پیمان یزدانیان از آهنگسازی برای تناولی و کیارستمی، همنشینی با احصایی و هویت ایرانی میگوید
قصههای زیادی برای گفتن دارم
نسیم قاضیزاده:
پیمان یزدانیان برای سینما موسیقیهای زیادی ساخته اما شهرتش را فقط مدیون قطعات سینماییاش نیست. او پیانیستی تواناست که بارها در مسابقات بینالمللی درخشیده و برگزیده شده و آهنگسازی که ملودیهای ماندگاری برای مجموعههای تلویزیونی نوشته و در پروژههای ملی و بینالمللی نیز سهیم بوده است؛ کنار اینها آلبوم هم منتشر کرده، کنسرتهای بینالمللی داشته، با سینمای کشورهای دیگر ارتباط دارد و موفق شده جایزه «اسب طلایی» بهترین موسیقی فیلم را که مشهور به «سزار آسیا»ست، از آن خود کند. ورای جوایز، در آثار یزدانیان، هالهای از خود او وجود دارد که نهتنها در معاشرت با شخص وی بلکه در معاشرت عمیق با قطعاتش به «آن» خواهید رسید. یزدانیان همکاریهای مختلفی با بزرگان سینمای ایران همچون عباس کیارستمی و بهمن فرمانآرا و استادانی چون پرویز تناولی داشته که روایتهایش از این کارها و نشستوبرخاستها، داستانهای جانبی جذابی به موسیقیاش افزوده است. علاوه بر این، او به دلیل تجربهکردن فضاهای متعدد، طیف رنگی وسیعی را در موسیقیاش گنجانده است. او خودش را محدود به یک کار نکرده و همین باعث میشود که مخاطبانش با لذت بیشتری کارهایش را دنبال کنند. با او در مورد فضاهای مختلف کاریاش به گفتوگو نشستهایم.
شما طی ماههای گذشته، در مراسم بزرگداشت پرویز تناولی و پروژه «شیرها» قطعهای ساختید. لطفا توضیح دهید که این ماجرا از کجا شکل گرفت؟
سال گذشته در دیداری که با رامین صدیقی و بهزاد حاتم داشتیم، آقایحاتم به من گفتند که «ایدهای دارم و در حال انجام مقدمات برگزاری یک بزرگداشت برای آقای تناولی و شیرهایش هستم و خیلی دوست دارم که تو در این مراسم کنسرت بدهی». من فکر کردم که صحبت از یک کنسرت پیانو است و باید بداههنوازی کنم؛ بلافاصله قبول کردم؛ چون آقای تناولی را خیلی دوست دارم. البته آرتیستهای زیادی مثل محمد احصایی هم هستند که ارادت قلبی و عمیقی به ایشان دارم و دیگر استادان تجسمی که نام همهشان را نمیبرم. بههرحال من از جوانی، ارتباط زیادی با هنرهای تجسمی داشتهام. در دوره نوجوانیام که کنسرتها زیاد نبود و حتی ممنوع بود، منبعی که به من امکان میداد خودم را از لحاظ هنری تغذیه کنم، شعر، ادبیات و هنرهای تجسمی بود. احتیاج داشتم که به روحم و ذهنیت هنریام خوراک برسانم و شاید بیشتر از اینکه کنسرت رفته باشم، نمایشگاه نقاشی، خط، مجسمه و عکاسی رفتهام؛ چون آنزمان چنین امکانی بیشتر بود. حتی خیلی علاقه داشتم که کارهای تجسمی را دنبال کنم و داشته باشم. مجموعهای از کارهای آقای احصایی و آقای