• یکشنبه 4 آذر 1403
  • الأحَد 22 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 24
یکشنبه 25 شهریور 1403
کد مطلب : 234896
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/qjvLk
+
-

آرزوهای سمیه

درباره زنی بلوچ که معلم، مروج و کتابدار برگزیده کشور و دهیاری امیدآفرین است

زندگی
آرزوهای سمیه

سحر جعفریان- روزنامه نگار

پایین‌دست رودخانه کاجو که از کوه‌های پشت هم آهوران‌لاشار (صدها کیلومتر دورتر) سرچشمه گرفته و در کناره بعضی آبریزهای آن گاندوهای‌خرامان می‌پلکند، جایی در 500متری روستای ‌الله‌نوبازار، کودکان قد و نیم‌قد جَدگالی سرگرم آب‌بازی و جست‌وخیزبودند. این عادت هر روزشان است؛ بعد از مدرسه، راه کاجو را پیش بگیرند و آنجا تا می‌توانند خود را از شیطنت خالی کنند. دختران، پَشک‌های (لباس زنان بلوچ) رنگی که پیش‌سینه، جیب‌ها، سرآستین‌ها و پادک یا دمپای هر دو لنگ شلوارشان را مادرهاشان سرحوصله سوزن‌دوزی کرده، به تن داشتند. بعضی‌شان شال‌های بلند پلیواردوزی‌شده را سفت به سر و گردن خود پیچانده‌اند و بعضی دیگرشان، مقنعه‌ سر انداخته بودند. پسران هم کمیص‌هایی (لباس مردان بلوچ) از جامگ یا پیراهن‌های بلند چاک‌دار و پاجامک یا همان شلوارهای گشادِ دمپاتنگ پوشیده‌اند. میانشان سمیه از همه آرام‌تر است. حتی از شاران، دختر همسایه‌شان که بسیاری از اهالی‌ الله‌نوبازار زبان به آفرین و تحسین‌اش دارند. سمیه، کاجونشینی، دُدُک‌بازی (دتوک یا عروسک محلی)، کپگ وتلّیی بازاری را دوست دارد اما بیش از آنها مَتل و مَثل‌هایی که هر شب ولی‌محمد(پدرش) نقل می‌کند، می‌پسندد و سرگرم می‌شود. علاوه بر این، او از آرزوپروری هم لذت می‌برد؛ آرزوی راه‌اندازی کتابخانه‌ای بزرگ و احداث اقامتگاه گردشگری. شاید آن روزها، آنجا که سمیه زندگی می‌کرد یعنی کنج خانه‌ای کاهگلی در ‌الله‌نوبازار، یکی از دورافتاده‌ترین روستاهای استان سیستان و بلوچستان، آرزوهایش ناشو و پرت به‌نظر می‌رسند اما زور سمیه میهن‌خواه، معلم، مروج و کتابدار برگزیده، دهیار نمونه و مدیر اقامتگاه بوم‌گردی بلوچ به همه سختی‌ها و نشدنی‌ها، چربید.

آرزوهای ٣٠ سال بعد از این
 صدای مجری جشنواره مروجان کتابخوانی از پس بلندگوهای سالن با شور و هیجان شنیده می‌شود:«نفر برگزیده بخش ترویج کتابخوانی در روستاهای کم‎‌برخوردار ششمین دوره جشنواره مروجان کتابخوانی کشور کسی نیست جز سرکار خانم سمیه میهن‌خواه، معلم مهربان بچه‌های جنوب استان سیستان و بلوچستان و دهیار دلسوز روستای غلام‌محمد بازار‌عورکی». این درست همان لحظه واهَگ‌های (آرزو به زبان جدگالی)سمیه است که کمتر از 30سال پیش در کنج خانه کاهگلی‌شان در روستای دورافتاده‌ الله‌نوبازار، ناشدنی  و پَرت به‌نظر می‌رسید. همان لحظه‌ای که آن سال‌ها، هزاران بار خیالش را بافته بود. با این تفاوت که حالا ‌الله‌بخش (همسرش) کنارش نشسته و کف‌زنان به او و همه تقلا و تلاش‌کردن‌هایش افتخار می‌کند. تا نم اشک‌های شوق را از چشمانش بگیرد، چراغ خاطراتی چند در سرش روشن می‌شود.

