• چهار شنبه 2 خرداد 1403
  • الأرْبِعَاء 14 ذی القعده 1445
  • 2024 May 22
یکشنبه 22 اسفند 1400
کد مطلب : 156306
+
-

خاطره از یک مادر شهید در رختشویخانه اندیمشک

یاد
خاطره از یک مادر شهید در رختشویخانه اندیمشک

اسفند 62عملیات خیبر بود. علیرضا هم جبهه بود. صبح تا شب لباس و ملافه شسته بودم. شب از شدت خستگی بی‌هوش افتادم. خواب دیدم عده‌ای لباس نیروی دریایی پوشیده‌اند. علیرضا هم پیش‌شان بود. آمد پیشم و دست راستش را نشان داد. 3تا درجه قرمز روی دستش بود. گفتم: «کی اومدی؟» گفت: «اینا درجه‌هام بود. من شهید شدم. مادر شما هم صبور باش و هر کس چیز دیگه‌ای درباره من به تو گفت قبول نکن.» دستش را برایم تکان داد و رفت...
از خواب پریدم. نماز خواندم. صبحانه خوردم و آماده شدم. حال عجیبی داشتم. یکی در زد. پاسدار بود.
گفت: «خانم زارع؟» 
گفتم: «بله» 
گفت:«میشه با شما حرف بزنم؟»
گفتم: «علیرضا شهید شده؟» 
سرم را بالا گرفتم و ادامه دادم: «خدایا شکرت!» 
گفت:«عجب صبری داری مادر! شنیدم پیکرش را نتوانسته‌اند بیارند عقب» 
گفتم: «فدای امام حسین(ع)» 
چادرم را کشیدم روی سرم و رفتم داخل خانه. سجاده را پهن کردم و دو رکعت نماز شکر خواندم. به بچه‌ها چیزی نگفتم. سوار سرویس شدم و رفتم رختشویی. تندتر از روزهای قبل ملافه‌ها را چنگ زدم و انگار قلبم را می‌فشردند. خیلی از بچه‌های اندیمشک توی عملیات خیبر بودند. اکثرا هم معلوم نشد چه شده‌اند. هر لحظه هم خبری می‌رسید. چشم‌های همه گریان بود.
بی‌صدا گریه کردم
غروب برگشتم خانه. دم در صدای گریه دخترها را شنیدم. رفتم داخل. خبر علیرضا را شنیده بودند. بهشان گفتم که فعلا معلوم نیست. نبینم صداتون بره بیرون! برادر شما هم مثل بقیه. بچه‌ها را دلداری دادم. شوهرم گوشه چشمش خیس بود. به من نگاه نمی‌کرد. سرش را می‌انداخت پایین و آه می‌کشید. اینطوری من هم داشتم آب می‌شدم. همیشه هر مشکلی داشتیم همدیگر را می‌خنداندیم. هیچ وقت او را آنقدر شکسته ندیده بودم. تا شب جلو خودم را گرفتم. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. رفتم توی اتاق در را بستم و نشستم گوشه‌ای روسری را کشیدم روی صورتم و بدون صدا گریه کردم. نفهمیدم کی با مرور خاطرات علیرضا خوابم برد. گریه‌های بی‌صدای شبانه شده بود کار همیشگی‌ام.

وصیت کرده بود بی‌قراری نکنم
موشک خورد توی شهر، از طرفی هم مدام از جبهه شهید و مجروح می‌آوردند توی بیمارستان‌ها. فاطمه اسماعیل‌پور و من مثل قبل با هم رفتیم غسالخانه. کف آنجا پر بود از پیکرهای سوخته و تکه‌تکه شده. رفتیم داخل و شروع به غسل و کفن آنها کردیم. مسئول غسالخانه گفت مانده بودیم چکار کنیم که خدا شما را فرستاد. دختری آوردند حدود 10ساله، سر نداشت. بدنش تکه پاره بود. نمی‌شد روی آن آب بریزم. او را با گریه تیمم و بدل از غسل داده و کفن کردم. اذیت می‌شدم از اینکه مدام علیرضا جلو چشم‌ام بود. حس کردم با این دل پر از غصه نمی‌توانم کار کنم. دختربچه را روی دستم گرفتم و گفتم خدایا! تو را به این بچه بی‌سر و به امام حسین(ع) قسم می‌دهم، غم دوری علیرضا را از یادم ببر. از آن موقع به بعد، دیگر شب‌ها دلتنگ نمی‌شدم و فراموش می‌کردم که علیرضا مفقود شده. طوری خیالم راحت شد که انگار او را توی خانه گذاشته‌ام و آمده‌ام رختشویی یا غسالخانه. وصیت خودش هم این بود که بی‌قراری نکنم و از شادی لباس سبز بپوشم. به لطف خدا ذهنم درگیر آن صحنه‌های دردناک نمی‌شد و کارم را انجام می‌دادم. من تن بی‌سر دیدم، تکه پاره دیدم و اگر می‌خواستم مدام به آن صحنه‌ها فکر کنم از پا درمی‌آمدم و دیگر نمی‌توانستم کار کنم. اگر دلم پی پسرم بود، کار راه نمی‌افتاد. دردهایم را بروز نمی‌دادم. پسرم، برادرزاده و خواهرزاده‌ام شهید شدند ولی به رهبر شهیدان فکر می‌کردم. تا وقتی جنگ تمام شد، رختشویی می‌رفتم و موقع بمباران هم غسالخانه بودم.

حسرت آن روزها را می‌خورم
بعد از جنگ مدام خواب می‌دیدم ماشین آمده سراغم آماده شده‌ام بروم رختشویی و دارم لباس می‌شویم. حوض پر از خون شده، دریچه را باز می‌کردم، خون خالی می‌شد. تکه‌های گوشت را توی دست می‌گرفتم. از خواب می‌پریدم. گاهی هم خواب می‌دیدم از سرویس جا مانده‌ام. با وحشت از خواب می‌پریدم و بلند می‌شدم. وقتی چادر سر می‌کردم، می‌دیدم از جنگ خبری نیست. نگاهی به دست‌های زخمی‌ام می‌کردم و آنها را می‌بوسیدم که برای رضای خدا کار کرده‌اند. هنوز هم حسرت آن روزها را می‌خورم.
سال 73توی شهر پیچید که می‌خواهند شهدای خیبر را بیاورند. دو رکعت نماز حاجت خواندم تا علیرضای من هم با آنها باشد...
بعد از 11سال و 8‌ماه علیرضا را آوردند. سرگذاشتم روی تابوتش و گفتم: «پیش حضرت فاطمه(س) روسفیدم کردی. شیرم حلالت.» الان هم خیلی حسرت می‌خورم که جوانی ندارم بفرستم سوریه بجنگد.

بخشی از روایت خدیجه زارع، مادر شهید
 علیرضا حاجی محمد زارع در کتاب حوض خون صفحه 456
 

این خبر را به اشتراک بگذارید