روایتهای زندگی یک مبارز خستگیناپذیر
«یادها و یادمانهایی از یک زندگی انقلابی» در گفت و شنود با اقدس اسلامی تربتیهمسر حجتالاسلام مروارید
سمیرا سجودی- روزنامه نگار
آنچه پیشروی شماست، بخشی از خاطرات بانو اقدس اسلامی تربتی، همسر زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ علیاصغر مروارید، از دوران پرفراز و نشیب زندگی با اوست. مروری بر این دست یادمانها در چهلوسومین سال پیروزی انقلاب اسلامی، نشان میدهد که خاندانهای مبارز، در مسیر نیل به هدف ارجمند و سترگ خویش، چه رنجهایی را به جان خریدند و تا چه حد، صبوری ورزیدند. امید آنکه مقبول افتد.
ازدواج سرکار با مرحوم حجتالاسلام والمسلمین علیاصغر مروارید، تقریبا با آغاز مبارزات ایشان در دوره اولیه نهضت اسلامی، همزمان بود. با این مسئله چگونه کنار آمدید؟
بسمالله الرحمن الرحیم. پیش از ازدواجمان و در دورانی که مرحوم آقای مروارید در قم منبر میرفت، یک شب برادرم گفت:«بروم و ببینم، منبرهای او چطور است!...». وقتی برادرم از آن مجلس برگشت، به پدرم گفت:«آقاجان نمیدانید که آقای مروارید، چه منبری رفت! به شاه و همه دارودستهاش، انتقاد کرد و به صراحت، حرفهایش را زد!...». همانجا بود که دریافتم که از این به بعد باید انتظار مشکلات فراوانی را داشته باشم! چون آقای مروارید قصد دارد، تا به مبارزات خود ادامه دهد و ممکن است که مأموران رژیم، بارها او را دستگیر کنند! تا زمانی که بچه نداشتم، وقتی ایشان را برای سخنرانی به مساجد و منازل دعوت میکردند، مرا هم همراه خود میبرد! در تمام مدت این سخنرانیها، بابت حرفهایی که به رژیم شاه میزد، بهخود میلرزیدم! حتی بهخاطر دارم، روزی او در یکی از سخنرانیهایش، به شاه گفت: «شاه شدن تنها به این نیست، که از بالا بخوری و از پایین خارج کنی!...». من در آنجا، آنقدر ترسیدم که با خود گفتم: الان دستگیرش میکنند! چون آن روز مأموران، دور تا دور مسجد مسگرهای قم را، احاطه کرده بودند! هرچند که در آن روز و کلا تا مقطعی، ساواک او را دستگیر نکرد. ولی بعد که بهصورت دائم در تهران ساکن شدیم، دستگیریهای مروارید آغاز شد.
از نخستین دستگیریهای مرحوم مروارید، چه خاطراتی دارید؟
زمانی که آقای مروارید، امامجماعت مسجد مهدی(عج) شدند، به منزلی در خیابان هخامنش، نقل مکان کردیم و دستگیریهای ایشان، از همانجا آغاز شد. دقیقا نخستین دستگیریشان را بهخاطر ندارم اما یادم است که یک بار، آقا علیاصغر خادم مسجد، برای کاری که با آقای مروارید داشت، به منزل آمد. سفره ناهار را انداخته بودیم که مأموران به منزل ریختند و به مروارید گفتند: باید برویم! حتی اجازه ندادند، او با خانواده ناهار بخورد! وقتی مأموران میخواستند او را با خود ببرند، بچهها خیلی بیتابی کردند! پسرم مهدی، گریه میکرد، که «بابا نرو!». بعد هم به مأموران گفت:«بابایم را نبرید!». یکی از مأموران، بیتابی مهدی را که دید، گفت: «ما که کاری با پدرت نداریم، او را به جایی میبریم و یک ساعت دیگر برمیگردانیم!». در این میان یکی از دخترها هم، خیلی گریه میکرد! یکی دیگر از مأموران به او گفت: «چرا اینقدر گریه میکنی؟ مگر ما قاتل هستیم، که از ما میترسی؟». آقای مروارید در همان لحظه، زیرلب گفت:«کم هم ندارید!» مروارید بعدا تعریف کرد: همان مأمور، در راه سیلی محکمی به گوشم زد و گفت: «این سیلی، به خاطر آن حرفت بود، نخواستم جلو بچههایت تو را بزنم!». آن روز مأموران همراه با آقای مروارید، علیاصغر خادم مسجد را هم، با خود بردند! پیش خود تصور میکردند، که علیاصغر هم از مبارزان است! در راه مأموران، از علیاصغر میپرسند: «تو چکاره هستی و برای چه به این منزل آمده بودی؟» علیاصغر هم میگوید:«من خادم مسجد حاجآقا هستم!» مأموران وقتی میفهمند که او خادم مسجد است، در راه آزادش میکنند. در کل هجوم مأموران به داخل خانه ما، مربوط به سالهای دهه50میشود. اغلب بعد از سخنرانیهای مروارید در مسجد، مأموران از همانجا، او را سوار ماشینش میکردند و با خود میبردند.
