مان/ روزگار وقفههای اجباری
شیدا اعتماد
برق که میرود انگار یکی از اجزای خانه است که ناگهان میرود؛ مثل این میماند که کولر راهش را بکشد برود یا یخچال یهو سرش را بیندازد و راه بیفتد. یا لباسشویی خسته از کار روزانه تلوتلوخوران خانه را ترک کند. رفتنش همیشه با شوک همراه است. هر بار انگار نخستینبار است که برق رفته؛ اول شوکه میشویم و بعد دور و برمان را نگاه میکنیم و بلافاصله یاد مشکلاتمان میافتیم؛ یاد اینکه لباسی که فردا میخواهیم بپوشیم توی لباسشویی زندانی مانده و شام نداریم و شمع هم نداریم که جلوی چشممان را ببینیم و چیزی برای شام دست و پا کنیم. برق میرود و رفتنش مثل رفتن جان از بدن سخت است. خوبیش این است که برخلاف جانرفته، برقرفته برمیگردد. نور همراهش میآید و خنکی کولر دوباره برقرار میشود. میبینی یخچال هنوز همان گوشه است و لباسشویی دوباره سر و صدایش راه میافتد توی خانه و پلوپز روشن میشود.
امان از این همه تکنولوژیزدگی ولی چه میشود کرد؟ جهان بر مدار برق میگردد. نباشد هم خانهها، خانه نمیشوند. بیبرقی این روزها مدام در زندگی وقفههای اجباری پدید میآورد.
صبح در اوج کار یهو میبینی یک صدای تق از محافظهای برق میآید و تمام. نصف کاری هم که از صبح انجام دادهای پریده و رفته است.
زندگیمان که قبلا دویدن و دویدن بود و استراحت تبدیل شده به دویدن، وقفه اجباری، دویدن و وقفه اجباری. استراحت کوچ کرده به فصلی دیگری ظاهرا. باید با آمدن برق همه کارهای باقیمانده را با سرعت سروسامان داد و این آسان نیست.
برق که میرود سررشته کارها را هم با خودش میبرد. این است که کلافهتریم لابد. تا باز برق بیاید و بشود کارها را سر و سامان داد و از خانه به محل کار یا از محل کار به خانه دوید.