تناولی و حتی یکی از کارهای «هیچ» را داشتم. در واقع شاید تهیه چنین کارهایی برای من که غیرکلکسیونر بودم خیلی سخت بود اما چون برایم بسیار ارزش داشت، علاقه داشتم که پولم را اینطوری خرج کنم و دنبال این آثار ـ نه بهعنوان جمعکردن آثاری به شکل کلکسیون هنری بلکه فقط داشتنشان ـ بودم؛ چراکه باور دارم وقتی در کنار کارهای استادان بزرگ هستید، روح آن استادان در کنار شما خواهد بود؛ همانطور که با شنیدن کاری از آهنگساز، خواندن یک شعر از شاعر، دیدن یک فیلم از فیلمساز و... در آن لحظه مرتبا با روح و تفکر هنرمند ارتباط داریم؛ چه رسد به اینکه فرشی انتخاب کنیم که طراحی و بافتش، چیزی را برای ما به ارمغان بیاورد. حتی تابلویی که هر روز صبح میبینید! معتقدم وقتی ساز میزنم تابلویی که جلوی چشم من است و ناخودآگاه نگاهش میکنم به من خوراک میرساند. مجسمهای که روی پیانویم است ـ کار «هیچ» آقای تناولی یا هر کار دیگری که هست ـ به من خوراک میرساند. حتی خاطرم هست که آقای احصایی توصیهای به این مضمون داشتند که «برای اینکه به منبع وصل بمانی در طول روز، کتاب فرشهای قدیمی و اصیل عشایر را نگاه کن؛ چون نقشهای فرشها از ذهنیتی میآید که به منبع وصل بوده. شعر بخوان چون وقتی مولانا و حافظ و فردوسی میخوانی به یک منبع وصل هستی». همه اینها باعث میشد که نسبت به آقای تناولی ارادت قلبی داشته باشم و به همین خاطر بلافاصله پیشنهاد آقای حاتم را بدون هیچ قیدوشرطی قبول کردم. چند ماه گذشت، جلسهای در هرمس برگزار شد و قرار شد من و آقایان کریستف رضاعی و مازیار یونسی، 3کار مختلف بنویسیم. اول قرار بود که هر کس کار را آنطور که میخواهد بنویسد؛ یعنی ممکن بود حتی کوارتت باشد؛ اما بعد به این نتیجه رسیدیم که اگر امکانات اجرایی داشته باشیم بهتر است کاری ارکسترال راه بیندازیم؛ چون سوژه، «هیچ» نیست، «شیر» است و شیرها ممکن است هم لطافت و ظرافت داشته باشند و هم قدرت و برای چنین حالتی، رنگهای متنوعتر ارکسترال، به آهنگساز امکان ویژهای میدهد. قرار شد هر آهنگساز بین 15 تا 20دقیقه کار بنویسد.
جز موسیقی فیلم که نوعی سفارش محسوب میشود، در این سالها نشنیده بودم که کار سفارشی انجام بدهید.
مثل خیلی از هنرمندان دیگر در این سالها پیشنهادهای زیادی برای نوشتن کار به من شده و هر کدام از آن پیشنهادها میتواند بهانهای برای نوشتن کار باشد؛ حتی پیشنهادهایی برای کار درباره سهراب سپهری بوده که بهعنوان نقاش و شاعر، یکی از آرتیستهای مورد علاقه من است. با توجه به ارتباطی که من از 13ـ12سالگی با آثار ایشان داشتهام، شاید کار موفقی میشد اما «گاهی بساط عشق، خودش جور میشود/ گه با دوصد مقدمه ناجور میشود»؛ پیشنهاد شده ولی انجام نشده!
ببینید! وقتی آثار آقای احصایی جلوی چشمام است صددرصد تأثیر کارهای ایشان در ذهن من هست و شاید ناخودآگاه کلی اثر نوشته باشم که برای ایشان بوده اما ذکر نکردهام؛ یا میدانم برای سهراب سپهری یادمانی نوشتم که در سوییتها هست؛ یادمان «دو سهراب» که بدون سفارش نوشتهام. میخواهم بگویم حتی این کار، سفارشی نیست. به آقایان حاتم و صدیقی گفتم از شما ممنونم که باعث شدید نخستین سمفونی زندگیام را برای شیرهای ایرانی بنویسم. درست است که این شیرها را بر اساس روایت آقای تناولی و قصهگویی خودم نوشتم و برای مراسم بزرگداشت ایشان بود اما این یک بهانه خیلی خوب بود و اتفاقی خیلی خارقالعاده افتاد. برای من فقط نخستین سمفونیای نبود که نوشتم؛ برای من فقط راجع به شیرها نوشتن یا در مورد استاد بزرگی مثل آقای تناولی نوشتن نبود؛ بلکه برای من پیداکردن یک هویت ملی بود. یکدفعه از لحاظ ذهنی و آگاهی در وضعیتی قرار گرفتم که باز هم جنبههای مختلف ایرانیبودن را بیشتر درک کنم؛ حال با تفکر و تحقیق و تعمق و... . برای خودم خیلی خوشحال هستم و احساس میکنم در این سن، به چنین تلنگری کاملا نیاز داشتم.
احتیاج داشتید که به هویت خودتان برگردید؟
بله؛ بیشتر در مورد هویت خودم بود. همه ما ایرانی هستیم و فارسی صحبت میکنیم اما چقدر ایرانی هستیم؟ لباسهایمان ایرانیاست؟ پوشش ما اگر ایرانی باشد باید مثلا پوشش عشایری باشد. حتی دکوری که ما الان در آن هستیم و قهوه میخوریم ایرانی نیست. یا در مورد خوراکمان که پاستا و پیتزا میخوریم. درواقع دنیای امروزی اینچنین شده که در فرانسه غذای چینی میخورید، در چین غذای ایتالیایی و در ایتالیا، غذای ایرانی. بههرحال تلفیق شده اما اینها لایههای ظاهری داستان هستند. همیشه به عنوان یکی از ویژگیهای ایرانیبودن، افتخارم این بوده که زبان پارسی بلدم؛ چون عاشق ادبیات هستم؛ چون همان مقدار که شعر میخوانم میتوانم شعر ترجمهنشده بخوانم؛ به زبان اصلی پارسی بخوانم و با چنین پروژهای وجههای دیگری از ایرانیبودن پیدا کردهام. و این برای من، یک فرصت بود نه یک سفارش.
پس پروژهای باارزش بوده است.
بله. برای من واقعا پروژهای بسیار باارزش بود؛ ملاقات آقای تناولی، بیشترشناختن شیرها، بیشترشناختن خودم و هویت ملی و شخصیام. ممکن است کسی بپرسد شما به همین خاطر در موومان چهارم از ملودیهای ایرانی استفاده کردهاید؟ نه! مگر در سالهایی که با حسام اینانلو دیالوگ پیانو و کمانچه داشتم این اتفاق نیفتاد؟ یا خیلی جاهای دیگر!
میدانم که جز این پروژه، هماکنون در داخل و خارج ایران، مشغول کار روی آثار دیگری هم هستید. آنها چه حالوهوایی دارند؟
در چند سال اخیر خیلی کار نوشتهام. به غیر از سفارشهای موسیقی فیلم که در داخل و خارج کشور بوده و هست و آخرین آنها هم آخرین اثر بهمن فرمانآراست، روی اثر دیگری کار نکردهام. در این مدت جز کار آقای تناولی، یکسری کارهای پیانویی به نام مومنت موزیکال نوشتهام که حتی ضبط نشده است. اینها نخستین مومنت موزیکالهایی است که برای پیانوی سولو نوشتهام.
چند اثر هست؟
9تا. نام این مومنت موزیکال، «9دانه برای ملکه دانهها»ست؛ یک قصه است. مشغول نوشتن سوییت «ملکه دانهها» هستم که قصهای مرتبط با 9دانه است.
فضای کار چگونه است؟ آیا قابلیت آلبومشدن دارد؟
9دانه شاید روی هم حدود 23ـ22دقیقه باشد. بعضی ترکها کوتاهتر و بعضی، طولانیتر است. 9دانه هستند اما نام قطعه، مومنت موزیکال برای ملکه دانههاست؛ در مورد طبیعت و زندگی که طبیعت چطور خودش زندگی را ادامه میدهد؛ سوای اینکه ما انسانها در چه وضعیتی از آگاهی یا ناآگاهی در این دنیا به سر میبریم و طبیعت به زندگی و حیات خودش بهعنوان زمین زنده ادامه میدهد. 3ـ2کار مختلف مثل 3ـ2فانتزی برای پیانو نوشتهام؛ یک فانتزی برای پیانو و ارکستر است که هنوز شروع نکردهام اما قصهاش در ذهنم کامل است. شاید 20ـ10سال دیگر اگر نتهایم چاپ و اجرا شده باشند، قصههایم را هم چاپ کنم و بگویم موسیقیهایی که در این سالها شنیدهاید قصههایشان این بود؛ چون در مورد موسیقی فیلم خیلیها میگویند وقتی موسیقی را میشنویم دوست داریم فیلم را ببینیم. اتفاقا در مصاحبهای از من پرسیدند: «به نظر خودتان اینکه موسیقیهایی که برای فیلمها میسازید بهتنهایی اینقدر قابل شنیدن است اشکالی ندارد؟»؛ گفتم نه! حتی این مورد به دیدن فیلم کمک هم میکند. بارها مواردی بوده که افرادی موسیقی را گوش کردهاند و تمایل پیدا کردهاند که فیلم را هم ببینند. فعلا امکان شنیدن قصهها وجود ندارد اما شاید روزی چاپ شوند.
پیشنهاد من به شما این است که از الان شروع به نوشتن کنید؛ چون ممکن است از خاطرتان برود.
اشکالی ندارد؛ فوقش از بین میرود! میگویند غرقشدن آن آهنگساز اسپانیایی که در حال رفتن به سفر برای کنسرت بوده و آثار جدیدش هم در آن حادثه از دست رفته، یک تراژدیاست اما شاید باید اینطور میشده! با رفتن آقایکیارستمی کلی از ایدههای ایشان هم رفته؛ درست است که کلی از ایدههایشان نوشته شده اما این ذهن خلاق میتوانست باز هم خلاقیت داشته باشد. با رفتن هر آرتیست، خلاقیتهایی که هنوز ثبت نشده هم میتواند از بین برود.
شما در طول همین گفتوگو، بارها به قصهگویی و روایت اشاره کردهاید؛ سنتی که قرنها در ایران و ادبیات کهن فارسی وجود داشته و در غرب هم خیلی جدی دنبال میشود. از چه زمانی به این باور رسیدید که قصهگو هستید؟
سؤال قشنگیاست. موسیقی من تصویریاست. بارها و بارها از زبان خیلی از منتقدان در ایران و خارج شنیدهام که میگویند موسیقیاش تصویرساز است و برای ذهن، تصویر بهوجود میآورد. شاید به همینخاطر هم ـ خدا را شکر ـ موسیقی من در سینما تا الان موسیقی موفقی بوده است. این خاصیتی بوده که به آن فکر نکردهام اما متوجهش شدهام؛ ناگفته نماند که علاقه هم داشتهام. همیشه اینها با هم است. شما یک استعداد دارید و اگر علاقهتان هم پاک باشد و به خاطر چشموهمچشمی نباشد نتیجه میگیرید. همیشه به جوانها میگویم علاقه شخصیتان را دنبال کنید نه علایق دیگران را. هر کسی اگر علاقه خودش را دنبال کند و نه آرزوهای دیگران را، صددرصد در زندگی موفق میشود؛ ممکن است پزشک نشود اما یک باغبان موفق شود؛ ممکن است آرتیست نشود، اما مهندسی موفق شود. موفقیت برای هر کسی که آرزوی واقعی خودش را بشناسد و دنبال کند، توسط کائنات گارانتی شده است. این باور من است؛ یعنی امکان ندارد چنین چیزی به وجود نیاید. ممکن است راه سخت باشد اما حتی در آن سختی لذت خواهید برد. هیچچیز نمیتواند مانع این اتفاق شود. یک دانة درخت عرعر در زمان آسفالتکردن خیابان ولیعصر میافتد و بعد میتواند از زمین سر بزند؛ کنار خیابان ولیعصر از کنار جاهایی که سنگفرش است در پیادهرو بالا میآید و میترکاند. فرقی نمیکند این دانه کجا باشد؛ بالا میآید. درست است که اگر درخت موز را در جنوب بکارید میوه میدهد و در اینجا نه اما معتقدم مسیر طبیعت، مسیر درستیاست؛ طبیعتگرا نیستم اما با نگاهکردن به زندگی در طبیعت، یاد میگیرم. نمیگویم همهچیز طبیعت است اما یکی از آموزگارهای خوب ماست و نشان میدهد که چقدر آسان میتوانیم در صلح و آرامش زندگی کنیم. شاید بتوانم بگویم زندگیگرا هستم. چیزی که در طبیعت میبینید، زندگیاست. ما هم در طبیعت هستیم اما درون یک هاله از آشفتگی و اشتباه. اشکالی هم ندارد؛ چون قرار است اتفاقی بیفتد و طبیعت هم به آگاهی ما بهعنوان نوع بشر احتیاج دارد وگرنه این اتفاق نمیتوانست بیفتد. شاید چند سال است که متوجه شدهام قصهگو هستم. البته از قبل هم حس کرده بودم؛ چون برای بچهها و دوستان بزرگسالم در مسافرت قصه میگویم. شبها همه منتظرند که من قصه بگویم و بخوابند. خیلی از قصهها را هم بداهه و در لحظه میسازم.
اتفاقا داشتم به این قضیه فکر میکردم که شما عملا بداههپرداز هستید.
در یک حوزه بله؛ اما در حوزه آهنگسازی اصلا اینطور نیستم.
ایده آثارتان چطور؟ بهطور بداهه شکل میگیرد؟
بداههپردازی همیشه دریچهای را باز میکند که خلاقیت رها شود؛ یعنی شما تمرین میکنید که چگونه بنویسید و فکر کنید و چگونه انجام دهید. بداهه خودش یک تمرین است. قبل از اینکه بداهههایم را روی استیج بیاورم، به فستیوالی در خارج از ایران دعوت شده بودم تا قطعاتی را اجرا کنم. از جایی به بعد، بهخودم این جرأت را دادم که کنار آثار آهنگسازان بزرگ، یکیدو قطعه از قطعات خودم را هم بنوازم. یا مثلا در سال2000 که در کنکور موسیقی فرانسه شرکت کردم، وقتی گفتند آثاری از آهنگسازان معاصر، اینطور به ذهنم رسید که من هم آهنگساز معاصر هستم؛ حتی اگر آهنگ من به پای آهنگسازان دیگر نرسد. وقتی مطرح کردم، گفتند خب حالا بنواز اما با حالتی گفتند که نتیجهاش به عهده خودت! وقتی که قطعاتم را نواختم خیلی استقبال شد؛ نهفقط بهعنوان نوازنده. البته در مسابقه نوازندگی شرکت کرده بودم اما 2نفر از هیأت ژوری که خودشان آهنگساز هم بودند (یکی از آنها آقایی یونانیالاصل و فرانسوی بود و دیگری فرانسویالاصل) به من گفتند چقدر خوشحالیم که قطعهای برای پیانو از خودت نواختی و از اینکه چنین چیزی را نوشتهای. از آن به بعد فکر کردم چقدر زیباست که در رسیتالهایی که میگذارم از قطعات خودم هم اجرا کنم. کمکم متوجه شدم که شنوندههایم چقدر علاقه دارند که کارهای خودم را بیشتر بشنوند و نصف برنامه را به کار خودم تخصیص دادم. در سال2007 در تالار وحدت نیمی از برنامه را به قطعات خودم اختصاص دادم و در نیم دیگر برنامه آثار آهنگسازان بزرگ را نواختم. کنسرتهای خارج از کشور هم همینطور شد. کمکم متوجه شدم که میل زیادی برای شنیدن قطعات خودم و حتی درخواست برای نواختن آنها وجود دارد. خیلی دوستانه قطعاتم را به خیلی از دوستان و پیانیستهای دیگر هم دادم که بنوازند.
