گفتوگوی خودمانی با محمد میرکیانی، نویسنده کودک و نوجوان
قصههایم را زندگی کردهام
سمیرا باباجانپور
«محمد میرکیانی» از نویسندگان خلاق، پیشرو و البته دوستداشتنی حوزه کودک و نوجوان است. او جزو معدود نویسندگانی است که فعالیت در تمام عرصههای حوزه کتاب و رسانه را تجربه کرده؛ از کار در چاپخانه و حروفچینی با حروف سربی تا فعالیت در مجلهها و رسانهها و مدیریت کلان در حوزه ادبیات و فعالیتهای تأثیرگذار در رسانه ملی. مجموعه قصه «روز تنهایی من» در دوره پنجم و «قصه ما مثل شد»در دوره بیست و پنجم کتاب سال جمهوری اسلامی ایران برگزیده شده است. او برنده کتاب سال نوجوان در سال 1365 و جشنوارههای دیگر داخلی مانند کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و از نویسندگان برگزیده 20 سال ادبیات کودکان توسط انجمن نویسندگان کودک و نوجوان است.
این روزها بازپخش سریال «حکایتهای کمال» که برگرفته شده از کتاب شماست با استقبال خوبی روبهرو شده است. کمی برایمان از کتاب و این سریال بگویید؟
50 قصه کوتاه این مجموعه را ابتدا در دهه 60 در کیهان بچهها چاپ کردم که بعد بهصورت یک کتاب ۳جلدی درآمد و در جشنواره کانون فکری پرورش کودکان و نوجوانان مورد تقدیر قرار گرفت. اما چیزی که مدنظرم بود تاریخچه تکامل اجتماعی بود. به همین دلیل نام شخصیت اول داستان را «کمال» گذاشتم. کمال فقط یک اسم نیست؛ مفهومی برای تاریخچه تکامل اجتماعی است تا بچهها با آداب، رسوم، زندگی، بازی گذشتگانشان آشنا شوند و قدر امکانات خود را بدانند. در حالی که نوستالژی در تمام دنیا جزو نیازهای همیشگی مردم است. در خیلی از کشورهای بزرگ و خوشبختانه تهران، محلههای قدیمی را احیا میکنند. اینکه بخشهایی از تهران قدیم در حال احیاست برآمده از این نیاز است. چون من بچه جنوبشهر تهرانم خیلی دوست داشتم در فضای تهران قدیم داستانی را روایت کنم.
شما اصالتاَ اهل منطقه هرندی هستید. چقدر شخصیتهای کمال برگرفته از این منطقه و زندگی خودتان است و چقدر برگرفته از تخیل و تاریخ؟
بخشهای زیادی از داستانها را من تجربه کردهام؛ بهخصوص حسها را. من با تمام وجود تهران قدیم را حس کردهام و به یاد دارم و در بخش عمده قصههای کمال روایت کردهام. در نوشتن این مجموعه مدنظرم بود که بچهها با آن حال و هوا آشنا شوند. کتاب که چاپ شد دیدم هم بچهها دوست داشتند و هم بزرگترها. برای بچهها تجربه جدید بود و برای بزرگترها تجدید خاطره. بعدها چون استقبال از کار زیاد شد، 100 قصه بر کتاب افزودم و در قصهها بازنگری کردم و با تصویرگری خوب و قیمت مناسب، دوباره منتشر شد. امکان ندارد خانوادهای مجموعه حکایتهای کمال را بگیرد و پشیمان شود. اگر کسی داستان را گرفت و خوشش نیامد بیاورد به من پس بدهد. من قبول میکنم!
کمال که این همه اتفاق جذاب برایش میافتد عینیت بیرونی دارد؟
(با خنده) خودم بودم. من برخی قصهها را چنان واقعی نوشتهام که بچههای قدیم محلهام گاهی به من میگویند که قصه ما را نوشتهای. مثلاً برای قصه ظهر جمعه رادیو قصهای به نام «پنج سنگ» نوشته و در آن خاطره دعوایی در کودکیام را روایت کرده بودم. با اینکه موقعیت و شخصیت را تغییر داده بودم به دلیل انتقال درست حس، رفیقم که قصه را شنید متوجه شد که این قصه ماجرای دعوای من و اوست.
