رقص در غبار
لذت انتقام در دو شاه سکانس از سیاه و سفیدهای مسعود کیمیایی
مسعود میر ـ روزنامهنگار
دستتان را همین حالا بگذارید روی زانوان لرزان از ضعف و خودتان را به هر زحمتی که هست با تکیه به واگن فرسوده و رهاشده در قبرستان لکوموتیوهای راهآهن سرپا نگه دارید. حالا گوش تیز کنید تا صدای کفش و سنگ را در نزدیکترین فاصله از خودتان درست تشخیص دهید. میتوانید همزمان فکر کنید به آن همه جفا به خانوادهای که دیگر از هم پاشیده شده است. به عفت لکهدار شده خواهر و کفن خشکنشده برادر و اشکهای بندنیامدنی مادر، به 3تن از 5نفری که میشدند مشت برای کوفتن به در هر مشکل و دلخوری و بغضی. بعد مرور کنید که این صدای به گوش آشنای پای آن غریبه چه بلایی سرسکوت عاشقانه شما آورد و بعد دیگر شمایید و آن انتقام که دنیا به شما بدهکار است. تیزی سرد که برق بزند و برسد به تن نامرد همهچیز کند و ساکت میشود. حالا شما ماندهاید و ریلهایی که مقصدی جز تباهی ندارند اما انگار آن لبخند ماسیده گوشه لب تنها هدیهای است که میشد و میتوانستید برای آن همه امید لجنمال شده در بدی روزگار ارسال کنید. شما «قیصر» را این روزها هم باور میکنید...
اگر هنوز پای روضه این کلمات نشستهاید، پاشنه قیصری کفش را بخوابانید و آن کت خوشدوخت و آن موهای شانهشده را جا بگذارید در روزهای فردا و برسید جلوی در خانه مردی که ننگ و رنگ را با هم به سپیدی جانتان مهمان کرده است. ننگ را بگذارید برای خماری مستدام و رنگ را بپاشید روی سر و صورتی که حالا دود افیون، برق جوانیاش را کدر کرده است.
بالاخره یکجای کار هم باید دست انتقام را بهجای صبر و اشک بالا برد و حالا وقتش است. پس هوار بزنید گور پدر نشئگی بعد از التماس و خلاص. شما هم این روزها دلتان برای انتقام «گوزنها» از نامردها تنگ میشود...
این لذت انتقام است، این سرخوشی «رقص در غبار» است، این معجزه سینماست...