• سه شنبه 18 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 28 شوال 1445
  • 2024 May 07
پنج شنبه 11 شهریور 1400
کد مطلب : 139360
+
-

چرخ اول

این بخش داستان را آهسته بخوانید

  فریبا خانی

به مادرم گفتم: «می‌شود به‌جای اتاق، در سالن بخوابم؟» مادرم عصبانی نگاهم کرد و گفت: «باز کتاب ‌ترسناک خوانده‌ای بچه؟» راستش مادرم از کتاب‌های ترسناک بدش می‌آید. هر‌چه می‌گویم: «مادر‌جان، آخر چه عیبی دارد یک‌خورده هیجان؟»
 اما او مخالف است. بعد می‌گوید: «ببین ما در زندگی خود کم مسئله‌ی ترسناک نداریم. یکی همین کرونا که خودش یک هیولاست. دیگر این گرانی... ببین یک بسته پنیر و شش‌تا تخم‌مرغ و یک کمی خرده‌ریز شده 300هزارتومان... آیا این خودش ژانر (سبک) وحشت زندگی ما نیست؟»
راستش این‌روزها کتاب «‌افسانه‌ی تاریک و شوم»، نوشته‌ی  «اَدَم گیدْویتز» را می‌خوانم.  تخصص این نویسنده این است که افسانه‌های قدیمی «برادران گریم» را برمی‌دارد و دست‌کاری می‌کند و داستان تازه با شخصیت‌های آن می‌سازد... که خب واقعاً هم ترسناک است! یک‌جوری هشدار هم می‌دهد... مثلاً قبل از این‌که خواننده وارد صحنه‌ی وحشت بشود، می‌نویسد: «خب قصه‌ی ما به‌خوبی و خوشی تمام شد. راستی بچه‌های کوچک رفتند بخوابند؟ خُب، چرا یک پرستاربچه نمی‌گیرید تا از بچه‌های کوچک نگه‌داری کند؟» و ناگهان چشمتان روز بد نبیند، وارد یک صحنه‌ی ترسناک می‌شوید.
یک ‌جاهایی هم می‌گوید: «این‌جای داستان را باصدای آهسته بخوانید...»
 یعنی حسابش را بکن که چه صحنه‌ای را می‌خواهد تصویر کند. مادرم می‌گوید: «این‌بار اگر کتاب ترسناک بخری؟ پول هفتگی را قطع می‌کنم!» البته به‌نظر او داستان‌خواندن هم تلف‌کردن وقت است و باید با پول هفتگی و پس‌اندازهای ماهانه‌ام، فقط کتاب‌های کمک‌آموزشی بخرم که دوتا سؤال طراحی کرده باشند یا مسئله‌های غیرقابل‌حل که به کمک آن‌ها درسم خوب شود...
 اصلاً او حساب نمی‌کند ما در این دوره و زمانه‌ی کرونا، وقتی باشگاه نمی‌رویم، مهمانی و مسافرت نمی‌رویم، دوستانمان را نمی‌بینیم، چگونه به زندگی یک‌نواخت خود هیجان بدهیم؟
مادرم می‌گوید: «باید بروی در اتاقت بخوابی...» جمله‌ای کاملاً امری است. به‌نظرم چشم‌های عروسک‌های توی قفسه برق می‌زند.  مادرم می‌گوید: «در اتاقت از چه می‌ترسی؟»
می‌‌گویم: «چشم‌های عروسک‌ها!»
می‌گوید: «بیچاره‌ی بی‌نوا... حسابی خُل شده‌ای!»
حالا ساعت 11 شب است.
«هانسل» و «گرتل»، البته نه آن هانسل و گرتلی که شما می‌شناسید... نه آن دوبچه‌ی بیچاره که در جنگل به خانه‌ی شکلاتی و بیسکویتی رفتند و در دام آن جادوگر وحشتناک افتادند، یک هانسل و گرتل دیگر که ماجراجویی‌هایشان خیلی زیاد است از توی کتاب بیرون آمده‌اند... و موجودات ترسناک اتاق را تسخیر کرده‌اند... مادرم که می‌خوابد، پتو را بر‌می‌دارم و در سالن می‌خوابم. چراغ آشپزخانه را هم روشن می‌گذارم... صدای ترسناکی می‌شنوم. نمی‌دانم صدای خروپف‌های  برادرم است یا یک هیولا زیر مبل‌‌ها برای حمله به من کمین کرده‌ است؟ چشم‌هایم را محکم می‌بندم...

 

این خبر را به اشتراک بگذارید