درامناشدنی
نگاهی به نمایش «دنکیشوت»
احسان زیورعالم - روزنامهنگار
تلاش برای دراماتیزه کردن «دنکیشوت» شاید یکی از آن هوسهای دائمی بشر باشد. نخستین رمان تاریخ، گسستی است میان متون دراماتیک و تغزلی و آزادی روایت از چنگال شعر. پیرمرد متوهم داستان سروانتس، اگر بر غولها چیره نشد، اما در رقابت با کالدرون و ورگا، از شکل تازهای از روایت رونمایی کرد تا میراثداران2 غول نمایشنامهنویس اسپانیایی، آرزوی به تصویر کشیدنش را مدام با خود حمل کنند. شکست پروژههای سینمایی اورسن ولز وتری گیلیام هم به این افسانه افزود که نمیشود این بازمانده جهان شوالیهگری را روی صحنه نمایش، زندهاش کرد. با همین تصور سراغ نمایش جواد مولانیا رفتم. اجرایی برگرفته از متن میخائیل بولگاگف؛ اما با جرح و تعدیل. نمایش بولگاگف هم مطول است و هم برای امروز تئاتر ایران ناشدنی؛ پس مولانیا برشی از این اثر برگزیده است. نمایشی که قرار است وجهی کمیک و در عین حال روایتی از ماجرای دنکیشوت داشته باشد؛ اما آنچه بیش از هر چیزی از تماشای نمایش نصیبم میشود، نسبت اثر با وضعیت امروز ماست. واژه Quixote برآمده از شخصیت سروانتس در زبان انگلیسی به آدمی گفته میشود آرمانگرا، اما آرمانی که قرار نیست عملی شود. به فارسی عموماً این واژه را خیالباف ترجمه میکنند؛ اما بهنظر میرسد این برابرنهاد چندان توان انتقال معنای درونی واژه Quixote را نداشته باشد. Quixotism دیگر واژهای است که دلالت بر وجوه شخصیتی دنکیشوت میکند. کسی که پیرو کیشوتیسم است آرمان خیالین خویش را دنبال میکند. برخلاف آدم خیالباف واجد نوعی انفعال نیست. ایدئالیسم او با پراگماتیسم دچار تعامد میشود. او با دستخالی هم که شده، به سراغ داستان رمانتیک خود میرود، با آنکه میداند شدنی نیست. در پایان نمایش جواد مولانیا، دنکیشوت در آستانه مرگ اعتراف میکند که میداند کیست و آنچه بهدنبالش بوده، از سر جنون نبوده است. حافظهاش بهخوبی کار میکرده و میدانسته در چه آشفتگیای به سر میبرده؛ اما او آرمانش را به زندگی معمولی ترجیح داده است. او در برابر آدمهایی است که درکی از واژه Quixote ندارند و نمیتوان آنها را Quixotic نامید. در عوض آنان مشمول 3 واژه جذاب میشوند: تظاهر، تغافل، تجاهل. از همین روست که گویی پایان نمایش، تصویری است از امروز ما. آدمهایی که وانمود میکنند خودشان را به غفلت میزنند و در مواجهه با پدیده، وانمود به نادانی میکنند. چنین آدمهایی فاقد هرگونه آرمانیاند. نمایش مولانیا به خوبی نشان میدهد 3 مصدر تظاهر، تغافل، تجاهل چگونه ما را احاطه کرده است. چگونه ما برای بقا، آرمانهای خیالی خودمان را نیست میانگاریم و به آدمهایی چون دنکیشوت برچسب دیوانه میزنیم. اگرچه در روزگاری که قهرمانان ثروتساز برآمده از نیستی برایمان جالبند – فارغ از اینکه چقدر این اسطورهسازی واقعی باشد -؛ اما با عینک بودریار میتوان گفت این اسطورهسازی نیز محصول تظاهر، تغافل، تجاهل است. دنکیشوت تلاشی بود برای نشان دادنگذار از آرمان به امکان. آدمهای اطراف دنکیشوت چیزی جز امر ممکن را نمیخواهند، پس در این مسیر وانمود میکنند به چیزی که نیستند تا شاید ممکن را حفظ کنند. در مقابل دنکیشوت در پی آرمان است. آنچه دیگران جنون میخوانندش، چیزی است که باید دنکیشوت بدان دست یابد؛ اما مسیر رسیدن ناهموار است و ناشدنی. او میمیرد؛ اما آدمهای اطرافش همه بقا را بر لقا ترجیح میدهند. زمین مکان ممکن برای زیستن است، اگر زیستن را تظاهر نکنیم.