• شنبه 28 مهر 1403
  • السَّبْت 15 ربیع الثانی 1446
  • 2024 Oct 19
دو شنبه 1 شهریور 1400
کد مطلب : 138423
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/M8P6O
+
-

تراژدی 24سالگی جبران

جوان افغانستانی که برای رسیدگی به حال پدرش از ایران به زادگاهش رفته بود به ضرب گلوله طالبان کشته شد

تراژدی 24سالگی جبران


مائده امینی ـ روزنامه‌نگار

می‌گویند تیر مستقیما به قلبش خورده است. می‌گویند جرمش حضور در خیابان‌های محل زندگی‌اش، «تخار»، بوده؛ شهری که به‌تازگی به‌دست طالبان سقوط کرد تا جوان‌های بسیاری به کام مرگ کشیده شوند. خیلی‌ها مثل جِبران اگرامی این روزها در کوچه‌ها و برزن‌های افغانستان به ضرب گلوله کشته شدند. بدون آنکه بخواهند سهمی در این جنگ نابرابر داشته باشند. داستان زندگی‌اش اما به گوش همه ما آشناست؛ یک تراژدی افغانی تکراری. جبران آمده بود به ایران تا سرکار برود، هزینه زندگی خواهر و برادرهای کوچک‌تر از خودش را تامین کند و برایشان پول بفرستد اما عمرش به دنیا نبود؛ یعنی نگذاشتند که باشد. اسفند‌ماه سال گذشته، به او خبر دادند که پدرش تصادف کرده و به کما رفته است. او هم آشفته، خودش را با هزار و یک دردسر به قندوز رساند تا کنار خانواده‌اش باشد. حالا پدرش بعد از گذشت پنج‌ماه از کما درآمده، حال خواهرها و برادرهایش خوب است، اما خودش دیگر از آن سفر برنمی‌گردد. به روایت شاهدان در ایران، جبران در یک آموزشگاه طلاسازی در خیابان فرشته کار می‌کرده است. او به‌تازگی با دختردایی افغانستانی خودش نامزد کرده بود و می‌خواست سر و سامان بگیرد اما گلوله طالبان امانش نداد. تصرف ولایت تخار یکی از مهم‌ترین پیشرفت‌های نظامی طالبان در سال‌های اخیر ارزیابی می‌شود. طالبان قبلا هم این شهر را تصرف کرده بودند و حالا دوباره با تانک‌ها و اسلحه‌هایشان در این شهر مستقر شده‌اند و کنترل این ولایت را هم مثل نیمروز در دست گرفته‌اند. روایت از دست رفتن جبران شاید روایت از دست رفتن خیلی از افغانستانی‌ها در این روزهای تلخ باشد؛ روایت‌های تلخی که تکرار آنها در آینده دور و نزدیک، دور از ذهن نیست و تراژدی شاید همین نقطه است که هرگز تمام نمی‌شود. حالا پای صحبت‌های سام رحیمی یکی از همکارانش نشسته‌ایم. او یکی از مدیران آموزشگاه طلاسازی است که جبران در ایران در آن به‌کار مشغول بوده و خاطره‌های شیرینی از خود در آنجا به جا گذاشته است.

