• یکشنبه 29 مهر 1403
  • الأحَد 16 ربیع الثانی 1446
  • 2024 Oct 20
دو شنبه 3 آبان 1400
کد مطلب : 143738
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/5yZAY
+
-

روشنفکری در خیابان/ فال نیک زیبایی‌های زندگی

سمیه جاهدعطائیان

شک ندارم حکایت این روزهای پاییزی برای بعضی‌ها نسبت به خیلی‌های دیگر شیرین و متفاوت‌تر شروع می‌شود. خیلی‌هایمان قبل‌تر‌ها که مادربزرگ‌هایمان کنار کرسی، چراغ‌های علاءالدین یا چراغ‌های نفتی، تکیه به پشتی یا متکا می‌دادند و برایمان بافتنی می‌بافتند را به یاد داریم. دست‌های مادربزرگ که دست به خاک می‌زد، طلا می‌شد، نخ‌ها را به‌هم می‌بافت و قشنگ‌ترین‌ها را خلق می‌کرد که برای پوشیدن‌شان لحظه‌شماری می‌کردیم. ما تمام این لحظات قشنگ یا به قول امروزی‌ترها «نوستالژی» را به یاد داریم. مگر می‌شود کلاه و شال‌گردن‌های رنگی را فراموش کرد؟ خیلی‌هایمان کنار مادربزرگ می‌نشستیم تا سر از کارش دربیاوریم ولی آنها آنقدر تندتند پیش ‌می‌رفتند و نخ‌ها را از روی میل‌ها به‌هم می‌بافتند که فقط مثل شنیدن قصه که سراپا گوش‌مان می‌کرد، این‌بار با هر حرکت دست مادربزرگ که چشم‌هایمان را مشغول می‌کرد، سرگرم می‌شدیم. انگار شیرین‌ترین نمایش یا رقصی موزون را برایمان اجرا می‌کردند. گاهی مادربزرگ قندی را داخل استکان کمرباریک چای می‌کرد و به دهان می‌گذاشت و خیلی سریع باز دانه‌دانه به‌هم می‌بافت و قشنگی‌ها را رج‌به‌رج خلق می‌کرد. اما حالا اگر مادرها خودشان هم اهل بافندگی باشند، بافت‌های ماشینی متنوع در بازار و مغازه‌ها دیگر کمتر کسی را برای بافت‌های دستی سر ذوق می‌آورد. حالا اگر وقتی یک روز صبح که مثل تمام روزهای تکراری دیگر شروع می‌شود و قرار است مثل روزهای قبل سوار مترو شویم، در همین سفرهای کوتاه درون‌شهری‌مان که با قطارهای زیرزمینی که از شمال به جنوب  یا از شرق به غرب تهران می‌رویم، شانس یارمان باشد و یک بانوی باسلیقه را ببینیم که با میل‌بافتنی‌های بلند در حال بافتن و خلق کردن زیبایی‌هاست، خوشحال می‌شویم از یک شروع خوب و این لحظات را به فال ‌نیک می‌گیریم. شاید هم هاج‌وواج و خیره به هر حرکت دست‌های هنرمندش ماندیم! می‌دانید انگار آنها که در مترو می‌نشینند و می‌بافند، به حال و هوای همیشگی مترو، روح زندگی می‌دهند. مثل خانم بافنده‌ای که همین چند روز پیش وقتی نخستین نسیم پاییزی صورتش را خنک کرد، تصمیم گرفت که قبل از شب‌چله، برای یگانه نوه دخترش، کلاه و شال‌گردنی ببافد و یادگاری‌ای از هنر دستانش به او هدیه دهد. همان موقع کلاف‌های باقی‌مانده از سال‌های قبل را از دنج‌ترین نقطه خانه بیرون آورد و شروع به بافتن کرد... همه‌جا می‌بافت. حتی میل زدن قبل از خوابیدن برایش حکم خواندن کتاب، خوردن گل‌گاوزبان یا گوش دادن به قصه‌ یا اصلا شاید حکم خوردن قرص آرامبخشی را داشت که هر شب به توصیه دکتر‌های امروزی به اجبار و به زور آب قورت می‌داد... خلاصه هر چه که بود دم را غنیمت می‌دانست و بدون ‌وقفه و بی‌بهانه می‌بافت. حالا که موعد خریدهای ماهی یکبارش رسیده و باید مثل عادت سال‌های جوانی‌اش راهی بازار بزرگ شود، داخل قطار هم که نشسته، روی همان صندلی آبی‌رنگ، دانه‌دانه می‌بافد و از زیر عینک تمام درهای باز و بسته شده واگن را کنترل می‌کند تا مبادا از ایستگاه 15خرداد جا بماند و به‌موقع پیاده نشود.
هنوز چند ایستگاه به مقصدش مانده بود و هیچ‌چیزی مانع از بافتنش نبود. می‌بافد و چشم‌های مسافران را نوازش می‌کرد. شاید خاطرات مسافران از دست‌های قشنگ مادربزرگ یا مادرشان را برایشان زنده می‌کرد. شاید هم همین لحظه بوی پاییز برای خیلی‌ها زنده شده باشد. هر چه که بود قشنگ‌ترین مسافر مترو بود. هنرمندترین مسافری که می‌خواست همین دقایق کوتاه را هم که شده چند رج ببافد و کار مفیدی انجام داده باشد. بله ما مسافران همیشه گوشی به دست، از دیدن چنین مسافرانی خوشحال می‌شویم و وجودشان را به فال نیک می‌گیریم. کاش تمام روزهایمان با صحنه‌های به‌یادماندنی و خاطره‌انگیز در مترو یا اتوبوس‌ها شروع می‌شد.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید