• یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 11 ذی القعده 1445
  • 2024 May 19
دو شنبه 23 اسفند 1400
کد مطلب : 156448
+
-

برشی از کتاب «هنر ظریف بی‌خیالی»

داستان شاهزاده‌ای که آرزو کرد یک بی‌سروپا باشد

نگاه
داستان شاهزاده‌ای که آرزو کرد یک بی‌سروپا باشد


آنچه در برابر چشمان‌تان است، افسانه‌ای روایت شده در ابتدای فصل دوم کتاب «هنر ظریف بی‌خیالی» است. این کتاب با ترجمه رشید جعفرپور و ویراسته دکتر بابک عباسی از طریق نشر کرگدن منتشر شده و خیلی زود جای خودش را در بین کتاب‌های محبوب کتابخوان‌ها باز کرده و حالا به چاپ هجدهم هم رسیده است. در داستانی که می‌خواهیم بخوانیم، شاهزاده‌ای به‌دنبال گریختن از رفاه کاخ به حقیقت بزرگی در زندگی دست می‌یابد که ما را نیز شگفت‌زده خواهد کرد.
حدود 2هزار‌و‌500سال پیش در دامنه‌های کوه هیمالیا در نپال امروزی، قصری بود که پادشاهی در آن زندگی می‌کرد و قرار بود به‌زودی صاحب پسری شود. پادشاه برای این پسر آرزوهای بزرگی داشت. می‌خواست زندگی فرزندش کامل و بی‌عیب و نقص باشد. کودک قرار بود حتی یک لحظه هم رنج نبیند و همه نیازها و آرزوهایش برآورده شود. پادشاه دیوارهای بلندی در اطراف قصر کشید تا مانع از این شود که شاهزاده دنیای بیرون را بشناسد. او را نازپرورده کرده بود. برایش هدایا و غذاهای خوشمزه فراهم می‌کرد. خدمتکاران، شاهزاده را محاصره کرده بودند و همه دستوراتش را اجرا می‌کردند و درست همانطور که پادشاه درنظر داشت، شاهزاده با بی‌خبری از رنج و بی‌رحمی زندگی بزرگ شد. تمام کودکی شاهزاده به همین منوال سپری شد. با وجود این همه نعمات و امکانات، شاهزاده به یک جوان دائماً شاکی تبدیل شد. خیلی زود همه تجربه‌ها تهی و بی‌ارزش شدند. مشکل این بود که هرچه پدرش به او می‌داد، برایش کافی نبود و هیچ معنایی برایش نداشت تا اینکه در تاریکی یکی از شب‌ها، شاهزاده پنهانی از قصر فرار کرد تا ببیند پشت این دیوارها چه می‌گذرد. به یکی از خدمتکارانش دستور داد او را به مرکز دهکده ببرد. چیزی که آنجا دید او را به‌شدت هراسان کرد. شاهزاده برای نخستین بار در زندگی‌اش رنج انسان‌ها را دید. او انسان‌هایی را دید که بیمار، پیر، بی‌خانمان، در رنج و حتی در حال مرگ بودند. شاهزاده به قصر بازگشت و خودش را درگیر بحرانی وجودی یافت. از آنجا که نمی‌توانست آنچه را که دیده بود هضم کند، شروع کرد به شکایت کردن از زمین و زمان و مانند هر پسر جوانی در نهایت پدرش را مقصر تمام اتفاقاتی دانست که برایش افتاده بود. به‌نظرش این ثروت بود که باعث ایجاد این زندگی نکبت‌بار شده بود و زندگی‌اش را این‌چنین بی‌معنا کرده بود. به همین‌خاطر تصمیم گرفت فرار کند اما شاهزاده بیش از آنچه فکر می‌کرد شبیه پدرش بود. او هم آرزوهای بزرگی داشت. او فقط دنبال این نبود که فرار کند، می‌خواست از پادشاهی کناره‌گیری کند، خانواده و دارایی‌اش را رها کند و در خیابان‌ها زندگی کند و مانند حیوانات در گند و کثافت بخوابد. با گرسنگی خودش را شکنجه و باقی عمرش را برای یک لقمه نان از غریبه‌ها گدایی کند. شب بعد باز هم از قصر فرار کرد اما این بار نمی‌خواست به قصر بازگردد. 
سال‌ها مثل یک بی‌سروپا، یک ولگرد و یک انگل جامعه زندگی کرد و همانطور که درنظر داشت، بسیار رنج برد. او از بیماری، گرسنگی، درد، تنهایی، زوال و فروپاشی رنج برد. تا جایی که روزانه تنها یک بادام می‌خورد و مرگش بسیار نزدیک می‌نمود.
چند‌سالی به همین منوال سپری شد و سپس چند سال دیگر اما هیچ اتفاقی نیفتاد. شاهزاده متوجه شد این زندگی همراه با رنج اصلاً آن چیزی نبود که او فکر می‌کرد. اینجور زندگی، آن بینشی را که به‌دنبالش بود، به او نمی‌داد. هیچ معنای عمیق‌تری از زندگی یا از هدف غایی آن برایش آشکار نشده بود. در واقع، شاهزاده متوجه نکته‌ای شد که بسیاری از ما با آن آشنایی داریم. اینکه رنج کشیدن خیلی مزخرف است و چندان هم بامعنا نیست. رنج کشیدن الزاماً اگر در راستای هدفی خاص نباشد، معنایی ندارد. همانطور که ثروت‌اندوزی بدون هدف هم بی‌معناست.
در نهایت شاهزاده فهمید آرزوی بزرگش مثل آرزوی پدرش اشتباه بوده و بهتر است مشغول کار دیگری شود. شاهزاده که گیج و سردرگم شده بود، بعد از آنکه خودش را تمیز کرد، رفت درختی نزدیک یک رودخانه پیدا کرد. تصمیم گرفت زیر آن درخت بنشیند و تا فکر بزرگ دیگری به ذهنش نرسیده از جایش بلند نشود. بنا بر افسانه‌ها، شاهزاده پریشان ۴۹ روز زیر آن درخت نشست. بعد از گذشت مدتی طولانی، شاهزاده به چند حقیقت عمیق پی برد. یکی از این حقایق این بود:
خود زندگی شکلی از رنج است. ثروتمندان به‌خاطر ثروتشان رنج می‌کشند و فقرا به‌خاطر فقرشان. کسانی که خانواده ندارند، از نداشتن خانواده رنج می‌برند و کسانی که خانواده دارند از دست خانواده‌شان در رنج و عذابند. کسانی که به‌دنبال لذت‌های دنیوی هستند از لذت‌های دنیوی رنج می‌برند. کسانی که از لذت‌های دنیوی پرهیز می‌کنند، به‌خاطر پرهیزشان رنج می‌برند. البته منظور این نیست که همه رنج‌ها یکسان هستند. مطمئناً بعضی رنج‌ها از بقیه دردناک‌ترند. با وجود این، همه ما باید رنج بکشیم.
سال‌ها بعد شاهزاده فلسفه خودش را تأسیس کرد و آن را با دنیا در میان گذاشت و این نخستین و مهم‌ترین اصل آن بود؛ رنج و فقدان در زندگی اجتناب‌ناپذیر است و ما باید از تلاش برای مقابله با آن دست بکشیم. شاهزاده بعدها به بودا معروف شد.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید