• سه شنبه 18 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 28 شوال 1445
  • 2024 May 07
پنج شنبه 11 شهریور 1400
کد مطلب : 139441
+
-

مکانی در آفتاب/ آخرین روزهای تابستان

مکانی در آفتاب/ آخرین روزهای تابستان

 سعید مروتی

 همه هستی ما، تمام سرگرمی و دلخوشی ما فوتبال بود و سینما. هنوز در نیمه اول دهه 60 بودیم و کوچه و خیابان با گل کوچیک و توپ پلاستیکی دو لایه برایمان معنا می‌یافت تا اینکه آقای معصومی سکته کرد و فوتبال بازی کردن در محل موکول شد به زمانی دیگر. کار از لطفا و خواهش می‌کنم گذشته بود و به فحش و تهدید رسیده بود و بعدش چغلی به والدین. راهکار کول کردن دروازه‌های فوتبال و رفتن به یک خیابان بالاتر بود که آن هم فقط یکی دو روز دوام آورد و کار به دعوا و کتک کاری با هم سن و سال هایمان کشید که طاقت چند تا «لایی» و «یک پا دو پا» و بعدش باخت ناگزیر را نیاوردند و خلاصه نشد که بشود. این از فوتبال خودمان. می‌شد رفت امجدیه و فوتبال باشگاه‌های تهران را تماشا کرد. استادیوم آزادی، زیادی دور بود و برای ما پرسپولیسی‌ها شده بود ورزشگاه خانگی. رفتن به آزادی در ۱۱سالگی فقط با بزرگ‌ترها امکان پذیر بود و خلاصه به هر مصیبتی باید آویزان دایی و عمو و پدر می‌شدی تا آن لحظه سکرآور گذر از تاریکی راهرو و آن سینما اسکوپ با صدای استریو فونیک در هجوم نور و قاب بی‌نظیر و خوش رنگ زمین فوتبال آزادی صدای ورزشگاه میخکوبت کند.
از بخت بد ما و زمانه نامراد، چند بازی پرسپولیس را به‌خاطر چند دقیقه بازی رضا عابدیان که مشمول خدمت سربازی از کار در آمده بود 3 هیچ به نفع رقبا زدند‌. از آن احکامی که در قوطی هیچ عطاری جز فدراسیون و هیأت فوتبال دهه 60 یافت نمی‌شد و فقط خیال فدراسیون نشین‌ها را راحت می‌کرد که در آن سال‌ها هر کاری می‌کردند تا دربی برگزار نشود. آن موقع خبری از لیگ سراسری نبود، یک لیگ قدس بود که با حضور تیم‌های منتخب استان‌ها برگزار می‌شد و یک فوتبال باشگاه‌های تهران. پرسپولیس و استقلال در 2 گروه جداگانه قرار می‌دادند تا با هم مواجه نشوند و 2 تیم از هر گروه بالا می‌آمدند‌. با حکم کمیته انضباطی پرسپولیس از گروهش بالا نیامد و ما طرفدار تیم شاهین شدیم که آن هم حریف استقلال نشد و در ضربات پنالتی فینال را واگذار کرد.
هر چقدر در فوتبال بدشانسی آوردیم ولی در سینما، شاهین بخت و اقبال بر دوشمان نشسته بود. با وجود تصمیم بر فیلمفارسی‌زدایی و حذف سرگرمی، هنوز تغییر سیاستگذاری‌ها در اکران عمومی خیلی نمود نیافته بود و سینمای ایران برای سرگرم شدن و لذت بردن، گزینه‌های جذابی داشت. ضیافت با تماشای «تاراج» در سینما مرکزی شروع شد. در شلوغی میدان انقلاب و جمعیتی مشتاق که برای دیدن فیلم تازه ایرج قادری هجوم آورده بودند، به سختی می‌شد بلیت خرید و وارد سینما شد. همه سختی‌ها با روی پرده آمدن «تاراج» به فراموشی سپرده می‌شد، با دشمنی و بعد رفاقت میان زینال بندری (جمشید آریا) و ستوان احمد (بهزاد جوانبخش) و جمله قصارهایی که بعدها فهمیدیم سعید مطلبی آنها را نوشته بود. جمشید آریا با سر تراشیده‌اش، شد نخستین ضد‌قهرمان دوست داشتنی ما. آن موقع هنوز کسی به نام جمشید هاشم‌پور عادت نداشت. همانطور که در «عقاب‌ها» نتوانستیم سعید راد را با نام شناسنامه‌ای‌اش «احمد حق‌پرست راد» بخوانیم. تابستان۶۴ یکی از آخرین فرصت‌های ما برای عشق کردن با ستاره‌ها بود. آخرین فرصت برای دیدن نام ایرج قادری به‌عنوان کارگردان بر پرده سینما (که بعد از تاراج ۱۰سالی کارنکرد) و تماشای سعید راد که در «عقاب‌ها» قهرمان رؤیایی پسربچه‌هایی بود که عشق خلبانی داشتند. در میانه‌های جنگ تحمیلی، تماشای رشادت‌های سعید راد و جمشید آریا در عقاب‌ها در سینماها با سوت و کف‌های فراوان تماشاچیان همراه می‌شد.  مرداد ۶۴ بیشتر کسانی که از سینما عصر جدید بیرون می‌آمدند چشمان‌شان سرخ بود از بس که موقع تماشای «گل‌های داوودی» گریه کرده بودند. تابستان ۶۴ از آخرین فرصت‌های مغتنم برای تماشای ملودرام پرسوز و گداز ایرانی در سینما عصرجدید بود. کمی بعد تارکوفسکی و رفقا از راه رسیدند و عصرجدید را قرق کردند. آن موقع هنوز می‌شد سینماهایی در تهران پیدا کرد که «فرار به‌سوی پیروزی» را در اکران‌های
2 و 3 نشان بدهند. تماشای دریبل‌های پله (که هنرنمایی‌هایش را فقط از پدرانمان شنیده بودیم) و سیوهای استالونه (که با «راکی» و «رمبو» قهرمان محبوبمان بود) بر پرده بزرگ سینما برای پسربچه‌های عشق فوتبال تجربه شگفت‌انگیزی بود. چاپ عکس «فرار به‌سوی پیروزی» روی جلد مجله فیلم باعث شد تا برای نخستین بار، تنها نشریه سینمایی دهه۶۰ را بخریم و خواننده مجله گلمکانی و رفقایش شویم. آن سال‌ها ما نه ‌تنها مجله فیلم بلکه ماهنامه «دانشمند» را هم می‌خواندیم. نه برای اینکه دانشمند شویم، برای فرو نشاندن عطش مطالعه با هر چیزی که گیرمان می‌آمد. آخرین روزهای تابستان۶۴ به تماشای مکرر «عقاب‌ها» گذشت که خودش حکایتی مفصل است.

این خبر را به اشتراک بگذارید