در ســـــــریال حکایتهـــــای کمال تهرانقدیـــــــم و کوچهپسکوچههایش بسیار دیدنی به تصویر کشیده شده. چگونه به لوکیشن آن رسیدید؟
لوکیشن در شهرک غزالی است. این شهرک که من روی ساخت آن نظارت داشتم به شکلی ساخته شده که شهرداری تهران میتواند با اندکی هزینه آن را تبدیل به شهرک دانشآموزی کند. چون سریالش پخش شده برای بچهها آشناست. در این لوکیشن ۳ خانه واقعی، آبانبار و ۱۷ کوچه و محله و میدانگاه ساخته شده که همه در حال و هوای دهه 40 تهران در مساحت ۴ هزارمترمربعی واقع شده است.
۴ سال پیش که این لوکیشن ساخته میشد شایعهای راه انداخته بودند که میرکیانی در شهرک غزالی برای خودش خانه ساخته است. این شایعه را هم برای این ساختند که ما یک خانه با مواد ساختمانی ساختیم و یک خانه کامل بود. اما نیاز به نگهداری دارد که اگر خوب مراقبت شود، سالها ماندگار خواهد بود.
فضای محلهای که در حکایتهای کمال روایت شده با محلههای امروز چقدر فاصله دارد؟
لوکیشن این سریال باشکوه ساخته شده است. ما نتوانستیم فقری را که در تهران قدیم، چه مادی و چه معنوی وجود داشت بیاوریم. فضای تمیز و آبرومندی از تهران قدیم ساخته شد و تمرکز ما بیشتر بر انتقال موضوعات بود. آن زمان فقر و خفقان در جامعه حاکم بود اما آنچه باعث میشود فضای زندگی آن زمان برای مردم نوستالژی شود، ایستادگی مردم در برابر فرهنگ غرب بود. چون دهه ۴۰ از نظر اجتماعی و سیاسی دهه تغییر و پیشرفتها ساختگی بود. در آن دهه مردم به شدت در مقابل فرهنگ بیگانه ایستادگی میکردند. رادیو با اینکه قبل از آن هم وجود داشت کمکم اوج گرفت و به وسیله تبلیغاتی تبدیل شد. همه اینها را ما به نوعی در حکایت کمال آوردهایم اما داستانها متفاوت است. در پرداخت تغییراتی توسط تیم فیلمنامهنویس داده و شخصیتهایی به داستان افزوده شد. من هم مخالفتی نکردم. البته محور اصلی حفظ شده است. این کار از کارهای اقتباسی بود که خوب از آب درآمد. امیدوارم قسمتها و فصلهای بعدی هم ساخته شود و نسلی که با آن ارتباط برقرار کرده است بتوانند آن را ببینند.
شما از 16 سالگی در چاپخانهها کار میکردید و به نوشتن و خواندن از آنجا علاقهمند شدید؟ در فضای کار چطور وقت میکردید کتاب بخوانید؟
من در 3چاپخانه افق، میهن و خواجه که در لالهزار و لالهزار نو تهران بود، کار میکردم. کارم چیدن حروف سربی بود. بسیاری از کتابها را به همین شکل خواندم. علاقهام به نوشتن هم از اینجا شروع شد.
نخستین کتابی که خواندید چه بود؟
من کارهای زیادی را در چاپخانهها خواندم اما کارهای جک لندن بهخصوص سپیددندان را به این شیوه خواندم. طاعون آلبرکامو را در چاپخانه و ۱۶ سالگی خواندم. البته خیلیها را هم به اقتضای سنم متوجه نمیشدم. دایرهالمعارفها را هم زیاد خواندم. انتشاراتی به نام عطایی بود که دایرهالمعارف چاپ میکرد و من برخی کارهایش را حروفچینی سربی کردم.
خانوادهتان در مورد نویسندگی شما چه نظری داشتند؟
پدرم به شدت مخالف بود. در 12، 13 سالگی عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شدم. پدرم وقتی خانه آمد و کارت عضویت را دید پاره کرد و دور انداخت. گفت: «مغزت پوک میشود.» البته به او حق هم میدهم. آن زمان چون این مجموعه زیرمجموعه دستگاه حکومتی شاه بود، پدر من از نظر سیاسی دوست نداشت من آنجا تردد کنم. سالها بعد در دهه 80 مدیرکل انتشارات کانون پرورشی کودکان و نوجوانان شدم.
