ابراهیم افشار - روزنامهنگار
همین بشر چشمآبی ایرلندی که دیروز پریروز توی 94سالگی از دنیا رفت نمیدانم آیا در لحظات آخر زندگیاش، تصویری از ایران و مخصوصا شیراز را از خاطر گذراند؟ مرد صورتیخی با کارنامه سرمربیگری تیم منچستریونایتد، اگرچه تیم ملی ایران را به افتخاراتی چون قهرمانی جامملتهای آسیا، بازیهای آسیایی و صعود به المپیک رساند اما هرگز در مطبوعات وقت ایران مورد تجلیل قرار نگرفت. با همه اخم و تخمهایش اما شاید بتوان او را صادقترین مربی فرنگی تیم ملی فوتبال در تاریخ تلقی کرد که از همان اول اعلام کرد که برای مدت کوتاهی مربیگری را میپذیرد و بعد از 730روز حضور در تهران، هرچه کشتیارش شدند که بماند، ادامه تحصیل دخترش را بهانه کرد و گفت:«بچه آدم از فوتبال مهمتر است». در تمام این دو سال مطبوعات ایرانی بدون کوچکترین توجهی به کارکرد او، بهخاطر مبلغ 360هزارتومانی قرارداد سالانهاش ذلهاش کردند اما او متشخصتر و خونسردتر از آن بود که به مطبوعاتیها بپرد یا آنها را بگزد. بعد از 46سال که از ایران رفته بود هنوز دلش پی دل شیرازیها بود که در روز گودبای پارتیاش بلایایی سرش آوردند که با خاطره خوش ایران را ترک کند. آنها خود را کشتند تا به مستر اوفارل، بشکن زدن یاد بدهند. سر همین مهربانی ایرانیها بود که یک عمر گفته بود؛«خاطرات ایران یک طرف، بقیه ضدخاطرات دنیا طرف دیگر.» صمیمیت و مهماننوازی کاکوها در جام بینالمللی فوتبال جوانان شیراز، شوکهاش کرده بود؛همان تورنمنت بینالمللی که با شرکت تیمهایی چون جوانان ایران، کرهجنوبی، مجارستان و جوانان آرسنال برگزار و با قهرمانی خوزستانیها خاتمه یافته بود. شیرازیها در ضیافت شب آخر نشان دادند حتی دیکتاتورترین مربیان جهان نیز در شهر حافظ و سعدی رامشدنیاند! در همین مراسم بود که ناگهان مرد صورتیخی که با هیچکس روابط چندان گرمی نداشت و مطبوعات کتش را روی سرش میکشیدند چنان یخش آب شد که رفت روی سن و مشغول آوازهخوانی شد.و چنین بود که جلال و جبروت او در تصویر کیهانورزشی شماره دهم اسفند 1353شکست. آن شب صدای دورگه و خشن اوفارل، چنان ستونفقرات جماعت را به رعشه انداخته بود که کل مجلس دور و بر او جمع شده و به التماس افتاده بودند که «اوفارلجان! نوکرتیم، چاکرتیم، تورا به خدا آواز نخوان»! و اوفارل که شدیدا مشغول اُپراخوانی بود بالاخره تخفیف داد و همانجا زمین نشست.
داستان مهمانی شهردار وقت شیراز در ادامه مراسم چنان بیپرده پیش رفت که عدهای هم افتادند وسط تا به مربی افسانهای فوتبال انگلستان، بشکن زدن با انگشتان دست را یاد بدهند! حالا او که نمیتوانست پابهپای شَکر شیرازی (نوازنده چیرهدست ضرب) خودی نشان دهد چند دقیقه تحت تعلیم محمود شیرازی(جوکر و طناز تیم برقشیراز) قرار گرفت اما ظاهرا آنقدر خنگ بود که پس از 10دقیقه تمرین هم حتی نتوانست یکدانه بشکن درست و حسابی بزند!همان اوفارلی که روی نیمکت منچستریونایتد، آتش میسوزاند و در تیم ملی ایران نیز چنان انضباط پادگانی ایجاد کرده بود که کسی نای جیک زدن نداشت آن شب با حیرت بزرگان مطبوعات فوتبال فارسی دهه 50مواجه شده بودکه نمیخواستند سر به تن اوفارل باشد و اکنون به هنر شیرازیها رشک میبردند که این مرد باپرستیژ را چگونه انداختهاند وسط تا بشکن زدن یادش بدهند اما آنها حتی یکبار هم نتوانسته بودند با یادداشتهایشان اخم اوفارل را باز کنند.
فرانک اوفارل آن اوایل که به ایران آمده بود ظاهرا آبش با حشمتخان توی یک جوی نمیرفت. این داستان کمابیش تا روز بازی با کویت در بازیهای آسیایی 1974ادامه داشت تا اینکه در آن روز وقتی نق و نوق بازیکنان تیم ملی ایران بلند شد که «ما اگر پاداش نگیریم بازی نمیکنیم.» ایرلندی کلافه، دستیارش حشمتخان را خواست و به او گفت:«تو بهتر از من، فرهنگ اینها را بلدی. چه باید کرد؟» حشمت گفت الان برای پادرمیانی بلند میشود میرود سمت ستارههای عبوس و یک مقدار داد و بیداد میکند و خط و نشان میکشد که «هرکی پول میخواهد، ساکش را بردارد و برود خانهاش» و غائله تمام میشود اما رنگ فرانک گچ شد که «آن وقت اگر همگی ساکشان را برداشتند و رفتند خانه، من چه خاکی به سر بکنم»؟ حشمت خندید و پیش بچههاکمی الدروم بلدروم کرد و حرفهایش هم از قضا جواب داد و بچهها از خر شیطان آمدند پایین و بعد از این رام کردن شیرها بود که او و اوفارل، رفیق جانجانی شدند. بعدها که اوفارل، حشمت را بهعنوان جانشین خلف خود برای تیم ملی ایران معرفی و خود به بریتانیا برگشت، در همان روزهای آخر، نصیحتی در گوش حشمت کرد که یاد پیرمرد هست؛«سعی کن هیچوقت بر سر ستارههایت فریاد نکشی و آنها را هرگز علیه خود نشورانی.» حشمت در جواب گفت: «اما اینجا ایران است، جواب میدهد». آن سال شاگردان اوفارل در بازیهای آسیایی تهران، همه تیمها را از دم قتلعام کرده و در فینال هم از روی جنازه اسرائیل رد شدند و جام را روی سر برداشتند.
همان توصیههای سایکولوژیک اوفارل به حشمت بود که رابطه مربی ایرانی با شاگردانش را تنظیم کرد؛ «دشمنت هم اگر دیدی به درد تیمت میخورد بگذارش تو ترکیب تیم، اما نه به قیمت از هم پاشیدن تیم.» شاید ارزش آن آموزه اوفارل، به تمام درآمد 700هزارتومانی قرارداد دو ساله او در تهران میارزید. درسهای تاکتیکی اوفارل به حشمت که معمولا از محافظهکاری مفرط بریتانیاییها برمیخاست در گوش حشمت نشست و چنین شد که او با بهکار بردن این توصیهها در ادامه راه، چنان رابطه پدرانهای با بازیکنانش ایجاد کرد که یک عمر غلام حلقه به گوش و چریک چمنهایش شدند.
اما این همه رعایت حریم ستارهها نزد اوفارل، از کجا میآمد؟ او در دوران مربیگریاش در منچستریونایتد، طعم تلخ تقابل با ستارهسالاری را چشیده بود.روزهایی که ستاره دائمالخمرش«جورج بست» افسانهای را بهخاطر شلتاقبازی در «نایتکلاب»ها از ترکیب تیم بیرون گذاشت. پسرک چشمسبز و هیپی جزیره که به شمایل شبزندهداری تبدیل شده بود، در برابر حکم اخراج اوفارل، فقط لبخند زد و شب را دوباره به محفل شبانه دیگری پناه برد که در سایه تنآساییاش از فکر فوتبال آسودهخاطر شود. در بازی حیاتی بعدی، مستر تیمش را بدون «بست» به میدان فرستاد و دروازهاش سوراخسوراخ شد. مدیران وقت باشگاه منچستر در روز بعد از شکست، اوفارل را بهخاطر عدماستفاده از ستاره اول و آخر تیم خود چنان نواختند که مجبور شد زیر همین فشارها، بازیکن شبزندهدار را در بازی بعدی به میدان بفرستد و هیپی پرطرفدار جزیره آن روز با 3گل خود استادیوم را به لرزه درآورد. 3گل از یک مرد لاابالی که مهندس گل زدن بود! از همان روز بود که مربی ایرلندی با تسلیم شدن در برابر تزی که میگفت «من یک معلم اخلاق و موعظه نیستم و تنها یک سرمربی فوتبال هستم.» مسیر آیندهاش را مشخص کرد. حالا که او داشت در گوشهای از دنیا جان میداد چشم سبز جورج، بیشتر یادش بود یا محبت بیپایان کاکوهای ایرانی؟
بشکن زدن مرد صورتیخی
در همینه زمینه :