فلسفه در خیابان
عیسی محمدی
نمیدانم چرا هرچه سنم بالاتر میرود، فیلسوفتر میشوم. نه اینکه تصور کنید آدم چیزبلدی هستم، همینطوری مینشینم و توی مترو و اتوبوس مدام به کلیات فکر میکنم. فلسفه هم که میدانید، چیز عجیب و غریبی نیست که فقط بروید در دانشگاهها و سطوح بالا و میان متنهای سخت و دیریاب بخواهید یادش بگیرید. فلسفه، به قول معروف یعنی فلسفیدن، یعنی فکر کردن، همین. حالا بعضی برداشتهاند و معادل این تفکرات و تصورات فکریشان را کلمات سخت قرار دادهاند و کمی فلسفه را دور از دست کردهاند. روی هم رفته هر کسی، فلسفهای برای زندگیاش دارد. در کل، حتی آدمی که همینطوری هم زندگی میکند، فلسفهای دارد؛ یعنی کلیاتی در زندگیاش دارد. یعنی مثلاً در ذهن خودش، مینشیند و فکر میکند و زندگی را همینطوری بدون آغاز و بدون انجام میفهمد و در نتیجه هر چه به انجام آن نزدیکتر میشود، احساس میکند که دارد پوچتر میشود؛ یا احساس کرختی بیشتری میکند. اینها همهاش به فلسفه برمیگردد؛ به همین راحتی.
بله، داشتم عرض میکردم سن که بالاتر میرود، بیشتر به این عقیده میرسم که تقریباً میشود گفت مهمترین مسئله بشر همین فلسفه است؛ ولی نه آن واژههای مغلق و غریب و شاذی که در کتابهای فلسفه میبینیم و ما را گریز میدهد. در کل، هر کسی سعی میکند کلیاتی برای خودش داشته باشد. بعد، این کلیات، خودشان را در کف خیابان، در خانه، در مغازه و سوپرمارکت، در استادیوم و... نشان میدهند. اصلاً هرچقدر که با دیگران بحث میکنید و جلوتر میروید، میبینید که بله، دعوای آدمها، دعوای فلسفههاست؛ نه دعوای یک موقعیت خاص. مثلاً آدمی که با موتور توی پیادهرو جولان میدهد، فلسفهاش این است که زندگی محلی نیست که در آن آثار رفتارش بخواهد بهخودش بازگردد. حالا این وسط یک نفر تصور میکند که آثار این رفتارهایی که از او سر میزند، بهصورت معنوی و بعد از گشت وگذار در جهانهای دیگر به اوبازمیگردد. یک نفر دیگر هم اینطوری فکر میکند که بله، رفتار او بهعنوان یک واحد از رفتارهای عمومی یک محله و خیابان و شهر و...، میتواند اثر کاهنده یا فزایندهای بر رفتارهای دیگر و رفتارهای عمومی ما داشته باشد. در نتیجه بهتر است که اگر نفعی برای این رفتارهای عمومی ندارد، دستکم خرابشان هم نکند. بله خلاصه، داشتم خدمت شما که آقای خودم باشید عرض میکردم که تازگیها دریافتهام دعواهایی که داریم میبینیم و مشاهده میکنیم، اساساً دعواهای مصادیق نیست؛ دعواهای فلسفههاست. ولی چون خیلیها در این باره دقیق نشدهاند، دچار اشکال میشوند. مثلاً طرف میگوید من نمیخواهم فلان رفتار و هنجار اجتماعی را رعایت کنم؛ چون اساساً اعتقادی به این چیزها ندارم. غافل از اینکه اساساً اعتقاد نداشتن به یک هنجار نیز، خودش نوعی هنجار و فلسفه و یک نوع سبک فکری و رفتاری محسوب میشود. پس این فرد در اعماق تفکرات خودش با فردی یا سیستمی دیگر مشکل دارد....
الان این همه را نوشتم که چه؟ خیلی ساده است؛ اساساً جامعهای میتواند پیشرفت کند که فلسفه را، اول که ساده کند، دوم که عمومی کند، سوم اینکه جدی بگیرد. شاید بگویید که وای، چه جامعه خشکی! شما میدانستید که موسیقی، در قدیمها و حتی در خود ایران، بخشی از فلسفه و منطق بوده است؟ در واقع موسیقی، صورت ریاضی شده و نهایی شده یکسری تفکرات و احساسات و برداشتهای ماست که در صدا و صوت خودش را نشان میدهد. بهعبارت دیگر، به جای هرکدام از آن اصوات، اگر یک توضیحی بگذارید، میشود یک متن فلسفی. اساساً فلسفه، به شما روش فکر کردن، روش مناظره و مذاکره فکری با دیگران، روش تابآوری عقیدتی و بعدها حتی روش تابآوری رفتاری و اجتماعی را منتقل میکند. در این صورت، مخالفتهای شما هم سطحی نخواهد بود؛ عمیق و درست و حسابی خواهد بود. از سوی دیگر درکی کاملتر از رفتارهای دیگران خواهید داشت. فلسفه، قرار است که کلید زندگی باشد؛ و زندگی ساده است. پس فلسفهای که ساده نباشد، اساساً ربطی به زندگی ندارد. به واقع این روزها به این درک رسیدهام که فلسفه، مهمتر از آن است که به کنج دانشگاهها سپرده شود؛ باید مثل ترافیک یک شهر، جاری و ساری و در جنب و جوش باشد...