الهام مصدقیراد؛ روزنامهنگار
«پرچمها را بچههای کوچکتر بگیرند!»؛ یکی از خانمهای خادم این را گفت. دقایقی بعد همراه با نوای بلند «سقای حرم سید و سالار نیامد» که کوبیدن بر سینه تکمیلاش میکرد، دخترانم همراه با همسنوسالانشان پرچمهای بزرگ و سیاهرنگ عزای حسین(ع) را در طبقه بالای مسجد و میان انبوه زنان عزادار و گریان، با غرور تکان میدادند؛ جلوهای باشکوه از چرخش آهسته و باابهت پرچمها با سوز و طنین نوحه و ذوق نگاه مادرانهای که اشک، خیساش کرده بود. ما به فرزندان پرچمدارمان چشم دوخته بودیم، از دور برایشان «و ان یکاد» میخواندیم و به صاحب همان روز میسپردیمشان. شام غریبان حضرت حسین(ع) هم با شمعهای دختربچهها و پسربچهها بر لبه حوض باصفای مسجد برپا شد و نقاشیهایی که تصور کودکانه از شهدای کربلا را نقش بسته بود. این بهترین و شیرینترین تجربه دخترانم از حضور در مسجد و روضه است؛ تجربهای دلچسب که در عمق وجودشان رخنه کرد و در شبهای ماه مبارک رمضان زودتر از همه آماده رفتن به مسجد بودند. بچهها چادرهای رنگی نماز را سرشان میکردند، کنار مادرانشان میایستادند و نماز میخواندند، مثل فرشتههای کوچکی که از آسمان به زمین آمده باشند، در میان صفوف نمازگزاران افطارنکرده، دستشان را به آرامی برای قنوت بالا میبردند و سرشان را بر مهر میگذاشتند. دیگر کسی از میان جمعیت نمیگفت این کوچکترها بروند عقب، کوچکترها مکلف شده بودند و نماز میدانستند. شوق افطاری مختصر مسجد و کمک خواستن خادمها برای پذیرایی، چشم بچهها را پر از شوق میکرد. بعد از افطار و زمانی که آقا صحبت میکرد دیگر نگران نگاههای سنگین و اعتراضهای زیر لب اطرافیانم نبودم که از خندههای ریز و صدای بچهها که یک مرتبه بلند میشد کلافه شده باشند. بچهها حرمت داشتند.
حتی شبهای احیاء هم مثل سالهای قبلش ملزم به انتخاب جایی با فضای باز در سرما و گرما نبودم که اگر فرزند خردسال و بازیگوشم، شلوغ کرد یا خسته شد و به گریه افتاد، دورتر از شبزندهداران، کالسکهاش را راه ببرم و آراماش کنم. مسجد، این بار برای کودکانم جایی پر از بازی و شادمانی بود حتی در شب شهادت مولای متقیان. بزرگترها در کتابخانه مسجد کتاب میخواندند و با مربی فرهنگی همراه بودند و کوچکترها تا سحر سرگرم بازی و عزاداری کودکانه در مهد آن. دیگر مثل سالهای قبلترش با یک دست قرآن را روی سرم نگه نمیداشتم و با دست دیگرم عروسک دخترم را در هوا تاب نمیدادم تا آرام بماند. مسجد دوست داشتنیمان که دخترکوچکم نامش را « مسجد مهدکودک» گذاشته بود حالا جایی است که همهمان عاشقش شدهایم. من در مسجد مهدکودک باخیالی آسوده از حضور فرزندانم نفسی عمیق میکشم و جرعهجرعه چای هلدار روضه را مینوشم و یاد آن بانوی سخنرانی میافتم که سالها قبل وقتی کودک نوپای گریانم را از مجلس قرآن بیرون میبردم، با صدایی بلند و مهربان گفت: «بمان دخترم! گریهاش کسی را آزار نمیدهد. اینجا جای بچههاست. باید با حب اهلبیت بزرگ شوند!»
چای هلدار روضه در کنار فرشتههای خدا
در همینه زمینه :