• یکشنبه 27 خرداد 1403
  • الأحَد 9 ذی الحجه 1445
  • 2024 Jun 16
دو شنبه 16 اسفند 1400
کد مطلب : 155722
+
-

مرور خاطرات جانباز شیمیایی محمد سلیمی از دوران دفاع‌مقدس

3روز اعتصاب غذا، به شوق رفتن به جبهه

گزارش
3روز اعتصاب غذا، به شوق رفتن به جبهه

شهره کیانوش- روزنامه‌نگار

میان سرفه‌هایی که از حملات شیمیایی برای او به یادگار مانده است، برای‌مان از سربازان و بسیجیانی می‌گوید که حاضر بودند برای فرمانده‌شان‌ جان بدهند. از فرماندهانی می‌گوید که قبل از نیروهای تحت پوشش، به خط مقدم می‌رفتند و از رزمندگانی می‌گوید که شجاعانه پای اعتقادات‌شان ایستادگی و مقاومت کردند. محمد سلیمی، متولد 1344است و زمانی که 17سال داشت برای آنکه پدرش به جبهه رفتن او راضی شود، دست به اعتصاب غذا زد. سلیمی، 6بار مجروح شد و 4بار در معرض حملات شیمیایی دشمن قرار گرفت اما بعد از هر بار مجروح شدن، برای رفتن دوباره به جبهه مصمم‌تر می‌شد. خودش می‌گوید: «اطاعت‌پذیری از ولی فقیه در کنار ایمان و اعتقادی که در دل ما ریشه دوانده بود، شوق ما را برای حضور در جبهه بیشتر می‌کرد. حتی اگر مجروح هم می‌شدیم، باز هم راهی جبهه می‌شدیم، ترس برایمان معنایی نداشت». با او خاطرات حضورش در جبهه را مرور کرده‌ایم.

دستکاری تاریخ تولد شناسنامه‌ها، ترفندی بود که نوجوانان به آن روی می‌آوردند تا بتوانند در گروه‌های آموزشی یا اعزام به جبهه ثبت‌نام کنند. اما اعتصاب غذا، شیوه جدیدی بود که به فکر محمد سلیمی رسید تا پدرش به جبهه رفتن او رضایت دهد. با اینکه در دوره‌های آموزش نظامی، شرکت کرده بود اما پدرش به هیچ‌وجه رضایت نمی‌داد. سلیمی خاطره اعتصاب غذا را اینگونه تعریف می‌کند:«سال اول دبیرستان بودم و مانند بسیاری از جوانان آن زمان شور و هیجانی برای شرکت در دوره‌های آموزش نظامی داشتم. 2‌ماه در یزد و 2‌ماه هم در اصفهان برای اعزام به لبنان، آموزش نظامی دیده بودم. بعد از آزادسازی خرمشهر، تب و تاب بچه‌های بسیجی و اهل محل برای اعزام به جبهه بیشتر شده بود. می‌دانستم راضی کردن پدرم به این راحتی‌ها نیست. وقتی موضوع را با او مطرح کردم، پدرم گفت فعلا درس بخوان! سن تو کم است، از فکر جبهه رفتن هم بیرون بیا. همان موقع فکری به ذهنم آمد که خیلی زود آن را عملی کردم. اعتصاب غذا! به طبقه سوم خانه رفتم و در اتاق کوچکی تحصن کردم. راز و نیاز می‌کرده و دعای توسل می‌خواندم. روز اول پدر و مادرم باور نمی‌کردند اما دیدند شام و ناهار دست نخورده باقی‌مانده و تصمیم من برای ادامه اعتصاب غذا جدی است. روز دوم پدرم سراغ شوهر عمه‌ام که ارتشی بود رفت. او با من صحبت کرد و گفت اگر به جبهه بروی ممکن است مجروح یا تا آخر عمر معلول شوی! روز سوم هم پسرخاله پدرم که از نیرو‌های کمیته بود به خانه ما آمد و با من صحبت کرد و از سختی‌های جنگ برایم گفت. بعدازظهر روز سوم اعتصاب غذا بود که بالاخره پدرم رضایت داد اما برای من شرط گذاشت و گفت فقط به شرطی که در جبهه‌های داخل ایران باشی و به لبنان نروی، رضایت می‌دهم. وقتی این را شنیدم از خوشحالی آرام و قرار نداشتم و برای رفتن به جبهه لحظه‌شماری می‌کردم.»

