گفتوگو با عالیه عطایی؛ نویسنده ایرانیافغانستانی
ادبیات راوی، بیانگر اتفاقات مهم است
نیلوفر ذوالفقاری
عالیه عطایی نویسندهای ایرانیافغانستانی است که دوران کودکی خود را در منطقهای مرزی در خراسان جنوبی گذراند و بعدها مرز و ماجراهایش، به خطی پررنگ در داستانهایش تبدیل شد. او از کودکی به ادبیات علاقه داشت و خودش میگوید هرگز معلمی مهمتر از پدرش در ادبیات نداشته است که همیشه او را به کتاب خواندن تشویق میکرد. آخرین اثر او یعنی «کورسرخی: روایتی از جان و جنگ»، از سوی مخاطبان و البته منتقدان با استقبال روبهرو شد و بسیار مورد توجه قرار گرفت. با عالیه عطایی از ادبیات در روزهای اینچنین و تصویری که داستانها از افغانستان برای دیگران ساختهاند، گفتوگو کردهایم.
بهنظر شما در روزگار سخت، مثل زمان جنگها، همهگیری بیماریها، قحطی و نظیر آن، ادبیات چه نقشی در زندگی ما ایفا میکند؟
در چنین موقعیتهایی معمولا ادبیات راوی میشود؛ اما راوی با فاصله. نمیشود همزمان در یک واقعه، از آن نوشت. مثلا وقتی درباره دوران کرونا حرف میزنیم، بهنظر من ما به زمان نیاز داریم تا ابعاد ماجرا را بفهمیم و بعد از آن، دربارهاش بنویسیم. متأسفانه ادبیات در سطح خیلی عامهپسند، همان زمان شروع به پرداختن به مسئله روز میکند و این اشتباه است. نیاز داریم که از هر واقعهای زمان بگذرد تا ببینیم چه بر سر آن اتفاق آمده است و بعد از آن میتوان دربارهاش نوشت. اما بعضی طور دیگری فکر میکنند و همزمان درباره واقعه مینویسند؛ مثلا درباره آنچه این اواخر در افغانستان اتفاق افتاد یا درباره همین دوران همهگیری بیماری.
خودتان وقتی زمانه سخت میگیرد، به خواندن پناه میبرید یا نوشتن؟
وقتی همهچیز سخت میشود، هم خواندنم فلج میشود و هم نوشتنم. گاهی بیشتر از آنچه میخوانم، مینویسم و گاهی برعکس و برایم قاعدهای وجود ندارد. اما اگر اوضاع خیلی بد باشد، خواندن بیشتر از نوشتن میتواند کمکم کند. نوشتن بهخودی خود به تمرکز و فراغی نیاز دارد که در زمان سختیها برایم وجود ندارد و خیلی وقتها با خواندن کتابها آرامش پیدا میکنم. گاهی راه کنترل اضطرابم این است که سراغ کتابهایی بروم که ربطی به اوضاع جاری در آن شرایط نداشته باشند.
شما در مرز زندگی کرده و مفهوم آن را لمس کردهاید. بهنظرتان آیا برای ادبیات مرزی وجود دارد؟
من حتی با اطلاق واژه ادبیات مهاجرت هم مشکل دارم. بخشی از جغرافیای یک کشور، مرز است و من، هم در آن زندگی کردهام و هم دربارهاش نوشتهام. درباره آنچه میشناختم و دیدم، نوشتم. فکر میکنم با اینکه ما خیلی دوست داریم در ذهنمان، مرزها را از میان برداریم اما آنها نقش مهمی در سرنوشت و زندگی آدمها دارند و من روی این موضوع تمرکز کردهام. خطی که برای خیلی از ما وجود ندارد، به هر حال بهصورت قانونی وجود دارد و میتواند موضوعات مختلفی را بهوجود بیاورد. داستانها و ناداستانهایی درباره این موضوعات دارم و مرز، منطقهای است که من نسبت به آن شیفتگی ندارم اما آن را بهخوبی میشناسم.
بهنظر شما ایرانیان بهعنوان مردمان همزبان و همسایه، تصویری واقعی از مردم افغانستان را شناختهاند؟
بهنظر من این تصویر، کامل نبوده و معمولا به قشر مشخص و خاصی محدود شده و بیشتر به حاشیهنشینان مهاجر پرداخته شده است. آنچه در سینما دیدیم چنین تصویری بوده است. در ادبیات با موضوع افغانستان هم کتابهای خالد حسینی بیشترین اقبال را داشته و آنهم مربوط به دورهای خاص است. فکر میکنم بهترین و واقعیترین تصویر از مردم افغانستان را، محمدآصف سلطانزاده با کتاب « در گریز گم میشویم» نشان داده است و عتیق رحیمی با تسلطی که بر زبان دارد و آثاری که به فارسی یا فرانسوی نوشته در این کار موفق بوده است. اما به هر حال تصویری که بیشتر هالیوود از افغانستان نشان داده یا در اثری مانند «بادبادکباز» دیدهایم، مربوط به دوره خاصی است. در سینما که بیشتر از ادبیات دیده میشود، پرداختن به مهاجرت بیشتر به نشاندادن تصاویر حاشیهنشینی محدود شده است. هرگز درباره زندگی نسل دوم و سوم مهاجران و کودکانی که هم ایرانی هستند و هم نیستند، کاری ساخته نشده است.