وقتی برای کار آمد، 15ساله بود 
«نه به‌خاطر اینکه امروز دیگر قلبش نمی‌تپد، واقعا همیشه ذکر خیرش اینجا بود.» رحیمی حرف‌هایش را اینگونه آغاز می‌کند. یکی از مدیران آموزشگاه طلاسازی که جبران اگرامی هفت سال در آن کار کرده است می‌گوید: هیچ‌کس در مجموعه ما نیست که از او خاطره بدی داشته باشد یا به نیکی از او یاد نکند. جبران اوایل سال 93 به آموزشگاه طلاسازی ما معرفی شد. وقتی آمد حدود 15سال داشت و چندسالی هم سابقه کارهای دیگر را داشت. حالا اما.. 23ساله بود. که طالبان جانش را گرفت... .
او درباره علت حضور جبران در این آموزشگاه می‌گوید: او برای خواهرها، برادرها و حتی پدرش پول می‌فرستاد و مدام دغدغه آینده آنها را داشت. در ابتدا برای نظافت آمده بود اما به‌زودی قلق کار دستش آمد و همه‌‌چیز را یاد گرفت. در نتیجه خیلی کارها را اینجا او انجام می‌داد؛‌ و این اواخر یک کمک‌مربی شده بود. او در هشت نمایشگاه طلا و جواهر هم شرکت کرده و از روسای اتحادیه طلا و جواهر لوح تقدیر دریافت کرده بود. بعدازظهرها که کارش در آموزشگاه طلاسازی ما تمام می‌شد، می‌رفت سر ساختمانی حوالی باغ فردوس برای سرایداری. در واقع روزی بیش از 12ساعت کار می‌کرد. رحیمی ادامه می‌دهد: جِبران، مهربان، نجیب، باشخصیت و به‌شدت بی‌حاشیه بود. خانم‌های زیادی در محیط کاری ما حضور دارند اما هرگز کسی از حضور او احساس ناامنی نمی‌کرد. یعنی اگر قرار باشد همه ما روی یک ویژگی مشخص درباره او اتفاق نظر داشته باشیم، آن ویژگی نجابت است.

سختی‌های زندگی جبران در ایران 
جبران برای هر بار از افغانستان به ایران آمدن باید هزار بار می‌مرد و زنده می‌شد. این را خودش به‌خوبی می‌دانست؛ مثل همه افغانستانی‌های درمانده. رحیمی ناگفته‌هایی در این‌باره دارد؛ یک بار فروردین‌ماه سال 99 وقتی جبران به همراه یکی از همکاران ما برای بازدید از معدن سنگ به کرمان رفته بود؛ در زمان بازگشت جبران را - چون به‌طور غیرقانونی در ایران ساکن بود- دستگیر کردند و با ماشین به افغانستان دیپورت کردند. چند ماهی اگرچه نتوانست سرکار برگردد اما ارتباطش را با ما حفظ می‌کرد و مدام می‌گفت که برمی‌گردم. در نهایت بعد از طی کردن هفت‌خان رستم، خودش را به ایران رساند. 21روز در راه بود و بعد از عبور پرخطر و دشوار از سه مرزبانی و آسیب‌های فراوان توانست دوباره برگردد. او درباره وضعیت جبران بعد از چنین تجربه تلخ و دشواری توضیح می‌دهد: یک سال طول کشید تا دوباره خودش را پیدا کند. می‌گفت ما به سختی، مرگ و خونریزی عادت‌ کرده‌ایم. تا اینکه اسفند‌ماه سال گذشته، به او خبر دادند که پدرش تصادف کرده و به کما رفته است. جبران تمام آن روز ضجه زد و گریه کرد و در نهایت هم نتوانست طاقت بیاورد. دوباره شال و کلاه کرد و گفت می‌خواهم برگردم تخار. باید بالای سر پدرم باشم. نگران خواهر و برادر کوچک‌ترش بود. رفت سفارت خودش را معرفی کرد. گفت اوضاع بهتر می‌شود برمی‌گردم. اما هیچ وقت برنگشت... . 

گلوله را مستقیم به قلبش زدند 
جبران به‌تازگی نامزد کرده بود. آنقدر جلوتر از شرایطش بود که تاریخ عقدشان را موکول کرده بود به زمانی که نامزدش دیپلمش را گرفته باشد و ازدواج مانع ادامه تحصیلش نشود. رحیمی می‌گوید: هرگز اما نتوانست طعم ازدواج را بچشد. هفدهم مرداد‌ماه طالبان شهر جبران را محاصره کردند. جبران به نیروهای مردمی پیوسته بود تا از شهرش دفاع کند. حین دفاع از شهر بود که طالبان او را به ضرب گلوله کشت. می‌گویند تیر به قلبش خورده است و می‌گویند شدت درگیری‌ها در تخار آنقدر بالاست که پدر از کما برگشته او هنوز نتوانسته جسد پسرش را تحویل بگیرد. همیشه می‌گفت همه زندگی من پر از بدبختی و تیرگی بوده است. انگار راست می‌گفت. جبران آرزوی صلح برای افغانستان داشت.

این خبر را به اشتراک بگذارید