شهر مکتوب/ فقط کمی روشن
مریم ساحلی
گفت: راه که میروم، گاه و بیگاه هراس میکوبد به شانهام و پشت هم میپرسد، فکر میکنی چند نفر از این بیماسکها ناقل هستند؟
گفت: میترسم از روزی که صدایم برود بالا و یکوقت وسط شلوغیهای پیادهرو بلند فریاد بزنم، چه میدانم؟
نفهمیدم بیشتر از تنهایی خسته است یا ترس از هجوم دوباره این ویروس لعنتی بزرگ و بزرگتر میشود. حق هم دارد، ترس، این ترسی که چنگ انداخته به جان ما کم نیست، ساده نیست. نزدیک به دو سال است که یک عطسه، کمی ضعف یا سرفه خاطرمان را پریشان میکند. نکند مبتلا شده باشیم، نکند کسی را مبتلا کنیم. نکند... همه این نکندها توی سرمان میچرخد تا چند روز،تا منفیشدن نتیجه آزمایش یا خاطرجمعشدن خودمان از اینکه فقط همان دوتا سرفه بود.
این روزها کسی نیست که خسته نباشد از بایدها و نبایدها، از ماسکزدنها، در آغوشنگرفتنها و دستندادنها. ماهها گذشت اما هنوز وقتی به دوست و آشنایی میرسیم، دستهایمان در هوای لمس دستان یکی را که دوستش داریم در سرگردانی عجیب و غریبی، حیران میماند. ماهها گذشته است و حالا مرور خاطرات و تماشای تصاویر دورهمیها، عروسیها و سفرها، ابرِ افسوس میشود در آسمان دلمان و میبارد. انگار هزار سال از آن روزها گذشته است.
گفت: کاش میشد یک روز صبح این خبر همهجا بپیچد که تمام شد...
وقتی میرفت چشمش مثل هوای پاییزی خیس بود. آنکه با اندوهش رفت، میدانم گرفتار غم نان نیست و الحمدالله دخل و خرجش با هم میخواند. او که رفت، سنگینی اندوه آدمهایی به یادم افتاد که سفرههایشان از بشقابهای حسرت رنگ میگیرد و سرافکنده اهل و عیال هستند. آدمهایی که بسیارند و در وانفسای هجوم این بیماری مهلک به هزار و یک درد دیگر نیز باید بیندیشند. بیماری که سراغشان میآید، قیمت مرغ و میوه و دارو نفسهاشان را تنگتر میکند. دوروبریها نسخه میپیچند که آبمیوه فراموش نشود و دستور پخت فلان سوپ را ارسال میکنند. آنها اما کولهبار اندوهشان، بسیار سنگین است و غول گرانیها، تازیانه در دست نشسته روی دوششان. آنها جسم و جانشان خسته و رنجور است و در این رنجوری چشم میگردانند و گوش میسپارند که شاید روزی، روزگارشان کمی، فقط کمی روشن شود.