت حسین(ع) هم با شمع‌های دختربچه‌ها و پسربچه‌ها بر لبه حوض باصفای مسجد برپا شد و نقاشی‌هایی که تصور کودکانه از شهدای کربلا را نقش بسته بود. این بهترین و شیرین‌ترین تجربه دخترانم از حضور در مسجد و روضه است؛ تجربه‌ای دلچسب که در عمق وجودشان رخنه کرد و در شب‌های ‌ماه مبارک رمضان زودتر از همه آماده رفتن به مسجد بودند. بچه‌ها چادرهای رنگی نماز را سرشان می‌کردند، کنار مادرانشان می‌ایستادند و نماز می‌خواندند، مثل فرشته‌های کوچکی که از آسمان به زمین آمده باشند، در میان صفوف نمازگزاران افطار‌نکرده، دست‌شان را به آرامی برای قنوت بالا می‌بردند و سرشان را بر مهر می‌گذاشتند. دیگر کسی از میان جمعیت نمی‌گفت این کوچک‌ترها بروند عقب، کوچک‌ترها مکلف شده بودند و نماز می‌دانستند. شوق افطاری مختصر مسجد و کمک خواستن خادم‌ها برای پذیرایی، ‌چشم بچه‌ها را پر از شوق می‌کرد. بعد از افطار و زمانی که آقا صحبت می‌کرد دیگر نگران نگاه‌های سنگین و اعتراض‌های زیر لب اطرافیانم نبودم که از خنده‌های ریز و صدای بچه‌ها که یک مرتبه بلند می‌شد کلافه شده باشند. بچه‌ها حرمت داشتند.
حتی شب‌های احیاء هم مثل سال‌های قبلش ملزم به انتخاب جایی با فضای باز در سرما و گرما نبودم که اگر فرزند خردسال و بازیگوشم، شلوغ کرد یا خسته شد و به گریه افتاد، دورتر از شب‌زنده‌داران، ‌کالسکه‌اش را راه ببرم و آرام‌اش کنم. مسجد، ‌این بار برای کودکانم جایی پر از بازی و شادمانی بود حتی در شب شهادت مولای متقیان. بزرگ‌ترها در کتابخانه مسجد کتاب می‌خواندند و با مربی فرهنگی همراه بودند و کوچک‌ترها تا سحر سرگرم بازی و عزاداری کودکانه در مهد آن. دیگر مثل سال‌های قبل‌ترش با یک دست قرآن را روی سرم نگه نمی‌داشتم ‌و با دست دیگرم عروسک دخترم را در هوا تاب نمی‌دادم تا آرام بماند. مسجد دوست داشتنی‌مان که دخترکوچکم نامش را « مسجد  مهدکودک» گذاشته بود حالا جایی است که همه‌مان عاشقش شده‌ایم. من در مسجد  مهد‌کودک باخیالی آسوده از حضور فرزندانم نفسی عمیق می‌کشم و جرعه‌جرعه چای هل‌دار روضه را می‌نوشم و یاد آن بانوی سخنرانی می‌افتم که سال‌ها قبل وقتی کودک نوپای گریانم را از مجلس قرآن بیرون می‌بردم، با صدایی بلند و مهربان گفت: «بمان دخترم! گریه‌اش کسی را آزار نمی‌دهد. اینجا جای بچه‌هاست. باید با حب اهل‌بیت بزرگ شوند!»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید