• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
یکشنبه 22 اسفند 1400
کد مطلب : 156318
+
-

چه زیبا تفسیر کرده‌اید ایثار را....

گزارشی از حال و هوای یک برنامه، ویژه همسران جانبازان و بانوان مجروح

گزارش
چه زیبا تفسیر کرده‌اید ایثار را....

مژگان مهرابی- روزنامه‌نگار

واژه ازخودگذشتگی را تفسیر کرده‌اند؛ بیشتر از هر کسی که لقب ایثارگر دارد. شبانه‌روز در تلاشند برای خدمتگزاری؛ نه استراحت دارند و نه تفریح. با اینکه سال‌ها از پایان جنگ تحمیلی می‌گذرد اما گویی در خانه تک‌تک آنها هنوز جنگ ادامه دارد. لقب همسران یا مادران جانبازان را یدک می‌کشند؛ بانوانی که عزیزترین کسان‌شان یا مجروح‌اند یا شیمیایی، قطع نخاعی‌اند یا جانباز اعصاب و روان، اما هر بار که صحبت از دفاع‌مقدس می‌شود یادمان می‌رود که قدردان‌شان باشیم. صحبت از ایثارگری که به میان می‌آید فقط یادبودی برای شهدا برگزار کرده یا سری به جانبازان می‌زنیم. بی‌آنکه پای صحبت این زنان بنشینیم و به سختی‌هایی که به جان می‌خرند خسته نباشید بگویم؛ چون از نزدیک لمس نکرده‌ایم حال یک مادر یا همسر جانباز را. به تازگی به مدد بنیاد شهید و امور ایثارگران مراسمی برای تجلیل از این بانوان ترتیب داده شده است. البته این دورهمی با حضور بانوانی که خود نیز جانباز هستند گرم‌تر شده و بهانه به‌دست ما داد تا سراغ این بانوان ایثارگر برویم.

وعده‌های خوش در دورهمی همسران جانبازان
همه‌شان در سالن اجتماعات دهکده نشاط جمع‌اند. قرار است به پاس همه دردها و سختی‌هایی که در این سال‌ها به جان خریده‌اند از آنها تجلیل شود. همدیگر را خوب می‌شناسند انگار که یک خانواده باشند. در مدت جنگ و بعد از آن فقط خودشان به داد هم رسیده‌اند. در بین همسران، مادران و فرزندان جانبازان کم نیستند بانوانی که خودشان در جنگ آسیب دیده‌اند. زمانی از مراسم به احوالپرسی دعوت‌شده‌ها از هم می‌گذرد. از دیدن هم خوشحالند، حق هم دارند؛ یک عده دوست قدیمی که به بهانه برگزاری مراسم تجلیل کنار هم حضور دارند. برنامه امروز با مراسم‌هایی که پیش‌تر برای تجلیل از خانواده شهدا و جانبازان برپا می‌شد تفاوت می‌کند. جمع خودمانی است و قرار است امروز بدون تشریفات اداری، این بانوان در حضور انسیه خزعلی، مشاور بانوان رئیس‌جمهور از مشکلات‌شان بگویند. یکی از هزینه سنگین دارو و درمان می‌گوید و دیگری به اجاره‌نشینی‌اش اشاره می‌کند. زنی هم در این میان از بدقلقی مردش حرف می‌زند که جانباز اعصاب و روان است و هیچ جا به او کار نمی‌دهند اما آن خواسته‌ای که همه‌شان دارند و دوست دارند رسیدگی شود؛ سفر عتبات‌عالیات و دیدار با مقام معظم رهبری است. خزعلی با قدردانی از فداکاری آنها متذکر می‌شود آنها در زندگی‌شان شهادت را مستمر تجربه می‌کنند. او خطاب به خانواده جانبازان اعصاب و روان می‌گوید:
« اگر ایستادگی شما نبود ایران عزت کنونی را نداشت. شما لحظه به لحظه صبر را تمرین می‌کنید». بعد هم وعده می‌دهد بعد از تعطیلات نوروز همه‌شان مهمان حضرت امام رضا(ع) خواهند بود.

قیامت را به چشم می‌دیدم
یکی از بانوان حاضر در این مراسم سیده‌زهرا فضلی‌مجد است که اصالتا خرمشهری است. آنجا به دنیا آمده است و خاطرات خوشی از روزهای کودکی‌اش دارد. وقتی که دشمن به خاک ایران حمله کرد او 18سال بیشتر نداشت. دختری بود شاداب و پرتلاش. پدرش سال‌ها پیش از دنیا رفته بود و او با مادر و برادرش زندگی می‌کرد. فضلی از روزهای اول جنگ می‌گوید: «با ورود نیروهای عراقی به خرمشهر زن و بچه‌ها ناگزیر شدند شهر را ترک کنند. خانواده خاله‌ام اسیر عراقی‌ها شدند. برای همین مادرم به تهران رفت. اما من و برادرم در خرمشهر ماندیم؛ جزو نیروهای کمکی بودیم. هر روز، قیامت را به چشم می‌دیدم؛ جوان‌هایی که مثل گلبرگ گل روی زمین می‌افتادند. روی زمین رد خون دیده می‌شد. بنده خدا مادرم که مرتب از تهران به خرمشهر می‌آمد تا از من و برادرم سراغ بگیرد. آن زمان در یکی از هتل‌های تهران زندگی می‌کرد». در یکی از روزها او با دیدن عراقی‌ها، برای اینکه اسیر نشود، به خانه‌ای که بیشتر به مخروبه شبیه بود پناه برد اما ترکش‌هایی که از زمین و آسمان می‌ریخت جانش را نشانه گرفت و او مجروح شد. ترکش به گردن و پایش اصابت کرد. چند روزی در بیمارستان خرمشهر بستری بود که عراقی‌ها شهر را گرفتند و انفجاری که پشت بیمارستان رخ داد باعث شد او از روی تخت به زمین بیفتد و بخیه‌هایش باز شود.» فضلی از یادآوری آن روزها حس خوبی ندارد؛ «وقتی روی زمین افتادم خون همه جا را پوشاند. من را به بیمارستان دارالخوئین بردند و از آنجا به شیراز و بعد هم اصفهان انتقال دادند. آخرین باری که مادرم به خرمشهر می‌آید او را راه نمی‌دهند و نمی‌تواند من و برادرم را پیدا کند. خیلی اذیت می‌شود تا اینکه یکی از آشنایان من را در بیمارستان اصفهان پیدا می‌کند. برادرم هم در همان بیمارستان بود. پایش را قطع کرده بودند.» صدای خش‌دارش نشان می‌دهد تارهای‌صوتی‌اش آسیب دیده و خودش می‌گوید در اثر مصرف زیاد داروی کورتون است. فضلی خودش جانباز است و همسرش هم جانباز اعصاب و روان. می‌گوید: «درد ترکش‌ها را می‌توانم تحمل کنم اما وقتی همسرم  بهم می ریزد حال بدی پیدا می‌کنم». او علاوه بر همه سختی‌هایی که به جان می‌خرد ذهنش درگیر هزینه اجاره و تامین معیشت خانه است که باید تامین کند. با این حال فقط یک آرزو دارد و آن دیدار مقام معظم رهبری است.

از شرمندگی پدرم ناراحتم
مهسا حسین‌پور، دختر جوانی است که به جای مادرش در مراسم حاضر شده است. مادر مدتی است در بستر بیماری به سر می‌برد. چندین بار قبلش مورد‌عمل جراحی قرار گرفته و شرایط مساعدی ندارد. مهسا دختر یک جانباز اعصاب و روان است. او حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. از بیماری پدرش می‌گوید که وقتی حالش بد می‌شود، چه جو ناآرامی در خانه به‌وجود می‌آید. او می‌گوید: «یک برادر دارم که بیمار است. مادرم نمی‌تواند کار کند. من خیلی برای پدرم ناراحت هستم؛ از اینکه شرمنده ما می‌شود».

مکث
مرا از زیر خروارها خاک بیرون کشیدند

 نسیم چنگایی، متولد سال 1358و جانباز قطع نخاع است. بیشتر از 30سال است که روی ویلچر می‌نشیند، با وجود این در رشته مهندسی کشاورزی و زراعت تا مقطع دکتری تحصیل کرده است. ماجرای مجروح شدنش به اواخر دوران جنگ برمی‌گردد؛ روزی که هواپیماهای دشمن شهر خرم‌آباد را بمباران کردند. او آن زمان 7سال بیشتر نداشت. همراه برادر بزرگ‌ترش آماده شده بودند که به مدرسه بروند. ناگهان صدای گوشخراش آژیر خطر فضا را پر کرد. مادرش دستپاچه بچه‌ها را صدا کرد تا به جای امنی بروند اما انفجار اجازه این کار را نداد. خانه در کمتر از آنی با تلی از خاک یکسان شد. خواهر 4ساله و برادر10ساله‌اش زیر خروارها خاک افتاده بودند. فقط نسیم بود که نفس می‌کشید. دخترک بی‌حرکت لحظه‌ای چشم باز کرد و جز دود و آوار هیچ ندید. دوباره چشم‌اش را بست و بیهوش شد. چنگایی خاطره آن روز شوم را به یاد می‌آورد؛ «من را به بیمارستان انتقال دادند. گردنم شکسته و نخاع، بین مهره‌ها گیر کرده بود. وقتی به هوش آمدم نه دست و پا و نه گردنم حرکت نمی‌کرد. تصورش هم سخت است. بچه‌ای که آرام و قرار نداشته و همه وقتش به بازی و جنب‌و‌جوش می‌گذشته حالا متوجه می‌شود که همه عمرش قادر به راه رفتن نیست.» نسیم نه مصیبت از دست دادن خواهر و برادرش را می‌توانست باور کند نه فلج شدنش را. بی‌تابی می‌کرد. دلش نمی‌خواست کسی را ببیند. از مردم بیزار بود. مادر فقط سعی داشت آرامش کند. می‌دانست
نور چشمی‌اش چه دردی را تحمل می‌کند. مدتی گذشت و پزشکان تصمیم به جراحی گردن او گرفتند. این کار باعث شد بتواند گردنش را تکان دهد و همینطور دست‌هایش را البته تا مچ. انگشتانش باز او را یاری نمی‌کردند. با این حال بهبودی‌اش روزنه امیدی برای او و خانواده‌اش بود. او هیچ وقت یادش نمی‌رود روزی را که پدر به او انگیزه زندگی داد؛ «شرایطم که بهتر شد پدرم مداد را به دستم داد و گفت بنویس. گفت باید درس بخوانی تا برای خودت کسی شوی. کم‌کم پیشرفت کردم و همین شوق بیشتری به من می‌داد. دوست داشتم استاد دانشگاه شوم. پدر و مادرم خیلی به من کمک کردند. تا زمانی که مادرم در قید حیات بود معنای نتوانستن را نمی‌فهمیدم.» او حالا در یک شرکت پژوهشی کار می‌کند و موفقیت‌هایش سرلوحه خوبی برای دوست و آشنا شده است.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید