رقص زندگی!
سیدسروش طباطباییپور
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان، یعنی خودم ساخته شده است. این یادداشتها، روزنگاریهای من است از ماجراهای من و گروه مافیا که در روزهای قرنطینه در دفتر خاطراتم مینویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!
شهر یِهور!
در گروه مافیا نوشتم:«شهریور، واقعاً در ذهن من که مثل یک شهرِ یِهوره، یه زمین کج و کوله! جایی که نه درست میتونی بهش اطمینان کنی و روی اون با آرامش و بدون نگرانی بایستی؛ و نه میتونی ندیده بگیریش و از کنارش بگذری »
بچهها، البته حرفهای مرا تأیید و چیزهایی هم به آن اضافه کردند! مثلاً متین گفت:
« این ماه بی مزه، داره بادهن کجی، به ما جماعت دانشآموز اضطراب وارد میکنه و میگه: هاها... تعطیلات داره تموم میشه... چشم به هم بزنین من هم میرم پی کارم و خلاصه شما میمونین و ماهی پُر از درس و مشق و مدرسه!»
و یاور هم اضافه کرد: «آخ که داغ دلم رو تازه کردین بچهها... درسته که درظاهر یک ماه از تعطیلات تابستانی مونده؛ اما واقعاً هیچچیز نمونده! حتی اگه هر روز هم بری خوشگذرونی، باز هم نگرانی و همهچیز کوفتت میشه!
فرزاد اما، دل همهی ما را سوزاند:
«ای بابا! باز هم ایول، به شهریور سالهای بدون کرونا! در آن سالها و در این ماه عزیز؛ کیف و کفشی میخریدیم و کتاب و دفتری جلد میکردیم. خلاصه بوی نویی، توی خونه میپیچید و دلمون رو خوش میکرد. اماامسال هم که مثل سال قبل، همهی درسها رو توی یه دفتر مینویسم و کتابدرسی ها رو هم از سایت وزارتخونه، دانلود میکنم! خلاصه نه کتابی،نه دفتری...»
و من ادامه دادم: «تازه...آخرش که چی؟ قراره دوباره توی کلاسهای آنلاین حاضر بشیم و به معلمهای مجازی سلام کنیم و پشت مانیتور و تبلت، چُرت بزنیم... باز هم سالهای قبل، دلمون خوش بود روی پَک درس و مشق، لااقل دیدن دوستان و بگوبخندهای نوجوانانه هم هست...»یاور با ناامیدی گفت: «معلمها که واکسن زدن؛ بیاین بچههای خوبی باشیم و حتی توی خواب هم ماسک بزنیم تا شاید کرونا، دلش بهحال ما بسوزه و بره پی کارش...»
ششمین روز آخرین ماه تابستان!
دفترم! حسابی خسته شدهام؛ حال انجام هیچکاری را ندارم. حتی حوصله ندارم به گروه مافیای محبوبم سری بزنم. انگار کرونا گرفتهام. یعنی هی به بابا و مامان میگویم، تبم را کنترل کنند؛ البته خبری از داغی و حرارت نیست؛ اما بیحال بیحالم. خودم را قرنطینه کردهام روی تخت افتادهام. برای اینکه حوصلهام سر نرود، بابا، تلویزیون قدیمی توی انبار را گذاشته جلوی تخت؛ البته تلویزیون که چه عرض کنم، نه رنگ و آب دارد و نه کنترل! حالا رنگ و آب بخورد توی سرش، نداشتن کنترل خیلی درد دارد. یک چوب بلند گذاشتهام کنار دستم تا اگر لازم شد شبکهها را با جناب چوب عوض کنم. البته خیلی هم عوض نمیکنم. معمولاً شبکهی ورزش بیشتر از بقیهی شبکهها شانس دیدهشدن دارد.
آخر در شبکهی ورزش اگر کسی هم ببازد، دوباره میتواند بلند شود و مسابقههای بعدی را ببرد؛ اما در شبکههای دیگر، اگر کسی ببازد، زندگیاش را باخته و بعید است دیگر بتواند بلند شود.
حالا دارم برخلاف گذشته که فقط آخر شبها خاطرهنویسی میکردم، در لحظه مینویسم. آب میخورم، مینویسم! آه میکشم، مینویسم! آخر میترسم. میترسم کرونا یکهو فتیلهپیچم کند و در یک چشمبههم زدن، دیگر به من فرصت نوشتن هم ندهد. مامان برای بار پنجم فریاد میزند که ناهار پشت در است. اشتها ندارم، فقط یک نیمغلت میخورم روی تخت. دستبه چوب میشوم و تا تلویزیون روشن شود و شبکهی ورزش، نفسی بگیرد. با چشمهای نیمهباز صفحهی نمایش را میبینم. انگار مسابقات پارالمپیک است. مامان دوباره سوپ با سبزیجات معطرش را به رخم میکشد؛ حتی میگوید که در سوپش، هویج هم ریخته. آخر انگار این روزها قیمت هویج با موز برابری می کند. درست میبینم. مسابقات پینگپنگ است، چه بیمزه! نفر اول وارد زمین میشود. از چشمهایش معلوم است چینی یا ژاپنی است. راکت بهدست و پر جنبوجوش. هی بالا و پایین میپرد. دوباره چوببه دست میشوم تا با چوبم، کانال را عوض کنم. حالا اگر فوتبال بود یک چیزی، حوصلهی دیدن پینگپنگ را ندارم. چوب بلند است و کمی سنگین. نفر دوم هم وارد میشود. چشمهایم تار میبیند. راکتش در دهانش است. او هم پر جنب و جوش. وقتی بالا و پایین میپرد، آستینهای کوتاهش توی آسمان میرقصند. اینبار بابا پشت در است: «اردلانجان؛ اگه چیزی نخوری حالت بدتر میشه ها! سوپت رو مامان پشت در گذاشته... بیا بابا!»
صدای بابا مهربان شده. اما حوصله ندارم جوابش را بدهم. دوباره با چوب تلاش میکنم صدای تلویزیون را بلند کنم. اما بلند نمیشود. شاسی صدا، بالا و پایین میرود، اما تغییر صدا... ابداً. نمیدانم؛ شاید هم کرونا به جان گوشم افتاده و چیزی نمیشنوم.انگار ورزشکار راکت به دهان، مصری است. گزارشکر میگوید در 10 سالگی، بهخاطر برخورد با قطار... شاید هم دعوا در قطار.... درست نمیشنوم. چوب را محکم توی سر تلویزیون میکوبم. بابا میگوید: «چیشد اردلان، صدای چی بود؟» صدای محل برگزاری مسابقات بلند میشود. داور، فرمان آغاز میدهد. باورکردنی نیست. سرویس اول را مرد مصری میزند. توپ را با انگشتان پایش میگیرد. انگشتان پایم را به هم میفشرم. توپ را روی هوا پرتاب میکند، درست روی سرش. چوب را در دستانم میفشرم. بلند میشوم و به پشتی تخت، تکیه میدهم. توپ به سمت پایین میآید. با حرکت گردن، فری به راکت توی دهانش میدهد و بهشکلی کاتدار، توپ را روانهی زمین حریف میکند. چشمانم چهارتا شده. تصویر واضح واضح است. چوب در دستم عرق کرده. حریف چینی به سختی توپ را جمع میکند. شبیه به حرکت گردن ورزشکار مصری، من هم ناخودآگاه چوب را روی هوا میچرخانم. دوباره توپ به زمین حریف میرود. آستینهای کوتاه ورزشکار مصری، با هر حرکت راکتش، چه باشکوه میرقصند. حریف چینی یک لحظه غفلت میکند. تا به خودم آمدم، دیدم روی تخت ایستادهام؛ ورزشکار چینی انگار کمی میلنگد. دست راستم عرق کرده. چوب را به دست چپم میدهم. ضربهی غافلگیرکننده ای بود. ورزشگار مصری، بهشکلی عجیب گردنش را به چپ میچرخاند. حریف گول میخورد. فریاد میزنم. از صدای فنرهای تخت، بابا به صدا میآید: «اردلان! چه خبره؟ داری رو تخت میپری؟»... چوب را درست مثل حرکت گردن ورزشکار مصری، از راست به چپ میآورم. ضربهی نهایی را میزنم؛ محکم! صدای گروپ؛ خودم را هم ترساند. دیگر تلویزیون چیزی نشان نمیدهد؛ شاید توپ در زمین حریف خوابیده. بوی سوختگی توی بینیام میپیچد. بهسرعت از روی تخت میپرم تا خودم را به تلویزیون توی حال برسانم. امتیاز اول را من و ورزشکار مصری گرفتیم. در اتاق را باز میکنم. بابا که روی کاناپه نشسته با نگرانی به من نگاه میکند و من هم به بابا. قدمی بر میدارم.برای یک لحظه، پاهایم داغ میشوند. هنوز فریاد نکشیدهام. دانههای هویج، لای رشتههای سوپ، روی سرامیکها لیز میخورند و مرا به چپ و راست میبرند.