تحصیلات یخچالی!
سیدسروش طباطباییپور
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان، یعنی خودم ساخته شده است. این یادداشتها، روزنگاریهای من است از ماجراهای من و گروه مافیا که در روزهای قرنطینه در دفتر خاطراتم مینویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!
دوشنبه، روز آخرین امتحان
سلام تابستانجان! ای بیوفا،تابستانجان! چرا اینقدر دیر آمدی تابستانجان؟ سرمای بیحساب سال تحصیلی، آنقدر زیاد و کُشنده بود که کمکم داشت ریشههایم را هم منجمد میکرد! پس تو کجا بودی تابستانجان؟
مرا 9 ماه همینطور بییاور، وسط این سال تحصیلی سرد و بیابانی و کرونازده، میان زوزهی گرگهای فضای مجازی، بین این همه آزمون آنلاین نیشدار و عقربگون، توی اینهمه چالهچولههای تکالیف وقت و بیوقت، کنار دیو تنهایی کلاسهای مجازی، لابهلای برف و بوران نبودن همکلاسیهای صمیمی، همینطور بیپناه، رها کردی و رفتی؟!
این بود رسم روزگار، تابستانجان؟ حالا هم که عنرعنر آمدی، بدون استخر! بدون سفر و کلاس ورزشی و رستوران و رفتن به خانهی عمو و عمه آمدی؟ خب این مدل آمدنت، که فقط به درد خودت میخورد تابستانجان! مثل شیری که یال نداشته باشد، مثل طاووسی که پر نداشته باشد، مثل موزی که هسته نداشته باشد! داوری که سوت نداشته باشد، کوهی که قله نداشته باشد، سبیلی که لب نداشته باشد، انگشتری که انگشت نداشته باشد، بند کفشی که کفش نداشته باشد، دو تا سوراخی که دماغ نداشته باشد و...
خودت قضاوت کن! حالا من وسط خرماپزان تیر و مرداد تو، وسط اتاق حال یا پذیرایی، همینطور الاف و ماسک به دهان، دراز بکشم روی زمین گرم و به سقف زل بزنم که چه بشود؟ قبول؛ کتاب، اصلاً روی سر من جا دارد، اصلاً تاج سر! اما وسط این گرما، یککتاب، دوکتاب، سهکتاب؛ نمیشود که فقط کتاب بخوانی! پس جنبوجوش چه میشود؟ دویدن و پریدن چه میشود؟ بالأخره من نوجوانم و به ورجه وورجه احتیاج دارم! عقربهی ترازوی گوشهی اتاقخواب را ببین! خودت قضاوت کن!لااقل از سال گذشته که مرا دیدی، 10 کیلو به قد و قوارهام اضافه شده، البته نه از طول که از عرض! خودت خجالت نمیکشی؟ آمدهای که چه گِلی به سر من بزنی؟
حالا بی خیال! لب بر مچین و قهر نکن تابستانجان؛ همین که دَرِ یخچال سال تحصیلی گذشته را سفت و محکم بستی، دمت گرم!
همین که مرا از آن سرمای طاقتفرسا نجات دادی، دمت گرم! خوش آمدی تابستانجان، خوشآمدی!
بارش باران فکر
آنقدر «چهکنم؟ چهکنم؟» در گوش پدرجان خواندم و موی دماغش شدم که پیشنهاد «بارش فکری» را داد. گفت: «اردلان، بدون توجه به هیچ ملاحظهای، راحت و بدون دغدغه، روی کاغذ بنویس که دلت میخواد توی این تابستون، چیکار کنی؟ حتی به کرونا و محدودیتهاش هم توجه نکن. و یادت باشه کلینویسی بهدرد نمیخوره؛ حتماً به نکات ریز و جزئی اشاره کن. مثلاً نوشتن «دیدن انیمیشن»، بارش فکری نیست؛ باید اسم کارتونی را هم که دوست داری، بنویسی؛ و سعی کن قطرههای بارش فکری تو هم مثل بارون واقعی، فراوون باشه؛ حتی اگر خیالی و غیرواقعی هم باشن عیبی نداره. بعد فهرست بلندبالای تو رو با هم بررسی میکنیم و...»
دفترم؛ بقیهی حرفهای بابا چندان یادم نیست. هنوز حرفهایش تمام نشده بود که من که خیس خیس شده بودم. حتی یادم نیست بابا اتاق را ترک کرد یا من. سه سرفصل برای خودم تعیین کردم، چشمهایم را بستم و بدون کوچکترین ملاحظهای فقط باریدم:
سفر:
سیارهی مریخ / روستای برغان / آفریقای جنوبی / کویر طبس / قلهی دماوند / آلبالوچینی در روستای آهار / تهرانگردی / بالای برج آزادی / خانهی مادربزرگ / دریا / بازدید از آتشفشان ایسلند / بالای درخت گردو و...
چهل و چند مورد بارش فکری برای سفر داشتم. یکی از یکی جذابتر و بهتر. برای سرفصل «کلاسهای تابستانی» و «کارهای شخصی» هم کلی پیشنهاد نوشتم.
دفترجان، همین چند دقیقه پیش، رفتم پیش بابا و پیشنهادهای واقعی ولی عجیب و غریبم را جلوی رویش گذاشتم. دلم میخواست بدانم مثلاً وقتی چشمش به «سفر مریخ» میافتد، چه عکسالعملی نشان میدهد؟ راحت حذفش میکند و میگوید «اینکه شدنی نیست» که اینجوری میفهمیدم پیشنهاد بارش فکری پدرجان برای تعطیلات تابستانی، کشکی و الکی است و به دردنخور؛ یا اینکه واقعاً آنها را بررسی میکند و...
اما خوشم آمد. یعنی از برخوردش در اولین گام، راضی بودم. بعد از اینکه همهی پیشنهادهای سفر را دید، دستی به سبیل نداشتهاش کشید و لبخندزنان گفت: «اردلان، دمت گرم! سفر به مریخ! آرزوی منم هست؛ اما... اگه قرار باشه اونجا بریم، باید اطلاعاتمون رو دربارهی مریخ بیشتر کنیم. دو تا پیشنهاد دارم. یه اطلاعیه دیدم دربارهی کلاس نجوم؛ معلمش هم آشناست، حاضرم اونجا ثبتنامت کنم، دیگه اینکه آخر هفته، با هم بریم شهر کتاب و تا 100هزارتومن، کتاب با موضوع نجوم بخریم، اگر پولش بیشتر هم شد، از ماهیانهی ماه بعد، بهت قرض میدم و...»
پیشنهادهای بابا جذاب بود. به «قلهی دماوند» که رسید گفت: «خب.... صعود که آمادگی میخواد.... حاضرم جمعهی هر هفته، با رعایت پروتکلهای بهداشتی، با هم بریم دربند، بعد از کمی آمادگی، به قلهی توچال حمله کنیم و...»
وقتی فهمیدم ماجرای بارش فکری و پیشنهادهای بابا جدی است، از بابا وقت خواستم تا آخر امشب، همچنان ببارم و فهرستم را تکمیل کنم. انگار با وجود کرونا، قرار است تابستان خوبی را پشت سر بگذارم. دفترم؛ دعا کن دوباره هوا ابری شود و من راحتِ راحت، چشمانم را ببندم و ببارم و ببارم و...!