در اتفاقات تلخ اخیر افغانستان، بیشتر از همه به چه چیزی فکر کردید و چه موضوعی در ذهنتان پررنگتر بود؟
من سیاستمدار نیستم و نمیدانم که چه چیزهایی قرار است اتفاق بیفتد. اما خیلی ناراحتکننده است که بخواهیم تلخیهای سالها تجربهشده را، دوباره تکرار کنیم. اگر قرار باشد دوباره به آن حلقه تکراری کشتار زنان و شیعیان برگردیم، دردناکترین اتفاقِ ممکن رخ داده است. این اتفاقات بسیار ناراحتکننده است. گاهی فکر میکنم در افغانستان به آمریکاییها به چشم منجی نگاه شد، درحالیکه مشخص بود آنها هرگز حسننیتی نداشتند و در پایان دیدیم که با افغانستان چه کردند. شاید این موقعیت فقط باعث شد مردم یک کشور بفهمند راه نجات در دست خودشان است، نه در دست کسانی که از آن سر دنیا با نام برقراری صلح و مبارزه با تروریسم به کشورشان وارد میشوند. نمیدانم چهچیزی درپیش است و من هم مثل همه، چشمم بر اتفاقاتی که افتاده، مانده اما میدانم که دنیا چشمش را روی بسیاری از فجایع افغانستان در این دوره بست.
شما در ایران بزرگ شدهاید اما همیشه بهعنوان نویسندهای ایرانیافغانستانی معرفی میشوید. این موضوع چه احساسی برای شما دارد؟
شاید در کودکی و نوجوانی خجالت میکشیدم اما از وقتی ازدواج کردم و بهویژه از وقتی بچهدار شدم دیگر آن خجالت کودکی با من نبود. من بزرگ شده ایران هستم ولی یک نویسنده با دو پاسپورت به شمار میروم. هم متولد زاهدانم و هم متولد هرات. در ایران بزرگ شدهام و نصف خانوادهام در ایران و نیمی دیگر در افغانستان بودند که البته دیگر این دو نیمه در هیچکدام از این دو خاک هم نیستند. من در حاشیه نوار مرزی ایران و افغانستان زندگی کردم و بزرگ شدم. این حس زیست دوگانه برای من موقعیتی درست کرده که حس کنم نه ایرانیام و نه افغانستانی. مردمان هر دو سرزمین من را اهل سرزمین دیگری میپنداشتند و هروقت که میخواستند من را به هر دلیلی داوری کنند با این نگاه با من برخورد میکردند. من زندگیام را روی مرز ایران و افغانستان پیدا کرده و حسش کردم و
باقی را ساختم.
نوشتن را چطور آموختید و از کجا شروع کردید؟
پدرم نخستین و آخرین معلم من بود. آدمی تحصیلکرده و بسیار کتابخوان بود. اعتقاد داشت که نویسنده یعنی دولتآبادی و شاعر یعنی فردوسی. همین باعث شد که ما از این دو بسیار بخوانیم. کتابهای سختی برای خواندن به ما میداد. در ۱۰سالگی «کلیدر» میخوانیدم. پدر اصرار داشت که بخوانیم. در کنارش شاهنامه و سعدی هم بود. هرچه برای فرهنگ در خراسان بزرگ تعریف شده بود را پدر به ما میداد و میگفت که در خراسان کتابخواندن هنر نیست کاری است که همه باید انجام دهند! من دایهای داشتم که در مزار خواجه عبدالله انصاری معتکف میشد و همه اشعار او را حفظ بود و هروقت از او سؤالی میکردیم با اشعار و امثال او پاسخمان را میداد. پدرم تا زنده بود نوشتههای من را قبول نداشت ولی از 21سالگی بود که نوشتن را شروع کردم.
کافورپوش
نشر چشمه / 175صفحه
«کافورپوش» داستان گمشده، حس فقدان او و جستوجو برای یافتنش است. مانی خواهر دوقلویی داشته که گمش کرده و نمیداند او کجاست و چه سرنوشتی یافته و اصلا چرا گم شده! جستوجوی مانی برای یافتن خواهرش او را به منشأ بسیاری از زخمها، تشویشها و سرخوردگیهای زندگی حاصل از حجم رازهای پشتپردهمانده زندگی خودش و خانوادهاش میرساند و همین مسئله در کنار زبان و لحن، همراه با عنصر خیال عالیه عطایی، پیشبرنده روایت در کافورپوش است. عطایی که با داستانهای کوتاه و جستارهایش نامی برای خودش دستوپا کرده، اینبار با نخستین رمانش فضایی متفاوتتر را تجربه کرده که با دورشدن از وقایعنگاریهای گذشتهاش، با خیال و خاطره و اوهام، به داستانی روانشناختی رسیده است.
کورسرخی
نشر چشمه /121صفحه
این کتاب شامل 9خط داستانی مجزاست که بین سالهای 1365 تا 1395 اتفاق افتاده و بهنوعی به زندگی خود نویسنده مربوط است. داستانها، از کودکی تا بزرگسالی و زندگی کنونی عالیه عطایی را شامل میشوند. نویسنده بر خاطرات خود و نقد اجتماعی بر موضوعاتی نظیر هویت، جنگ، مهاجرت و مرزنشینی در کنار معنا و مفهوم وطن تمرکز دارد. یکی از جنبههای نگارش نویسنده در کورسرخی این است که او هرگز از اینکه خود حقیقیاش باشد نترسیده و در دام خودسانسوری گرفتار نشده است. در این اثر، کمتر نتیجهگیری داوری و اخلاقی وجود دارد. شاید دلیل اصلی آن این باشد که راوی هیچ ادعای سیاسیای ندارد و بهسادگی سعی میکند آنچه را بهعنوان یک فرد آسیبدیده از جنگ میداند در کنار «روایتهایی از جان و جنگ» ارائه دهد.