به یاد شهید مدافع حرم، سجاد مرادی
و هیچکس شبیه تو، کبوتر حرم نشد
سمیه عظیمی- روزنامهنگار
«هرکسی این پیام را میشنود و اذیت نمیشود، اگر یک روز نماز قضا برای ما بخواند انشاءالله آن طرف جبران میکنیم»؛ سجاد مرادی اینها را گفت و رفت. رفت تا از حرم آلالله دفاع کند، رفت تا ما در آرامش زندگی کنیم. سجاد مرادی اهل اصفهان بود و محل خدمتش گردان ۱۰۸ امامحسین. گریهکن خوبی برای اباعبدالله بود و شاید فلسفه شهادتش در اربعین هم همین بود. او وقتی به خواستگاری رفت برای بانوی زندگی آیندهاش هم همین فلسفه را گفت؛ گفت که «زندگی من خدایی است، من بهخاطر خدا ازدواج میکنم.» و سکینه اسماعیلی از لابهلای حرفهای سجاد روزهای آینده را میدید؛ روزهایی که سجاد ماموریتهای طولانی داشت؛ روزهایی که سجاد نبود و در جواب سجاد وقتی پرسید: «در زندگی سختی و مشکلات زیادی وجود دارد، میتوانید با این شرایط بسازید؟» بله محکمی گفت. او میدانست تنها عشق و ایمان است که راه سخت این زندگی را برایش سهل خواهد کرد. حالا سکینهبانو همراه اینجور زندگی کردن شده بود. سال۸۵ بالاخره زندگیشان پاگرفت و خیلی زود هم خدا فاطمهزهرا را به آنها هدیه کرد؛ دخترکی که سجاد او را فاطیما صدا میکرد.
سجاد نمونه بود و اخلاقش زبانزد. پی کار خیر میگشت و تا آنجا که میتوانست کمکحال دیگران بود. روح مقاومی داشت و تلاش میکرد سختیهای زندگی دیگران را هم او چاره باشد. چند وقتی بود که خبر حملات تروریستها به مرقد مطهر عمه سادات، قلب همه را آزار میداد. سجاد تصمیمش را گرفت، سکینه بانو به زبان، مخالف رفتنش نبود هرچند لابهلای حرفها این را هم میگفت که «بدون تو نمیتوانم ادامه بدهم.»
نگران دخترکشان بود و تربیتش. بیقرار بود و دلآشفته، سجاد اما مثل همیشه آرام و مطمئن گفت: «من هم اگر باشم هیچکاره هستم. تنها باید به خدا توکل کنی. شما خدا را دارید. باید صبور باشید».
قرار شد خودش به فاطیما بگوید؛ دخترک را به نماز، ایمان و حجاب سفارش کرد و از او خواست درسهایش را خوب بخواند.
و فاطیما نمیدانست برای پدری که هر شب قبل خواب، سرش را به دامان پرمهرش میگذارد باید خودش را آماده کند؛ آماده کند تا سر پدر را در آغوش بکشد. سجاد و دوستانش راهی شدند؛ راهی سفر شام. سجاد آنقدر خوشاخلاق و شاد بود که دوستانش میگفتند روزها با خنده و شوخی او بیدار میشدیم و شبها هم با شوخیهای سجاد به خواب میرفتیم.
پایش که به آن طرف مرز رسید، فکر و نگرانی هم پا به دل و روح سکینه گذاشت؛ «اگر نیاید چه؟» اما همه این نگرانیها را میگذاشت پای نگرانی برای آینده فاطیمای پدر.
اما سجاد رفته بود، خواسته دلش این بود که برود. او راهش را انتخاب کرده بود. سجاد عاشق شهادت بود و هیچ وابستگیای به دنیا نداشت. از همهچیز ساده میگذشت و دنیا برایش فقط یک بازی بود.
البته این حرفها و خواستهها از سجاد بعید نبود. او پسر مادری است که با بغضی در گلو و چشمهای در چشم، میگوید: «پسرم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) رفته است. همه ما روزی خواهیم مرد، پس چه بهتر است زمانی که اجلمان میرسد از راه شهادت بهسوی حق برویم. انشاءالله که سجاد در آخرت شفاعت ما را نزد پروردگار بکند».
دوست سجاد آمد و گفت باید آنها را به خانه پدر سجاد ببرد؛ نماز مغرب و عشا را خوانده نخوانده راهی شدند. گفتند سجاد مجروح شده اما دلآشوبه سکینهبانو خبر از اتفاق دیگری میداد. بستگان و دوستان سجاد آمده بودند. سکینه لحظهای ایستاد و نگاهی به اطراف کرد. باور نمیکرد بتواند دوری سجاد و داغ از دست دادنش را تحمل کند.
اما سجاد سفارش به صبر کرده بود. آرامش عجیبی سراغش آمد، سجاد تنها کسی بود که میتوانست دل بانوی داغدارش را آرام کند. سجاد حسینی بود و سکینه بانو هم باید زینبی میبود. سجاد حسینی بود و شهادتش علوی.
حالا همه زندگی بانوسکینه، شده فاطمه زهرا و مطمئن است سجاد خودش راه صحیح و مسیر حق را نشانشان خواهد داد، تا رهرو او باشند و مدافعانی دیگر برای حرم. و آخرین بند از غزل خونین سرگرد پاسدار سجاد مرادی، شعر نوشتهای شد از پسر عمویش:
تویی غزل سرودهای، که بال و پر گشودهای
و هیچکس شبیه تو، کبوتر حرم نشد
کوتاه از شهید مدافع حرم، سجاد مرادی
زمان و محل تولد: ۲۸ دیماه ۱۳۶۱ در روستای آورگان از توابع استان چهارمحالوبختیاری
زمان و محل شهادت:
16آذرماه سال1394 در منطقه خلصه، حومه حلب