گفتوگو با محمد بلوری، پدر حوادثنویسی مطبوعات ایران
روزنامه هرگز نمیمیرد
نیلوفر ذوالفقاری
حافظه مثالزدنی محمد بلوری، گنجینهای از خاطرات بیشمار است که نه فقط در 60سال فعالیت مطبوعاتی بهخاطر سپرده، بلکه از همان روزهای کودکی و نوجوانی مشغول ثبت آنها بر لوح ذهنش بوده است. او را با عنوان پدر حوادثنویسی مطبوعات ایران میشناسند، روزنامهنگار پیشکسوتی که در دوران سوتوکور شدن روزنامههای سیاسی، با سبک جدیدی از حوادثنویسی، خون تازهای در رگهای روزنامه به جریان انداخت. حالا از پس سالها ثبت و ضبط خاطرات، بعد از انتشار مجموعه خاطراتش در قالب چند کتاب و بعد جمعآوری آنها بهصورت منسجم در یک کتاب، هنوز هم با همان شور و اشتیاق مشغول نوشتن آثاری تازه است که پای در خاطراتش دارند. با محمد بلوری از خاطرهنویسی و عشقش به نوشتن در حوزه حوادث گفتوگو کردهایم. او معتقد است هرقدر هم فضاهای تازه برای انتشار اخبار خلق شوند، هیچچیز جای روزنامه را نمیگیرد و روزنامه هرگز نمیمیرد.
چرا با وجود انتشار چندین کتاب از شما، خودتان را یک نویسنده نمیدانید و معرفی نمیکنید؟
تا به حال 8کتاب از من منتشر شده و در حال آماده کردن 3قصه بلند برای چاپ هستم. کتاب «اصفهان مویه کن» ماجرای تاریخی فروپاشی حکومت صفویه و حمله محمود افغان به اصفهان است که روایت آن را از ماجراهای واقعی وام گرفتهام. بقیه کتابها هم روایت من از اتفاقات و ماجراها و خاطرهنویسی است. معتقدم دیگران باید درباره نویسنده بودن من قضاوت کنند و نباید خودم در اینباره ادعا کنم.
داستانهایی که نوشتهاید درباره چه موضوعاتی هستند؟
قصههایی که من مینویسم همه ریشه در ماجراهای واقعی دارند. مثلا قصه «خاننایب» را که خیلی هم آن را دوست دارم، براساس یک اتفاق واقعی نوشتهام. فیلمنامه آن را هم نوشتم و فیلمی از این داستان ساخته شد.
منبع شما برای نوشتن ماجراهایی که روایت میکنید چیست؟
بیشتر درباره رویدادهایی مینویسم که با آنها روبهرو شدهام یا درباره آنها شنیدهام. من سالها در بخش حوادث روزنامهها نوشتهام، اما رویدادها بر ذهن من، تأثیری ورای یک حادثه میگذاشتند. بعضی ماجراها مرا رها نمیکردند و شب و روز در ذهنم میچرخیدند. آنها را پرورش دادم و نوشتم. بعضی کتابها، مجموعه این قصههاست. در بعضی هم به تأثیراتی که رویدادهای اجتماعی و سیاسی بر من گذاشتند، پرداختهام.
بهنظر شما خاطرهنویسی چه اهمیتی دارد؟
من به خاطرهنویسی اعتقاد زیادی دارم. از سال 1336 که وارد روزنامه شدم، مسیر پرفراز و نشیبی گذراندم و در خاطراتم سعی کردم بگویم که در آن سالها بر مطبوعات چه گذشته است؟ نسل بعدی که خاطرات را میخوانند متوجه میشوند که روزنامهنگاری در گذشته چقدر با حالا متفاوت بوده است. بهنظرم بقیه روزنامهنگاران همسنوسال من هم باید خاطراتشان را مینوشتند و جامعه امروز را در جریان آنچه قبلا گذشته قرار میدادند.
روزنامهنگاری که در خاطرات شما ثبت شده چه فرقی با روزنامهنگار امروزی دارد؟
تفاوتها زیاد است، گاهی خود روزنامهنگاران جوان که خاطراتم را میخوانند، میگویند ما در مقایسه با زمان شما اصلا روزنامهنگاری نمیکنیم. امروز بیشتر روزنامهنگاران پای کامپیوتر نشستهاند و انتقالدهنده اطلاعات هستند. به تعبیر من، چلهنشین تحریریه هستند. زمان ما اوضاع فرق داشت، با چه مرارتی سراغ ماجراها میرفتیم و گاهی حتی جنایتها را کشف میکردیم و در اختیار پلیس میگذاشتیم. من هیچکدام از روزنامههای فعلی را روزنامه نمیدانم. عشق به روزنامهنگاری باعث میشد ما در آن دشت بلا بیشتر قدم بگذاریم و در آن فضا نفس بکشیم. همین بود که دورهای برجسته در دنیای مطبوعات ساخته شد. لذت انتشار یک واقعیت و شوقی که در یک روزنامهنگار برمیانگیزد، قابل توصیف نیست.
