• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
سه شنبه 9 شهریور 1400
کد مطلب : 139169
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/OYjmQ
+
-

تنها مستمسک این روزهای من


مائده امینی ـ روزنامه‌نگار

یک دست پیراهن چهارخانه که سایه‌ طوسی بر قماش‌ا‌ش سنگینی می‌کرد، یک کلاه پشمی مخروطی مندرس و چند جلد کتاب با کاغذهایی که به زردی می‌زد و بوی نا از آنها رفته بود، تنها چیزهایی بود که از پدربزرگم باقی مانده بود. نه اینکه بابایی وسیله دیگری نداشت اما این‌ چند چیز، انگار که نمادهای بلامنازع حضور او در خانه، در فاصله یک روز، از معنا تهی شده بودند؛ بیشتر از همه آنچه جا گذاشته و رفته بود. زمان مثل همه وقت‌های دیگر، بی‌توجه به مصیبت حاکم بر خانواده من، می‌گذشت و اگر کسی هوای بابایی به سرش می‌افتاد باید می‌رفت در همان اتاق 12متری با پنجره‌های بلند، روی همان تخت فلزی کهنه می‌نشست و همان پیراهن چهارخانه یا همان کلاه پشمی را در آغوش می‌کشید، می‌بویید یا لمس می‌کرد.
کمتر از 10سال از آن روزها گذشته اما همه این قاعده‌ها برهم خورده. دیگر لباس‌ها، کتاب‌ها، پیراهن‌ها و... تنها دارایی بازماندگان برای مرور عزیز از دست‌رفته‌شان نیست. سخت و آسانش را نمی‌دانم اما تفاوت‌های ریز گزنده‌ای در آداب سوگواری ایجاد شده است. حالا آنکه می‌رود از خود یک میراث دیجیتال زنده باقی می‌گذارد با همان طراوت. عکس‌ها می‌مانند فقط شاید افسرده باشند به قول براهنی. فیلم‌ها را می‌توان با همان کیفیت جایی ذخیره کرد و روزی هزار بار با لمس یک دکمه دید. می‌توان ساعات طولانی در مرور گپ‌های مجازی دیروز، با آنکه امروز زیرخاک خوابیده، غرق شد و متن چت‌ها را بالا و پایین کرد.
روزگار من امروز با همین الگوریتم می‌گذرد؛ صبح بلند می‌شوم. اگر روز خوشم باشد اول صبحانه می‌خورم و بعد به جان میراث دیجیتال ریحانه می‌افتم. اگر قرعه به دلتنگی و بهانه‌گیری و ناخوشی افتاده باشد اما، هنوز از خواب بلند نشده، کورمال‌کورمال گوشی را برمی‌دارم. نامش را سرچ می‌کنم در همه پلتفرم‌هایی که دستم می‌رسد؛ مثلا امروز اینستاگرامش را باز کردم. یکی،دو پست را خواندم. کامنت‌ها را زیر‌و‌رو کردم. مچاله شدم یا گاهی مثل خوره می‌افتم به جان توییتر و هشتگ «ریحانه یاسینی» را با فیلترهای مختلف سرچ می‌کنم آنقدر که مثل همه همین‌روزها که برای بار صدو‌یکم یادم می‌آید چه بر سرمان آمده و همه اینها قبل از آن اتفاق می‌افتد که از تخت پایین آمده باشم.
در یک روز عادی سوگوارانه، همان لباس‌هایی را می‌پوشم که قبل از واژگونی اتوبوس خبرنگاران می‌پوشیدم. همان غذایی را می‌خورم که قبل از دوم تیر می‌خوردم و از همان مسیر به روزنامه می‌رسم که همین سه‌ماه پیش در آن رانندگی می‌کردم و با خنده و سر و صدا- مثل همیشه- وارد تحریریه می‌شوم. پشت همان میز می‌نشینم اما تا وقت خالی لابه‌لای کارهایم پیدا می‌کنم، در دنیای خاطرات باقی‌مانده‌مان غرق می‌شوم. چیزهایی با مرور چت‌هایمان دوباره دستگیرم می‌شود که اگر ریحانه امروز زنده بود می‌توانستیم ساعت‌ها درباره‌اش با یکدیگر حرف بزنیم. به ویس‌هایش گوش می‌دهم و چشم‌هایم پر و مغزم داغ و قلبم فشرده می‌شود. خیالم اما راحت است؛ می‌دانم تناژ صدای نازکش را گذشت سال‌ها و ماه‌ها و روزها نمی‌تواند از سلول‌هایم پاک کند. حرف‌ها و گپ‌ها و معاشرت‌های طولانی‌مان محفوظ است. خیالم راحت و قلبم به داشتن خاطره‌هایی که می‌توانم هر بار به راحتی مرورشان کنم و هزار بار برایشان سوگواری کنم گرم است و این تنها مستمسک بازمانده‌ای چون من است.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید