زیبایان درجستوجوی سعادتند!
فریدون صدیقی-استاد روزنامهنگاری
کرونا اینجا غایب است، دستات را به من بده، مهتاب امشب و آفتاب فردا منتظر توست خانم چهارفصل که میخواهی آرزوهایت را به باد بسپاری!
آفتاب داشت از پاهایش بالا میرفت تا به سر شانههایش برسد و آنوقت ممکن بود آفتاب چشمهای خالی از امیدش را خطخطی کند و او سراسیمه سرنگون زیرپای پل شود! من نمیدانم از دست مصایب پس از ابتلای به کرونا، به خاطر آب رفتن آب و برق یا بیکار شدن طولانیمدت کار و یا دود شدن آرزوهایش میخواهد زندگی را جا بگذارد یا نه! دیگران هم نمیدانند کیست و نامش چیست مثلا پرنیان یا پروانه یا پونه که باد موهایش را شانه میکند در گریز روسری دلمردهای که همرنگ ماسک آبی رنگ پریده است! تماشاگرانی چون من در بیم و امید پابهپا میشویم که ناگهان جوانی به شکل امید از پشت سر ظاهر و خانم ناامید را از لب پل ماشین روبهرو میکشد تا او دوباره ماه و خورشید را ببیند و ما صلوات بفرستیم و کف بزنیم. در راه بازگشت به خانه یاد خاطره مشابهی افتادم که آن را مرورکردم!
...وقت پایان رسیدن نبود برای آنکه هنوز شروع نشده بود اما او بهسوی پایان رفت مثل کاشفان ره گم کرده که زمستان قطب برایشان مثل وباست! ما در بیمارستان بودیم دختری همسایه بیستوچندساله تصمیم گرفته بود به پاییز برسد. ما چون دود سیگار آشفته بودیم. ما بغض بودیم، ما سینه پر از درد و دست به دعا بودیم که کسی خبر آورد؛ زیبا برگشت و ما گفتیم خدایا صدهزار مرتبه شکر. ما چند نفر امین و مراقب و مواظب دور و نزدیک زیبا بودیم پس از آنکه پدر و مادرش جدا شدند در شهری که نامش فرانکفورت است. زیبا پس از آن جدایی به ایران آمد و ساکن خانه پدری شد و با عنوان آرشیتکت کارجو شد و قرار بود این امروز و فردا صاحب کار شود که ناگهان خودزنی کرد. آیا زندگی طی سالیان مناقشه بیپایان پدر و مادر برایش تبدیل به کوزه شکسته شده بود و او از لای ترک آن افتاده بود؟ چه راست گفتهاند سعادت و شیشه چیزهای ظریفی هستند و او؛ زیبا، شیشهای بود که در جستوجوی سعادت شکسته بود؟ از بیمارستان که خانه آمد هیچکس نخواست بپرسد چرا؟ چرا زیبا میخواستی خودکشی کنی؟ چون همه میدانند همیشه اندوههای کوچک حرف میزنند و غصههای بزرگ خاموشند. چون همه میدانند هیچکس ناگهان پیر و ناگهان تصمیم به جدایی از زندگی نمیگیرد.
اکنون حال زیبا بهتر است. تبسم آرامی گاه و بیگاه روی صورتش میآید و میرود و چشمان غمگیناش هنوز مثل فانوس کمسو است. هنوز مادرش و هنوز پدرش از ماجرا بیخبرند. ایکاش میدانستند بدون رفیق حتی بهشت هم جهنم است! این را کبوتر، گنجشک، سار و قناری میدانند که همیشه دو تا دو تا در آسمان راه میروند.
به جنگل و
بیشه و
پرنده
به چکاوک و
قمری و
آسمان
قسم میدهم که با من بمان!
اکنون و این روزها که درهای بسیاری زنگ زده و باز نمیشود و کلیدهای پرشماری گمشده و راههای بلندی کوتاه یا بیراه شدهاند و همه درها و راهها فقط به روی کرونا و گرانی باز است! حالا که روزگار زهر و تلخ با کسی شوخی ندارد همین میشود که برخی با دیدن خاکستر خیال میکنند خاموش و سرد است ولی بلافاصله میسوزند. پس تعدادی از این برخیها میروند روی پل، لب پنجره طبقه نهم یا پیش پای قطار و یا کنار درخت توت و با ما خداحافظی میکنند. چون فکر نمیکنند انسان فرزند اشتباه است و میشود اشتباه را جبران کرد. برخی از آنها که دست به این کار میزنند از کیفیت زندگی حوصلهشان سر رفته است. با این همه یادمان باشد ما قرار است زندگی را بسازیم نهتنها برای خودمان بلکه برای دیگران هم. آیا این را خانمها و آقایان عزیزتر از بهار یعنی18 تا 25سالهها نمیدانند که قریب 25درصد خودکشیها متعلق به آنان است؟! خانم زیبا! خانم لیلا! خانم منیژه! آقای فرهاد! آقای بهرام! آقای پدرام لطفاً لحظهای درنگ، دقایقی گپ و گفت با کسی که دوست میدارید یا نمیدارید، اما او شما را دوست میدارد و از او برای یکبار دیگر بپرسید آیا وقت به پایان رسیدن شماست؟ تردید نکنید او جواب میدهد. نه عزیزتر از عمر. نه. پس خانم زیبا و دوستان و آقای فرهاد و دوستان یعنی همین بودنتان، آنهم در این سن و سال شکوفه و سیب، واقعاً مفتخر کردن جهان است به آفتابی که شمایید به مهتابی که شمایید. شما ستاره، پرنده و باران هستید. حالا یعنی اینقدر خودخواهید که میخواهید زندگی را از خود و لذت آن را از دیگران دریغ کنید؟ نه ما باور نمیکنیم چون فردا با حضور شما روشن است. چون هیچ در بستهای نیست که باز نشود. اگر قرار بود همیشه بسته بماند دیوار میشد نه در، این را همه کلیدهای عالم میدانند !
سیبم را
دوپاره میکنم
نیمی تو
نیمی من
لبخندم را
دوپاره میکنم
نیمی تو
و نیمی من
غمم را به تو نمیدهم
به مثابه بازپسین نفسی به سینه میگذارمش
شعرها بهترتیب از
رفیق صابر، شیرکوه و عبدالله پشتو با ترجمه آرش سنجابی