قبل از ورود به حرفه روزنامهنگاری هم خاطره مینوشتید؟
15ساله که بودم، در قائمشهر زندگی میکردم و همان روزها هم دفترچه خاطرات داشتم. انشاهای خوبی مینوشتم و از بچههای کلاس یکقران میگرفتم تا برایشان انشا بنویسم. خاطرم هست یک روز یک جوان عاشقپیشه از من خواست نامهای عاشقانه از طرف او برای محبوبش بنویسم و در ازای آن، دوبرابر پول انشاها به من بدهد. اتفاقا نامه اثر داشت و همین شد که صف نامههای عاشقانه شکل گرفت. نامههایم اثر داشت و دلها را نرم میکرد اما برای خودم اثر عکس داشت. محبوب من باور نکرد که نامه را خودم نوشتهام و با اخم گفت نامه دوقرانیای که برایش خریدهام، فایدهای ندارد. حالا بیا و ثابت کن که تمام نامههای عاشقانه عاشقان این شهر را من نوشتهام.
چه خاطرهای از آن دوران در ذهنتان مانده است؟
اهل کتاب و نوشتن و تئاتر بودم. یادم است در دبیرستان تئاتر بازی میکردیم، خانوادهها از روی تعصب راضی نمیشدند دخترها تئاتر بازی کنند. همین شد که مرا گریم کردند و من شدم دختر نمایش. خانوادهها هم برای تماشا میآمدند. روزی مدیر مدرسه مرا صدا کرد، وقتی به دفتر مدرسه رفتم دیدم مدیر در حال خندیدن است! نگو برای من که دختر نمایش بودم، خواستگار پیدا شده بود. این خاطره خندهدار از آن روزها در ذهنم مانده است.
آن روزها چه کتابهایی میخواندید؟
شهر ما، شهر باران بود و موقع باران، عطر بهارنارنج در هوا میپیچید و همه را سرمست میکرد. روی ایوان حصیر پهن میکردم و کتاب میخواندم. کتابهایی مثل «امیرارسلان نامدار» و «چهل دزد بغداد» برایم جذاب بود. بعضی از کتابها را از کتابفروشی اجاره میکردم چون آنقدر پول نداشتم که همه کتابها را بخرم. روزنامه کیهان موردعلاقهام بود. قطعههای ادبی یا خاطراتی را در دفترچهام مینوشتم و برای روزنامه و مجله میفرستادم. آرزویم این بود اسم من در مجله موردعلاقهام، سپید و سیاه، چاپ شود. بعدها به تهران آمدم و از دارالفنون، راهم به مطبوعات و حوادثنویسی باز شد.
آن زمان حوادثنویسی چه جایگاهی داشت؟
بعد از کودتای 28مرداد، روزنامهها بهدلیل محدودیتها، کمتر درباره موضوعات سیاسی مینوشتند. مردم هم حس میکردند روزنامه دیگر چیزی برای خواندن ندارد. حوادثنویسی به این شکل وجود نداشت و درباره هر حادثه، تنها چند سطر نوشته میشد. اما من درباره یک قتل، یک صفحه کامل با سبک خودم نوشتم و این تجربه جدید با استقبال مواجه شد. تیراژ روزنامه آن شب دو برابر شد و از فردا صفحه حوادث متولد شد. مردم به این صفحه رو آوردند و در قهوهخانهها و جمعها درباره آن حرف میزدند.
انتخاب این حوزه از نظر روحی برایتان سختی داشت؟
این حوزه با روحیه من جور نبود. من طاقت ندارم که ببینم کفتری زخمی، پر خونی خود را روی آسفالت میکشد، آن شب خواب نخواهم داشت. این حوزه مرا با تلخیهای مختلف روبهرو کرد. بسیاری از شبها کابوس میدیدم. سختیها بود اما در اوج حادثه از کارم لذت میبردم.
آرزویی دارید که برآورده نشده باشد؟
نه ندارم، فقط دوست دارم محیط روزنامه دوباره به آن روزهای اوج برگردد، دوباره در آن فضا قلم بزنم و سرگیجه بگیرم.