تهرانباز
آه! شمسالعماره
علیرضا محمودی|نویسنده و روزنامهنگار:
برج، باروهای باد. وعده، عابران محو. ساعت، سایههای صله. صم و بکم، خیره خیابانی ایستادهای که جرز پینه پیری را با وازلین اتازونی نرم و عذار عذرخواسته چروک را با سرخاب اندونزی سرخ میکند، تا یادش برود دیدار یار به در شمسالعماره خیال به خاک رفته است. خام نیستی شمسالعماره. خوار نیستی شمسالعماره. خفیف نیستی شمسالعماره. نظم نظامالملک و عمارت معیر الممالک و بنا اوس علی کاشی. همسایه مروی و خراسانیها و خدابنده و امام جمعه و صور اسرافیل و قنات و داور و سبزه میدان، همره ناصر، همسفره خسرو. درب اندرون. دارالفنون. دواخانه. چاپخانه. عکسخانه. محکمه. محضر. دار و درخت. سبز و بالا و بلند. گچ و آینه و کاشی. کاکل شهری، شمسالعماره.
همین که از اهتزاز پرچمها و تکیه کتلها و مکتب کتیبهها میگذریم و عابر معبر بازار در عهد شاه چهارم قاجار، منصور خیابان ناصری خواهیم بود. از مرور مروی تا دق الباب دارالفنون انگار نه انگار اینجا خیابان شاعر قصیدهای قبه گردنده بیروزن خضراست. شمس بینور و عمارت بیسایه. سوت و کور در غوغای مغبونکننده راستههای تو در توی بنجلجات.
توانگری تهران به بالای برجهایش، به توانایی تجارش، به سرمایه سولههایش، بهصورت صادراتش، به روی وارداتش، به فی فاکتورهایش، به پایه پولش، به عرض ارزهایش و طول بازارهایش و مال مالهایش نیست. تهران اگر معتبر است به اعتبار ماندگی زندگانی است که زنده نیست. به بودنی بودن تهرانیهایی است که حاصل پدران و محصول مادران را له و لوله و صاف و صوف و جوریده و جوریده و جنبیده و تهمانده و تهدیگ و زده و خورده تحویل نوهها نمیدهد. دور را میبیند حتی اگر در بازار دوربین را تخته کند. اگر تهرانی هست و تهرانی به اعتبار پایتختی اخته خان و فرش کردن ارگ و کاخ در خلوت کریمخانی نیست. شاه که شهروند نیست. تهرانی به همان تصنیف که تصویرش رفتن به در شمسالعماره و تعبیرش دیدن یار است، مصور میشود. شمسالعماره همسایه ترافیک در محاصره بازار آنچنان پیچیده شده که انگار ساندویچ است. سرنوشت پیچیده در جنب کوچهای که زمانی به فضلایش فضل میفروخت و اکنون به فلافل. مروی خسته و دارالفنون بسته، این سرنوشت ناصرخسرو است. جایی که حریم نیست. شهر نیست. خیابان نیست. تهران نیست. کاکل شهر است و از شهر نیست.
جای ماندن و دیدن و فهمیدن و بالیدن نیست. جای تماشای خورشید عمارتها، لمس کاشیها و بندکشیها نیست. جراحت حراجی است. اینکه همه تن تهران، محل کسب است و یعنی توقف بیجا مانع کسب و ایستادن یعنی پوشاندن بساط و هر بساط یعنی نان یک نفر و نان هر نفر بهانه تاراندن دیگران و هر دیگری یعنی نانبر، یعنی تماشای شمسالعماره مانع کسب و هر تماشاگر شمسالعماره یعنی نان بر مردمان که تهرانی دو نوع است؛ کاسب و مانع کسب. ابومعین ناصرین خسروقبادیانی بلخی روز پنجشنبه ششم جمادیالاخر سنه سبع و ثلثین و اربعمائه نیمه دیماه پارسیان سال بر چهارصد و ده یزدجردی سر و تن بشست و به مسجد جامع شد و نماز بکرد و یاری خواست از باری تعالی به گذاردن آنچه بر او واجب است. به مرو رفت و از آن شغل که بهعهده او بود معاف خواست و گفت که عزم سفر قبله دارد. در راه که میآمد از نیشابور و بسطام به حوالی ری رسید. تصویر او از تهران هزار سال پیش چیزی نیست جز تصویر همان خیابانی که به نام اوست: «... میان ری و آمل کوه دماوند است مانند گنبدی که آن را لواسان گویند و گویند بر سر چاهی است که نوشادر از آنجا حاصل میشود و گویند که کبرین نیز. مردم پوست گاو ببرند و پر نوشادر کنند و از سر کوه بغلطانند که به راه نتوان فرود آوردن ...»