چهره به چهره/ کاش یک چایی میخوردید با هم!
صابر محمدی
تصور عمومی این است که سهراب سپهری هیچگاه وارد مجادلهای ادبی نشده و هرگز پاسخ منتقدانش را نداده است. البته که میدانیم او اهل سکوت بود و سر در گریبان خود داشت. حتی در تنها جلسه گفتوگویی که او در آن به همراه احمد شاملو، مهدی اخوانثالث، م.آزاد و دیگران در خانه فروغ فرخزاد حاضر شد، میدانیم که هیچ حرفی نزد و شنونده ماند. با این حال، تصوری عمومی که به آن اشاره کردیم، چندان واجد حقیقت نیست.
اظهارنظرهای تند و تیز علیه سپهری را لابد خواندهاید. فیالمثل از احمد شاملو یا مهدی اخوانثالث؛ شاملویی که شعر او را لالایی و خوابآور میپنداشت و اخوانی که معتقد بود او بیهوده این طرف و آن طرف میگردد. مخالفت با هستیشناسی شعری سهراب سپهری را اما رضا براهنی بود که صورتبندی کرد. او در دهه40، مقالهای نوشت که بعدها خیلی معروف شد: «آشنایی با یک بچه بودای اشرافی». براهنی در آن نقد مبسوط نوشت: «موقعی که جهان، بدل به چیزی خفقانآور شده و دوسوم دنیا گرسنه است [...] هیچِ ملایم به چه درد من میخورد؟» «آیا در دنیایی که همیشه در تهدید خودکامگان قرار گرفته است، میتوان پاسبانها را به هیأت شاعران دید؟»، «سپهری به نیمکره ظلمانی انسان [...] پشت کرده و آنچنان صمیمانه درگرفتن روشنایی عارفانه و عاطفی همت گماشته است که گاهی صمیمیت تبدیل به نوعی سادهلوحی شاعرانه شده» و... . براهنی بعدها در دهه70 نیز طی یک سخنرانی در دانشگاه برلین، نشان داد با وجود تغییری که در استراتژیهایش در انتقاد ادبی رخ داده و با وجود تحولی که در زیباییشناسی شعر دچارش شده، باز هم با سپهری کنار نیامده است. او آن روز، یعنی 14آوریل سال 1992 در آلمان گفته بود: «مشکل اصلی ما با سپهری در این بود که انگار او به امن عیش خود دست پیدا کرده است؛ چیزی که حافظ نتوانست به آن دست پیدا کند، چگونه سپهری به این سادگی توانست آن را از آن خود کند؟»
گفتیم که خلاف تصور عموم، سپهری همواره در مقابل منتقدانش سکوت نکرده است؛ مثلا به این دو فراز از یادداشتهای پراکندهاش که هفتم فروردینماه سالی نامعلوم در آبادان نوشته شدهاند، دقت کنید؛ انگار او مستقیما رضا براهنی و سویههای انتقاد او را پاسخ گفته است؛« دنیا پر از بدی است و من شقایق تماشا میکنم. روی زمین میلیونها گرسنه هست. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر میکند. و تماشای من ابعاد تازهای بهخود میگیرد. یادم هست در بنارس میان مردهها و بیمارها و گداها از تماشای یک بنای قدیمی دچار ستایش ارگانیک شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استتیک. وقتی که پدرم مرد، نوشتم: پاسبانها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکه بود وگرنه من میدانستم و میدانم که پاسبانها شاعر نیستند.»
یا این یکی را: «در تاریکی ماندهام آنقدر که از روشنی حرف بزنم... چیزی در ما نفی نمیگردد. دنیا در ما ذخیره میشود و نگاه ما به فراخور این ذخیره است و از همه جای آن آب میخورد. وقتی که به این کنار بلند نگاه میکنم، حتی آگاهی من از سیستم هیدرولیکی یک هواپیما در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهید که این آگاهی خودش را عریان نشان دهد. دنیا دچار استحاله مدام است. (همان) هزارها گرسنه در خاک هند دیدهام و هیچ وقت از گرسنگی حرف نزدهام. نه، هیچ وقت. ولی هر وقت رفتهام از گلی حرف بزنم دهانم گس شده است. گرسنگی هندی سبک دهانم را عوض کرده است و من دین خودم را ادا کردهام. (هر دو به نقل از «هنوز در سفرم»، سهراب سپهری، از یادداشتها، به کوشش پریدخت سپهری، نشر فرزان، 1380).
و این فراز دیگر، از کتاب «سهراب، مرغ مهاجر» به کوشش همان خواهرش که در انتشارات طهوری درآمده به سال 1375: «اینها فکر نمیکنند که درباره آنچه نیست و من مایلم باشد، صحبت میکنم
سپهری شاعر فرار است و از تمرکز بر این عزیمت، وحشتی زیبا میآفریند. او حضور فاجعه را درک میکند اما خودش میگوید قرار نیست مثل دیگران به ماجرا نگاه کند؛ چرا که معتقد است دنیا دچار استحالهای مدام است. مشخص است که رضا براهنی، مطلقا قرابتی با این گفتمان ندارد اما... .
این روایت امروز به چه درد ما میخورد؟
ما به عبور از کلیشه «سکوت شاعرانه و عارفانه» که دچار مطلوبیتی سانتیمانتال است، نیاز داریم. جدل، گاه چقدر میتواند سازنده باشد؛ گفتوگو است که ما را مجهز به «چشم مرکب» میکند و نگاهمان را برای تماشای ترکیبی از گفتمانها و آرا آماده نگاهمیدارد. کاش سهراب سپهری در یکی از همان سالهای دهه40، جبپش را آتش میکرد سمت تهران و دفتر مجله فردوسی. آنجا مینشستند با براهنی حرف میزدند در این باره. دعوا میکردند اصلاً. آن وقت، امروز ما از گرمای چایی که آن روز با هم نوشیده بودند، چه بهرهها که نمیبردیم در ادبیاتمان.