همسایههایتان شما را بهعنوان نویسنده میشناسند؟
من یک زندگی معمولی دارم. مثل کارمندها کت و شلوار میپوشم و دنبال جلب توجه نیستم. نیازی هم نیست که خودم را به مردم بشناسانم. من که نمیخواهم بازیگر شوم. بگذارید خاطرهای هم برایتان تعریف کنم که جالب است. زمانی «محسن مؤمنی شریف» از من خواست به مدرسهای در محله یافتآباد بروم تا برای دانشآموزان صحبت کنم. کسی مرا نمیشناخت. گفته بودند آقایی با یک کیف مشکی ساعت 14 میآید که برای بچهها صحبت کند. من که به مدرسه رسیدم مدیر هنوز نیامده بود. خدمتکار مدرسه از من پرسید که با چه کسی کار دارید؟ گفتم: «با آقای مدیر.» گفت: «همینجا بایست. الان میآید.» نیم ساعت گذشت و آقای مدیر نیامد. اما به جایش در بزرگ مدرسه باز شد و یک یخچال آوردند. کسی نبود کمک کند. مستخدم مدرسه گفت: «آقا! میتوانی کمک کنی یخچال را جابهجا کنیم؟» گفتم: «چرا نمیتوانم.» کیفم را کنار گذاشتم و یخچال را یک طبقه جابهجا کردیم. یخچال که جاسازی شد زنگ زدند آقای مدیر آمد. مرا نمیشناخت. خودم را معرفی کردم. رو به مستخدم گفت: «از ایشان پذیرایی کردید؟» مستخدم با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: «نه والله. اتفاقاً به کمک نیاز داشتیم که از ایشان خواستیم یخچال را با ما جابهجا کند.» مدیر خیلی ناراحت شد و گفت: «نویسنده مملکت وارد مدرسه شده، اینطوری از او پذیرایی میکنید؟» آن روز گذشت. بعدها آقای مؤمنی شریف با زیرکی براساس این اتفاق یک قصه نوشت و چاپ کرد. غرض از بیان این خاطره اینکه من از همین مردمم و وظیفه دارم مثل همین مردم باشم. نباید برای مردم نقش بازی کنیم.»
«محمد میرکیانی» راوی قصههای کودکان تهران قدیم
«محمد میرکیانی» متولد سال ۱۳۳۷ است و به دلیل اصالت تهرانیاش فراز و نشیبها و تغییرات متعدد این کلانشهر را به خوبی درک و آنها را در آثارش منعکس کرده است.
قصه ما مثل شد، ماجرای تن تن و سندباد و حکایتهای کمال از جمله آثاری هستند که عمده کتابخوانان با آنها آشنا هستند. افسانه خوشبختی، پنج سنگ، پند و قند، پهلوان حیدر، روز تنهایی من، روزی بود و روزی نبود، شاید فردا نباشد، قصه خانه ما، قصه شاه مال منه، قصه ما همین بود و قصههای شب چله از جمله آثار او هستند که هرکدام دنیایی از روایتها و قصهها برای کودکان و نوجوانان است.
مجموعه 5 جلدی «قصه ما همین بود» سال 1370 به زبان اردو در پاکستان منتشر شده است. سال 1990 و 2000 میلادی مرکز بینالمللی مونیخ آلمان کتابهای «پاپر» و «روزی بود و روزی نبود» را در فهرست کتابهای مناسب خود قرار داد. کتابهای وی در کشورهای پاکستان، ترکیه، لبنان، چین، آذربایجان، ترکمنستان و تاجیکستان ترجمه و منتشر شده. از نکات برجسته کارنامه نویسندگی میرکیانی تولید بیش از ۲۶۰ قصه از آثارش درقالب پونمایی، سریال وتله فیلم است. او مؤلف بیش از 80 کتاب است که قریب به 800 قصه خواندنی را شامل میشود.