شکل وارونه یلدا...
امید مافی
حالا که کرونا کمی ته کشیده، دردانههای یتیمی که دلشان پوسیده به یک جشن ساده فکر میکنند. به اینکه یلدا پاورچینپاورچین از راه برسد و به سکوت خاک کرده لبها پایان دهد و بوی کاغذرنگی را به مشامشان برساند.
آن 3 کودک در اتاق اجارهای پسکوچههای نوروزآباد که نه نوروز است و نه آباد از همین حالا با چشمهای درشتشان خیره شدهاند به باسلُقی که نیست اما عطرش پیچیده. به آجیل چهارمغزی که میتواند در این غم آشیان لختی صدای نظم هستی را به گوش برساند اما... به هندوانه سرخ قاچ شدهای که باید بخورند تا در سیاه زمستان سردشان نشود.به اناری که دانه دلشان را نشان آفتاب ولرم دهد.
کیلومترها دورتر از آن آشیانه قوطی کبریتی اما مادری در قامت سرپرست خانوار در خانههای درندشت بالای شهر کارگری میکند تا شاید یلدا لبخندهای سوزدار و استهزاکنندهاش را پس بگیرد و او به همراه 3 فرزندش در شب چله همچون قناریهای تکیده بخوانند و کمی آرام شوند.
مادر اما دلش خون است.از وقتی مردش در آن صبح چرک از برج بلند حوالی الهیه سقوط کرد و له شد، زن هر شب به جای مردش کنار دردش میخوابد؛دردی که تمامی ندارد و چهره بانویی 35ساله را آنقدر خط خطی کرده که گویی هزار سال از عمرش میگذرد. لال بمیرم اگر نگاهت کنم.
حالا بچهها در کلبه درویشی منتظرند و شادی زیر پوستشان جاخوش کرده اما مادر بهقدر کافی پول ندارد که آجیل بخرد، باسلق بخرد، انار بخرد و سرش را پیش ناردانههایش بالا بگیرد.
این روزها آنقدر فقر دامن زن را گرفته و او را از دلتنگی خفه کرده که بقالی محل هم دیگر جنس نسیه به دستش نمیدهد و حسابش پر است.آنقدر پُر که گلخندههای زن مدتهاست خشکیده و دیگر حوصله ندارد حتی توت بچیند از لبان زندگی.
تا شب یلدا چیزی نمانده و 2 دختر و یک پسر در اتاقی بهقدر یک آه به شبی فکر میکنند که دستهای مادر بوی پلوی کته خواهد داد. بوی انار و هندوانه تا دیگر کلاغ روی دیوار از غصه لباس سیاه بر تن نکند و قارقار را به جای شعر حافظ در شب یلدا زیر گوش طفلک بچهها نخواند. یلدا با قیافه وارونهاش دارد بیرحمانه از راه میرسد و زندگی به دستهای تَرَک خورده مادری بدل شده است که آنقدر زمین شسته و پنجره پاک کرده شبیه کویر شده است. کویر لوت...
بچهها اما هنوز منتظرند.راستی آیا در این شهر درندشت کسی هست که در شبنشینی شلوغ ستارهها از سر همدلی و نه ترحم، کمی باسلق و آجیل و خرمالو به رسم انسانیت دست زنی بدهد که اشکهایش مثل آب سیب شیرین است.همو که هر تنابندهای در این شهر رد درد را بگیرد مستقیم به خانه بیدرخت و بیمیوهاش در نوروزآباد غریبه با نوروز و یلدا و شور و شادی و شبنم خواهد رسید.