سؤال مهمی که در ذهنم وجود دارد، این است که چرا پیمان یزدانیان که این همه کار میکند، این آثار را برای مخاطبان خاص و عامی که دوست دارند یکسری از این قطعات در اختیارشان باشد، منتشر نمیکند؟
آهنگسازی یک ایده است، بعد تبدیل به خلاقیت و نهایتا محصولی میشود به نام موسیقی که نوشته شده است؛ محصولی که اجرا و ضبط میشود. تا به حال در انتشار 7آلبومی که بیرون آمده، با هرمس راحت بودهام. یادم هست که یک بار آقای صدیقی میگفتند: «با این سرعتی که تو تولید میکنی، ما حالاحالاها نمیتوانیم همه کارها را منتشر کنیم و تو سالها از ما جلوتر هستی. هر لیبل سیاستی دارد» که من هم بسیار با سیاستهایشان موافقم. همین الان با اینکه به قول شنوندگانم اینقدر لفتش دادهام، 7کار از من منتشر شده و رکورددار لیبل هرمس هستم؛ یعنی هیچ آهنگساز دیگری در این لیبل، 7عنوان ندارد. شاید حداقل به اندازه 7آلبوم منتشرنشده هم داشته باشم که با آقای صدیقی تصمیم میگیریم کدام پروژه را برای کار بعدی ضبط کنیم؛ چون هر کدام را که انجام دهیم دیگری 2سال بعد آماده خواهد شد. البته هر دو را انجام میدهم. یکسری کارهای پیانویی و یکسری کارهای ارکسترال است. خودم معتقدم که بهتر است الان کارهای ارکسترال را انجام دهم. کارهای پیانویی دیگر را هم خودم خارج از ایران ضبط میکنم و برای یکسالونیم تا 2سال دیگر نگهمیدارم.
شما اشارهای داشتید به استادانی که موزیسین نبودند و تاثیری که بر نگاه و آثار شما داشتهاند. این تاثیر چگونه شکل میگرفت؟
آنطور زندگی را میبینی؛ چون تغییر فردی ایجاد شده. هرچه سن انسان بالاتر میرود بیشتر به یکسری چیزها فکر میکند. پیرشدن خوبیهایی هم دارد. هر چه سن بالا میرود خیلی چیزها را از دست میدهی و از نظر فیزیکی شاید پایین بیایی اما عملا چیزهایی که به دست میآوری بیشتر است چون درونت پررنگتر میشود. همین است که میگویند موها را الکی در آسیاب سفید نکرده. قبلا هم گفتم که آقای احصایی به من میگفت بنشین کار فرش نگاه کن؛ در واقع «استاد ازل» منبع واقعیاست. حالا چطور دستمان به آن برسد؟ هر کدام از ما نقبی میزنیم. مثلا استادهایی که نامشان را بردم به نوبه خودشان، هر کدام به طریق خودش، هر کسی به راه خودش، طریقتی داشته و چیزهایی را متوجه شده و طبیعیاست که چنین تفکر و نگرشی برای من هم بهوجود میآید؛ اینکه به زندگی چطور نگاه میکنم. اینطور نیست که یک سال بعد از ازدستدادن فیزیکی آقای کیارستمی این اتفاق افتاده باشد؛ سالهاست که در جریان است و شاید الان کمکم دارد به تبلور میرسد. شاید الان حضور این استادها بیشتر اتفاق میافتد.
بعضی از روانشناسان میگویند ما به شما راه نشان نمیدهیم؛ چراغی در جاده میگیریم که ببینید و انتخاب کنید. در مورد یکسری افراد میشود گفت که راه هم نشان میدهند.
راه که به اندازه همه آدمها هست. نگرش الان من و شما به چیزهایی برمیگردد که با آنها بودهایم. نگرش، آنی بهوجود نمیآید. در واقع با جستههای ما در طول سالها بهوجود آمده. از 12سالگی چه خواندهای، چه دیدهای، با چه کسانی معاشرت کردهای، از چه کسانی یاد گرفتهای، به چه کسانی توجه کردهای؛ همه اینها پشت هم میآید. و برای من مایه خوشحالیاست.
از استادان غیر موسیقیدان بسیار آموختهام
همواره فکر میکنم استادان بزرگی در زندگیام داشتهام که لزوما موزیسین نبودهاند؛ استادان من کیارستمی، احصایی و خیلی استادان دیگر هستند. در مورد آقای احصایی اینطور صحبت میکنم چون فرصت و افتخار معاشرت با ایشان را داشتهام و دارم؛ حتی در سکوت دماوند که ایشان املت بپزد و با هم در تراس املت بخوریم. شاید ندانید چقدر به درمحضراستادبودن معتقدم. به «حضور» و «محضر» خیلی معتقدم. وقتی کنار استادی هستید، به این شرط که حضور خودتان و او را به جا بیاورید، حواستان به او و آن لحظه باشد...
اگر در آن لحظه در آنجا حضور داشته باشید، بین شما و استاد تبادل اتفاق میافتد. این تبادلیاست که من یاد گرفتهام با استادانی که میبینم برقرار کنم. با آقایان کیارستمی، احصایی و تناولی این تبادل را برقرار کردهام؛ به غیر از اینکه از گفتارهایشان به صورت کامل استفاده کردهام. جملههایی اساتید گفتهاند که بارها به دوستان و شاگردان و خودم گفتهام. واقعا شاهکلید است. قصهها هستند. در سکوت اتفاقی میافتد که آن تبادل، توضیحناپذیر است؛ جوهر آن دو انسان با هم معاشرت میکند. در آن معاشرت دو جوهر و دو حضور، اتفاق جالبی میافتد: شما یاد میگیرید. برای همین حضور آقای کیارستمی را بعد از فوتشان بسیار پررنگتر احساس میکنم. زمانی هست که حضور و جسم است؛ شما در کنار کسی هستید و به او فکر نمیکنید؛ با موبایلتان سرگرم هستید یا فکرتان جای دیگریاست؛ جسم حضور دارد اما حضور وجود ندارد. جایی که جسم نیست، تنها راهی که میتوانید با کسی ارتباط برقرار کنید این است که حضور داشته باشید. در واقع فقدان فیزیکی آدمها چه در اثر دوری و هجران، چه در اثر فوت و نبودن در عالم فیزیک، این امکان را ایجاد میکند که حضور بیشتری از آنها درک کنید. بابت آن حضور، تبادل بین جوهر و جوهره که گفتم (تبادل حسی، ذهنی، فکری، آگاهی) اتفاق میافتد. آن تبادل درسهایی را منتقل میکند که درون شما رخنه میکند و بدون اینکه بفهمید چرا، درونی میشود و مثلا به سبک و سیاق آن استاد صحبت میکنید.
بداهه میگویم و مینوازم
وقتی بچه بودم 2چیز بود که خیلی توجهم را جلب میکرد و هنوز هم در خاطرم مانده است؛ یکی «قصههای خوب برای بچههای خوب» بود. همراه پدرم به نمایشگاه کتاب یا کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان میرفتیم و این کتابها را نه به صورت یکجا، بلکه یکییکی میخریدیم تا من برای قصه بعدی، ذوق داشته باشم. مورد دیگر هم خانم برومند بود که در برنامه کودک قصه میگفت. موسیقی نواخته میشد و بعد خانم احترام برومند قصه میگفت که خیلی دوست داشتم. هم قصهشنیدن را دوست دارم و هم دوست دارم قصه بگویم. قصههایی که میگویم، همان لحظه به ذهنم میآیند و خلق میشوند؛ در اصل، بداهه میگویم و به همینخاطر به بداههنوازی هم علاقه دارم.