در اینگونه مواقع، چگونه از دستگیری مرحوم مروارید باخبر میشدید؟
پس از دستگیری، فورا دوستانش به من زنگ میزدند و میگفتند: منتظر آقای مروارید نباشید، مأموران ایشان را با خود بردند. در کل، دستگیریهای ایشان، هر زمان یک جور طول میکشید! گاهی3ماه و گاهی هم 5ماه، ادامه پیدا میکرد. در اوایل دستگیریاش هم، تا مدتی اجازه ملاقات نداشت. البته وقتی هم زندانی میشد، گاهی ممنوعالملاقات بود. در اینگونه مواقع، با مأموران یکی به دو میکردیم و دعوایمان میشد. مثلاً به مأمور میگفتم: تو خودت چکارهای، که اینجا ایستادی؟ اجازه بده تا بچه به این کوچکی، به داخل برود و پدرش را ببیند، مگر چطور میشود؟ این بچه که اسلحه ندارد، تنها 4سالش است! مأمور هم میگفت: نه، مروارید ممنوع الملاقات است. میگفتم: شما جنستان خراب است! اگر جنستان خوب بود، اینطور رفتار نمیکردید و دلتان میسوخت! بهخاطر دارم یکبار بعد از 40 روز، که از دستگیری مروارید میگذشت، هنوز هیچ خبری از او نداشتیم!
در اینگونه موارد، چگونه از محل زندان مرحوم مروارید باخبر میشدید؟
در این اوقات، معمولا داستانهای جالب و طولانیای پیش میآمد! خاطرم هست که یک بار، بعد از مدتی که از این زندان به آن زندان رفتم و هر بار گفتند: اینجا نیست، به یکی از مأموران گفتم: «یقیناً مروارید را هم، مثل آقای سعیدی کشتهاید، به همینخاطر هم دائم میگویید: اینجا نیست! من تمام زندانها را رفتهام، اگر هیچ جا نیست، به من بگویید: پس کجاست؟» یکی از مأموران گفت: خانم زیادی حرف نزن، نمیتوانی این حرفها را، در اینجا بزنی! سرانجام یک روز و همراه با پسرم مهدی، با تاکسی به سازمان امنیت رفتم. مهدی یک تفنگ اسباببازی داشت، که آن روز پنهان از من، آن را با خودش آورده بود! وارد سازمان امنیت که شدیم، یکی آمد و از من پرسید: اینجا چکار دارید؟ گفتم: میخواهم یکی از این آقایان سرهنگ یا سرتیپهایتان را ببینم و از او بخواهم، تا برگهای به من بدهد که بدانم: مروارید کجاست؟ آن فرد من و مهدی را، به طبقه بالا برد و گفت: برایم قهوه بیارند! بعد هم شروع کرد، با من به صحبت کردن! مثلاً پرسید: چند تا بچه دارید؟ نمیدانم چه درجهای داشت، ولی مسلما شخص مهمی بود! در میان صحبتهایش، یکوقت مهدی به لب پنجره رفت و با تفنگش، شلیک کرد! این آدم آنقدر ترسید که خدا میداند! سریع به مهدی تشر زدم: مگر نگفتم که این تفنگ را، با خودت نیاور و در خانه بگذار! آن آقا که کمکم حالش جا آمده بود، گفت: عیبی ندارد، بچه است، حال شما اینجا چکار دارید؟ گفتم: آمدم خدمتتان برگهای بنویسید که به من اجازه ملاقات با شوهرم را بدهند! گفت: مروارید در قزلحصار است! گفتم: من تا به حال،
01 بار به قزلحصار رفتم، ولی گفتند: مروارید در اینجا نیست! گفت: من که نامه بنویسم و دستور دهم، میگویند هست! بعد هم نامهای نوشت که ما با استناد آن، به ملاقات مروارید رفتیم. وقتی همسرم مرا دید، پرسید: چطوری توانستی به اینجا بیایی؟ من که ملاقات ندارم! من هم ماجرای رفتنم به سازمان امنیت را، تعریف کردم. مروارید آنقدر دعوایم کرد، که خدا میداند! میگفت: یک زن تک و تنها، چطور توانسته به سازمان امنیت، که از مرکز شهر دور است، برود؟ آن زمان سازمان امنیت، پایینتر از خیابان پاسداران امروز بود.
برای نخستین بار، چگونه کارتان به دفتر ساواک افتاد؟ در این باره، چه خاطرهای دارید؟
من معمولا به دفتر ساواک نمیرفتم، آن یکی دو مورد هم، ناخواسته اتفاق افتاد. یکبار بنا بود، مأموران دخترم زهرا را، همراه خود ببرند که خدا بخیر گذراند! در 17شهریور1357، دخترم زهرا همراه با همسایههایمان، برای شرکت در تظاهرات بیرون رفت و هر شعاری که شنید را، روی کاغذ نوشت و همراه با خود به خانه آورد! در خانه هم این کاغذها را، به یکدیگر متصل کرد که شبیه به طومار بلندی شد! بعد هم این طومار را، لوله کرد و در سطل زباله انداخت! نمیدانم آن روز مأموران، چطور از وجود این طومار مطلع شدند که نصفشب به داخل خانه ریختند! بعد هم یکراست، به طرف سطل زباله رفتند و آن کاغذ را پیدا کردند! مأموران کاغذ را برداشته و به همدیگر نشان میدادند و میگفتند: «ببینید، چه چیزهایی نوشتهاند!» من به مأموران میگفتم:«نخیر، ما این چیزها را ننوشتهایم!» مأموران هم میگفتند:«پس چهکسی این مطالب را نوشته؟ کاغذ در سطل زباله خانه شما پیدا شده، ولی آن را ننوشتهاید؟» در جوابشان میگفتم:«امروز در خانه ما باز بود، برای اینکه مردم اگر کاری دارند، به اینجا مراجعه کنند! شاید یکی از خانمها که آمده، تا بچهاش را به سرویس بهداشتی ببرد، این کاغذ را به درون سطل زباله ما انداخته باشد!» یکی از مأموران گفت: «خانم! مگر میشود شما کسی را نشناسید، ولی در خانهتان را باز بگذارید، تا او داخل خانهتان بشود؟» من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم: «آقا! آن موقع روز بود و من خانمها را به منزلمان راه دادم، اما الان ساعت2بعد از نصفشب است، مگر شماها را میشناختم، که داخل منزل راهتان دادهام؟ گویا نباید در منزل را، به رویتان بازمیکردم!». بعد از آن، مأموران دخترم زهرا را، به داخل اتاق بردند و سؤال پیچاش کردند. بعد از او هم نوبت من بود که مورد بازجویی قرار بگیرم! آن شب آنقدر قسم خوردم که من این شعارها را ننوشتم که خدا میداند. میگفتم: اگر خدا را قبول دارید، به همان خدا قسم، که من این کاغذ را ننوشتهام! اما مأموران باور نمیکردند و میگفتند: اگر تو آن کاغذ را ننوشتهای، پس حتماً دخترت نوشته است! سؤال و جوابشان از من و زهرا، خیلی طول کشید و چون هر دو انکار میکردیم، نهایتا زهرا را با خود، تا دم در خانه بردند. آنجا به زهرا گفتند: اگر بگویی که من آن کاغذ را نوشتهام، آزادت میکنیم و کاری با تو نداریم، ولی اگر نگویی، تو را باخودمان میبریم.آن لحظه دعا دعا میکردم که زهرا یک وقت نگوید من آن کاغذ را نوشتهام. زهرا در آن زمان، حدوداً14ساله بود، ولی نهایتا گفت: آن کاغذ را ننوشته و مأموران هم آزادش کردند. اما چند دقیقه بعد، دوباره مأموران زنگ خانه را زدند. با خودم گفتم: حتما پشیمان شدهاند و میخواهند زهرا را با خود ببرند، اما در را که باز کردیم، یکی از مأموران گفت: کلید ماشین را بدهید، باید داخل آن را هم بگردیم. داخل ماشین نوار و چند اعلامیه داشتیم که همه را برداشتند و رفتند!