حملات شیمیایی؛ سلاحی برای ترساندن رزمندگان
محمد سلیمی، بعد از رضایت پدر، عازم جبهه شد. او در عملیات‌های مختلفی شرکت کرد و بارها مجروح شد. در کربلای 5در اثر انفجار خمپاره، 17ترکش به بدن او اصابت کرد و هنوز برخی ترکش‌ها در بدن او مانده است. 4بار در منطقه آلوده و در معرض حملات شیمیایی قرار گرفت که حاصل آن سرفه‌های مدام و پی در پی است. او می‌گوید:«در عملیات خیبر وقتی مجروح و به بیمارستان سرخه‌حصار منتقل شدم، مدام سرفه می‌کردم. چشم‌هایم قرمز و گلو‌یم ملتهب شده بود. فکر می‌کردم سرما خورده‌ام. اصلا نمی‌دانستیم عراق از سلاح شیمیایی استفاده کرده است. سال 1381زمانی که برای کمیسیون پزشکی مراجعه کرده بودم، متوجه شدم قرمزی چشم و التهاب گلو و ریه‌ام بعد از عملیات خیبر هم ناشی از حملات شیمیایی بوده. هرچند اگر همان زمان هم می‌دانستم، برای من فرقی نداشت؛ ما برای رفتن به جبهه احساس تکلیف می‌کردیم. پای اعتقادات‌مان در میان بود و با شناختی که از امام(ره) داشتیم، ترس برای‌مان بی‌معنا بود. اگر غیراز این بود، نه طاقت دوباره رفتن به جبهه را داشتیم و نه تحمل درد و مجروحیت را».

فرماندهان در خط اول بودند
محمد سلیمی، در عملیات‌های مهمی همچون والفجر مقدماتی، والفجر یک، خیبر، والفجر 2، کربلای یک، کربلای 5، بیت‌المقدس2، بیت‌المقدس 4و والفجر 10حضور داشته و در مجموع 54‌ماه سابقه حضور در جبهه دارد. او که عضو گردان حمزه(ع) از لشکر 27محمد رسول‌الله(ص) بوده با نقل خاطره‌ای از شهید همت، خلوص و شجاعت فرماندهان را از دلایل اطاعت‌پذیری رزمندگان می‌داند و می‌گوید: «اینکه می‌گفتیم یک لشکر است و یک همت، عین واقعیت بود. کافی بود فقط یک بار، شهیدهمت را دیده باشی، محال بود اخلاق و رفتار او به‌ویژه با رزمندگان و بسیجیان از ذهن‌تان بیرون برود. قبل از عملیات والفجر یک، در پادگان دوکوهه بیمار شده بودم و حالم خوب نبود. به توصیه فرمانده گروهان، چند دقیقه به مراسم صبحگاه رفتم و بعد به خوابگاه برگشتم. خوابیده بودم که متوجه شدم یک نفر بالای سرم ایستاده. چشم‌ام را باز کردم و حاج ابراهیم همت را دیدم. او که برای سخنرانی به مراسم صبحگاه آمده بود، به طبقات ساختمان سرکشی می‌کرد تا ببیند رزمندگان کم و کسری دارند یا نه. حال مرا که دید، می‌خواست مرا به بهداری ببرد. بسیار متواضع بود و سلامت نیروها برایش مهم بود. این ویژگی در اغلب فرماندهان دفاع‌مقدس دیده می‌شد. وقتی می‌دیدیم پا‌به‌پای رزمندگان در حملات حضور دارند، دلمان گرم می‌شد و گوش به فرمان بودیم».

 

این خبر را به اشتراک بگذارید