رقص رنج در پیادهرو!
امید مافی
پاییز بود. انتهای یاس و یاسمن در خاموشان. ابتدای خشخش برگها در فراموشان. پسرک جوان کتابهای کهنه را بیخ دیوار در پیادهروی تنبل خیابان ولیعصر چیده بود و به چنارهای خسته مینگریست. انگار در تنهاییاش شهری جا مانده بود که غمگینترین غزلها را زیر لب نجوا میکرد.
شاعر بود. لیسانس داشت. بهار را قصیده کرده بود و روی ماه باران را در میان واژگان شعری سپید بوسیده بود، اما انگار نمیدانست خزان چه فصل بیرحمی است و رقص برگهای زرد در پیادهروی خیابان ولیعصر چگونه خبر از تغییر فصل میدهد. تعبیر هایکوی جانسوزی که هرگز سروده نخواهد شد.
از حوالی ظهر تا دم عصر فقط یک رمان 2جلدی فروخته بود. راستیراستی «خانه ادریسیها»ی غزاله علیزاده را اگر با چند اسکناس کهنه تاخت نمیزد، غمباد میگرفت. آواز باران و غزلهای مترنم برای همیشه از بایگانی ذهنش پاک میشد. ای لعنت به چرک کف دست که من باید عشقهایم را - همین کتابها- در پیادهرو حراج و به جای چهرهام، رنج را برای عابران کاغذپیچ کنم. این را هم خودش گفت!
بلندای خیالش به کوتاهی غزلهایش بود؛ انگار که نمیخواست شبهنگام بدون دوا و دارو به خانه برگردد و مادری که همچون آفتاب لببوم دچار آلزایمر شده را با شورانگیزترین مرض دنیا تنها بگذارد. مادری که نه جوانمرگی دختر 18سالهاش را بهخاطر میآورد و نه جسم له شده برادرش زیر چرخهای نیسان آبی را.
با همه دلدادگیاش به کتابها گریز و گزیری از فروش آنها نداشت. وقتی سال بلوای عباس معروفی را داشت دستم میداد تا جیب خالیاش مثلا کمی پر شود، نیمنگاهی به جلد کتاب انداخت و یک جمله گفت: من روزی روزگاری بیاعتنا به همهمه فصلها سطرهای رمانتیک این رمان را قورت میدادم، اما حالا... راستی دل خوش سیری چند؟
غروب بود. کلاغها لابهلای چنارهای بلند دنیا را روی سرشان گرفته بودند و پسرک جوان مستاصل و خسته بهگونهای کتابها را جمع میکرد و سیگارش را آتش میزد که انگار مردی خود را از ماه دار زده است!