 همه‌چیزدان مثل خانم‌آرزو!
 روستایشان مدرسه نداشت. به ناچار هر صبح همراه دوستانش پای پیاده حدود یک ساعت گز می‌کرد و با عبور از روی تنه درخت خرما که پلی بود بر عرض کاجو به مدرسه‌ای در روستای مجاور می‌رسید. گاهی که کاجو خروشان می‌شد، تنه درخت خرما، گذرشان را ناایمن می‌کرد و بدترین اتفاق در آن هنگام، نه سقوط خودشان که افتادن کتاب‌هایشان در آب بود! چرا که یقین داشتند تهیه دوباره آن کتاب‌ها غیرممکن است. با این‌حال سمیه از درس و مشق، دست نمی‌کشید. به‌ویژه که مِهر خانم‌آرزو(معلمش) به‌عنوان تنها زن همه‌چیزدانی که تا آن روز دیده بود، در دلش شاه‌نشینی می‌کرد. افزون بر اینها، هر شب سفره شام که از وسط حیاط خانه پدری جمع می‌شد، ولی‌محمد به پهلو و با آرنج در بالشت لوله‌ای فرو می‌رفت و 8فرزندش که ته‌تغاری‌شان سمیه است، دوزانو و چهارزانو گردش می‌نشستند و او نَقل می‌گفت؛ قصه‌های عاشقانه شیخ مرید وهانی، کیا و سَدو یا داستان‌های حکمت‌آمیز سّسی و پنو و گِسِدُک. ولی‌محمد، سواد نداشت ولی سخت و سست، گرم و سرد و زیر وزبر دنیا را بسیار دیده بود که چنین حکایت‌های زیاد می‌دانست. سمیه هم با آنکه هر کدام از قصه و حکایت‌ها را بیش از هزار مرتبه شنیده بود اما همچنان میل به شنیدن‌شان داشت. پدر از میل ته‌تغاریش به کتاب خوشش می‌آمد و برخلاف عقیده برخی مردان هم‌طایفه که سواد و آگاهی زنان و دختران را ناروا تصور می‌کردند، او را بیشتر به شوق می‌آورد.

وقتی کتاب، هرم مازلوی زندگی را به‌هم ریخت
  بی بَر و باری زمین‌های کشاورزی، کم‌آبی و تنگی جیب، معدودی از اهالی ‌الله‌نوبازار ازجمله خانواده ولی‌محمد را به شهر پُلان کوچاند. سمیه در پلان، تحصیل خود را به دانشگاه و مدرک کارشناسی زبان و ادبیات فارسی رساند. این میان چنان به کتابخوانی نیز توجه داشت که گویی کتاب و مطالعه از مراتب نوک هِرَم مازلوی زندگی‌اش به‌مراتب پایه‌ای آن تغییر جایگاه داده و ضروری است! سمیه در همه آن سال‌ها سعی داشت معلمی شود درست مانند خانم‌آرزو. اتفاقا بخت نیز یار شد و در طرح خرید خدمات وزارت آموزش و پرورش شرکت کرد؛ طرحی که به واسطه آن پای تخته‌سیاه ایستاد و مشق سواد به بچه‌های بلوچ آموخت. گاه حتی فراتر از خانم‌آرزو عمل می‌کرد و اگر دانش‌آموزی به هر دلیل مدرسه نمی‌آمد، سراغش می‌رفت مانند شاهو که بعد از مرگ پدرش قصد ترک تحصیل داشت. همزمان در کارگاه‌های آموزشی مختلف این طرح ازجمله کارگاه کارآفرینی شرکت کرد. مدرس کارگاه از او پرسید:«اگر ١٠٠ میلیون تومان پول داشتی چه کسب‌وکاری راه می‌انداختی؟» سمیه هم بی‌درنگ پاسخ داد:«چه کسب‌وکاری بهتر از راه‌اندازی کتابخانه برای بچه‌های اینجا که جز کتاب درسی، کتابی ندیده‌اند!» بعد هم شروع کرد به شرح ماجرای تنها کتابخانه پلان که سال‌های سال از متروک و بی‌کتاب ماندنش گذشته بود.

تولید محتوا، ساده و بدون فیلتر
 با مشارکت انجمنی مردم‌نهاد طولی نکشید که ایده سمیه برای راه‌اندازی کتابخانه بچه‌های بلوچ شکل واقعیت گرفت. همه پای کار آمدند؛ ساختمان کتابخانه را بخشداری در اختیار گذاشت، مردان پلان آن را نونوار کردند، زنان تزئینات و سوزن‌دوزی پرده‌ها را برعهده گرفتند و خیران نیز کتاب و تجهیزات اهدا کردند تا اینکه بالاخره تابلوی «حامی سما، کتابخانه بلوچ» سر درش کوبانده شد و سمیه داوطلبانه در مدیریت آن کوشید. ١٠ عضو روز اول حالا بعد از ۴ سال به بیش از ۵٠٠ عضو نه فقط از شهر پلان که از شهرها و روستاهای اطرافش رسیده و کتبش نیز حالا بیشتر از ۴ هزار جلد است.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید