روشنفکری در خیابان/ آرزوهای بر باد رفته
سیدمحمدحسین هاشمی
دارد غصه میخورد؛ حرص خوردناش را میشود از فشار دستهایش دید. دستهایش روی فرمان قفل شدهاند. نگاهش خیره به خیابان است، اما به راحتی میشود فهمید که حواسش جای دیگری است. راستش را بخواهید، دلم میخواست وارد صحبت شوم، اما آنقدر غرق در صدای گزارشگر رادیو بود که جرأت نکردم. کنار موهایش جوگندمی شده بود. دستانش بزرگ و معلوم بود که دستهای یک ورزشکار است. این همه دقت کردنش هم حکایت از همین اتفاق داشت. داشت با صدای بلند والیبال ایران و آلمان را گوش میداد. رسیده بودیم به ست سوم. به جایی که ایران، باز هم داشت بد بازی میکرد. داشت حرص میخورد از اینکه ایران دارد از آلمان شکست میخورد. گفتم: «آقا نگران نباشید. آلمان که چیزی نیست. ایران میزنه حتما. آمریکا رو زده؛ آلمان که اصلا والیبال نداره.» گفت: «مشکل ما همینجاست. اینجاست که به این تیمها ببازیم. ما این تیمها رو دستکم میگیریم. مثل آب خوردن میتونیم ببریمشون، اما نمیبریم.» دست سوم بازی تمام شده بود و حالا ایران، دو یک عقب بود. «شما خودتون هم ورزشکارید؟» یک جوری که قشنگ متوجه شدم داغ دلش تازه شده توی آیینه نگاهم کرد و گفت: «یه زمانی همه زندگی ام این شده بود که کنار این اسمهایی که الان داری میشنوی، من هم بازی کنم. تو شاید نسل قبلی والیبالیستهامون رو یادت نیاد. نسلی که والیبال رو احیا کردن. من تمام تلاشم رو داشتم میکردم که برسم به همبازی شدن با اون تیم. همهچیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یه اتفاق بد توی زندگیم افتاد. یک روز داشتم برای تمرین میرفتم که تصادف کردم. تصادف شدیدی بود. ماشینم خرد شد. دخترم دم به دم جان داد. میخواستم بین راه بگذارمش خونه مادر بزرگش. خودم رفتم توی کما. تقریبا 2هفته. بیرون که اومدم فهمیدم چه بلایی سرم آمده. از آن روز دیگر سراغ والیبال نرفتم. شدم یک آدمی که چیزی برای از دست دادن نداشت. هیچ کاری دلم را شاد نمیکرد. حوصله کار نداشتم. انگیزهای هم نداشتم. همسرم افسرده شده بود و همهچیز داشت برخلاف میلم پیش میرفت.» انگار که سالها منتظر این بوده باشد که کسی بیاید و برایش حرف بزند؛ هر چه توی دلش بود را گفت. دیگر دست چهارم داشت به آخر میرسید. ایران دوباره به بازی برگشته بود. میشد امید را از چشمانش دید. بازی دو- دو شده بود و باید دست پنجم شروع میشد. محترمانه جوری رفتار کرد که بفهمم نباید حرف بزنم. با هم نشستیم به شنیدن بازی. ایران و آلمان پا به پای هم پیش میرفتند اما دست آخر ایران باخت. او، آقا مهدی، با بیشتر از دو متر قد، با دست هایی پُر که معلوم بود از بازی والیبال به ارث گرفته، رادیو را خاموش کرد. آهی کشید و گفت: «توی این زندگی، باختهاش داره نصیب ما میشه.» او از والیبال، همین یک رادیو گوش کردن را داشت و امیدهایی که بعضی وقتها برایش خوشحالی در پی داشت و بعضی وقتها ناامیدی.