پیش آمده بود که فرزندانتان در مواجهه با مأموران، درخصوص فعالیتهای پدر، اطلاعاتی بدهند؟
خیر! بهخاطر دارم که یک بار که آقای مروارید در خانه یکی از دوستان مخفی شده بود، نزدیک عصر با منزل تماس گرفت که اطلاع دهد: آن شب به منزل نمیآید! دختر کوچکم عطیه، تلفن را برداشت و با پدرش صحبت کرد و از او پرسید: بابا کجایی؟ میخواهم بیایم پهلوی تو، مروارید گفت: نمیشود! دخترم مجددا گفت: کجایی بابا؟ مروارید هم برای اینکه محل اختفایش لو نرود، گفت: همین حدودها هستم! البته من اطلاع داشتم که ایشان در کجا هستند. حدودا نصف شب بود که دیدم زنگ خانه را میزنند. بچهها گفتند: حتما عموجان از ایلام آمدند. به بچهها گفتم: نه، الان حکومتنظامی است و عموجان نمیتواند بیاید، اینها ساواکیها هستند. درست حدس زده بودم و مأموران با اسلحه و کلاهخودهایی بر سرشان، وارد حیاط خانه شدند. به مأموران گفتم: اگر بچههای من شما را با این شمایل ببینند، سکته میکنند. همه وسایلتان را با یک نفر از افرادتان، بیرون بگذارید و بعد به داخل بیایید. دو سه نفر از مأموران، داخل خانه شدند و بقیه هم، کنار اسلحهها ماندند. مأموران همه جای خانه را کشتند. از قضا آن شب، مقدار زیادی اعلامیه، روی چرخ خیاطی گذاشته و دائم در این فکر بودم که الان مأموران متوجه آن اعلامیهها میشوند. اما خداروشکر متوجه نشدند! اما دختر کوچکم عطیه را -که تقریباً4ساله بود- کنار کشیدند و به او گفتند: ما رفیقهای پدرت هستیم. میخواهیم ببینیم پدرت کجاست، تا او را پیش تو بیاوریم! تو میدانی او کجاست؟ عطیه به آنها گفت: بابام خانه «عدودا» است! چون وقتی مروارید به او گفته بود: همین حدودام، این بچه پیش خودش فکر کرده بود، که پدرش میگوید: خونه خانه فردی به نام «عودودا»ست! مأموران وقتی این جواب عطیه را شنیدند، عصبانی شدند و گفتند: اینها بچههایشان را هم، مثل خودشان تربیت میکنند.
بابت دستگیریها و مبارزات مرحوم مروارید، شکایتی هم به ایشان میکردید؟
فکر میکنم در میان کسانی که به زندان و تبعید رفتند، به لحاظ تعداد، آقای مروارید جزء نفرات اول باشد. چون در نوبتهای بسیاری، دستگیر شد. هر چند مدت زمانی طولانی، در زندان نمیماند. به همین دلیل هم بعد از انقلاب که قانون آزادگان تصویب شد و گفتند: باید افراد، یکی دو سال مداوم در زندان بوده باشند، آقای مروارید جزء این گروه قلمداد نشد. چون بعد از هر دستگیری، سه، چهارماه نشده، آزاد میشد. مروارید همیشه در خاطراتش میگفت: نخستین کسی که در مبارزات انقلاب دستگیر شد، من بودم، آخرین نفر هم من بودم! حتی یک روز، وقتی آقای هاشمی رفسنجانی و همسرش به منزل ما آمده بودند، به ایشان گفتم: آقای هاشمی من دیگر مُردم! ایشان گفت: چرا؟ گفتم: از بس بچههایم گریه میکنند و پدرشان را میخواهند، خودم هم ناراحتم که نمیتوانم مروارید را ببینم، او کجاست؟ دائم در این فکرم که او را کشتند یا نکشتند؟ مگر در میان این همه روحانی، کسی غیراز مروارید نیست که به منبرهای سیاسی برود؟...آقای هاشمی گفت: نه، دلایلی دارد! گفتم: دلایلش چیست؟ گفت: اولاً: تقریبا آقای مروارید را، همه تهران میشناسند و به منبرشان علاقهمندند، ثانیا: صدایشان رساست و لهجه ندارند! ثالثا: از زندان رفتن نمیترسند، منبر میروند و هر چه دلشان میخواهد میگویند و بعد هم دستگیر میشوند، برایشان اهمیت ندارد. بهخاطر این است میگوییم آقای مروارید منبر برود. ... البته من زیر بار این منطق نرفتم، بیشتر آن را توجیه و بهانهسازی میدیدم.