• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
پنج شنبه 14 اسفند 1399
کد مطلب : 125903
+
-

هوشنگ مرادی‌کرمانی، خالق قصه‌های ماندگار ادبی از رؤیایش برای آینده می‌گوید

دوست دارم قصه دوباره زنده شود

دوست دارم قصه دوباره زنده شود

نیلوفر  ذوالفقاری

او خالق قصه‌هاست. در دوراهی انتخاب بین یک زندگی تکراری و نویسندگی، قصه را انتخاب کرده و با قصه‌هایش دنیای تازه‌ای برای مخاطبانش ساخته است. حالا هرچند مدتی است خبر داده که از دنیای نویسندگی خداحافظی کرده اما انگار تقدیر او قصه‌گویی است، به همین دلیل هم هنوز در میان جملات یک گفت‌وگوی روزمره، چندتایی قصه برای تعریف‌کردن دارد. هوشنگ مرادی‌کرمانی برای چند نسل از کتابخوان‌ها و حتی آنها که پیوند چندانی با مطالعه ندارند، نام آشنایی است. از نخستین کتابش «معصومه» تا آخرین مجموعه داستانش «قاشق چای‌خوری» که خداحافظی او با دنیای نویسندگی است، او با تجربه نوشتن داستان‌های روان و شیرین، توانسته مخاطبانش را شیفته جهان صمیمی قصه‌هایش کند؛ مخاطبانی که پا به پای مجید با خنده‌ها و گریه‌های او همراه شدند. مرادی‌کرمانی می‌گوید نوشتن او را با لذت کشف آشنا کرد و حالا به امید روزی است که قصه، دوباره زنده شود.

    در سالی که گذشت، کرونا ما را با تجربه‌ای جدید و پیش‌بینی‌نشده روبه‌رو کرد. به‌نظر شما این تجربه، چه ردپایی بر ذهن نویسندگان و ادبیات ما خواهد گذاشت؟
این سؤال تا حدی روانشناسی است و به حس‌های مختلف آدم‌ها بستگی دارد. ممکن است کسی از این شرایط پیچیده یا مشابه آن، شاهکاری مثل «طاعون» آلبر کامو بنویسد یا «عشق سال‌های وبا»ی گارسیا مارکز؛ یعنی هنرمند آن‌قدر قدرتمند باشد که بعد از چنین شرایطی، اثری ماندگار بنویسد. اما گاهی هم نوشته‌ای سریع، موقتی و تاریخ‌مصرف‌دار نوشته می‌شود که بعدها اثری از آن باقی نمی‌ماند. به هر حال فکر می‌کنم برای هر کسی در جهان با هر حرفه‌ای، زندگی به قبل از کرونا و بعد از آن تقسیم می‌شود. این شرایط تجربه‌نشده‌ای بود که در آن قرار گرفتیم. شاید هنرمندان بتوانند از این دوران اثری بسازند که ماندگار شود. همه‌چیز به نگاه هنرمند بستگی دارد. یک سیم می‌تواند بند رخت باشد یا تارهای یک ساز، باد می‌تواند بند رخت را تکان دهد و صدایی ایجاد شود، اما این کجا و صدایی که هنرمند به شکل حساب‌شده از تارهای‌ ساز ایجاد می‌کند کجا؟ هنرمند اگر بخواهد از این موقعیت استفاده کند، حساسیت‌های خاص خود را در یک ظرف هنری می‌ریزد و به مردم می‌دهد. ذهنیت نویسنده هم می‌تواند از این شرایط تأثیر بپذیرد. من خیلی به این موضوع فکر کردم و نکات مختلفی به ذهنم رسید؛ مثلا به دخترم که نقاش است گفتم می‌تواند نگاه دیگری به ماسک‌ها داشته باشد، مثل صورتک‌های گریان و خندان تئاتر و آنها را روی ماسک‌ها نقاشی کند. در نهایت نه هنر را می‌توان پیش‌بینی کرد و نه هنرمند را. برای هیچ‌کدام نمی‌توان برنامه‌ریزی کرد، اما می‌توان گفت قبل و بعد از کرونا، می‌تواند شبیه به قبل و بعد از جنگ جهانی باشد.
    ما در تاریخ کشورمان اتفاقات مختلف و حتی جنگ را پشت سر گذاشته‌ایم اما کرونا شرایط تازه‌ای در زندگی همه ما به‌وجود آورد. زندگی شما چه تأثیری از کرونا گرفت؟ 
جنگ اتفاق بزرگی بود که هنوز قسمتی از حافظه ماست. به قول پسرعمویم که می‌گوید همه این اتفاقاتی را که ما در چند دهه دیدیم، یک نفر باید برای دیدن آنها 2000سال عمر کند! ما اتفاقات مختلفی را پشت سر گذاشته‌ایم و هر کدام در ذهن نویسنده هم اثرگذار است. مثلا زلزله سهمگینی در تبریز رخ داد و قطران‌تبریزی، قصیده‌ای درباره آن زلزله سرود و با این کار، این رویداد را ماندگار کرد. اثری که در چنین مواقعی خلق می‌شود، باید چیزی بین هنر و تاریخ باشد. در چنین مواقعی واکنش‌های مختلفی دیده می‌شود. از مسئولان کشورها گرفته تا مردم، هر کدام واکنش متفاوتی به کرونا نشان دادند و زندگی همه تحت‌تأثیر قرار گرفت.
    «شما که غریبه نیستید» داستان مقطعی از زندگی شما تا جوانی است که به شکل خودنوشت منتشر شد، «هوشنگ دوم» ادامه ماجراست اما به شکل گفت‌وگو. چرا تصمیم گرفتید بقیه زندگینامه خودتان را به شکل گفت‌وگو منتشر کنید و خودتان آن را ننویسید؟
در گفت‌وگو می‌توان بسیاری از موضوعات، اتفاقات و آدم‌ها را درز گرفت، چون منطق و حس در زمان پاسخ دادن به سؤال‌ها با هم ترکیب می‌شود. وقتی زندگینامه می‌نویسی، حس بر منطق می‌چربد. من در کودکی و نوجوانی، در روستای سیرچ و کرمان، با مردمان ساده و بی‌ادعایی سر و کار داشتم. ماجراها را با همان صمیمیت و بی‌ریایی در شما که غریبه نیستید نوشتم. اما وقتی به روایت سال‌هایی رسیدم که به تهران آمده بودم، برای گفتن سختی‌ها، مشکلات، اتفاقات و آدم‌ها، قید و بندهایی داشتم. یکی از دلایلی که زندگینامه‌ها چندان پا نمی‌گیرند، وجود بعضی محدودیت‌هاست. مثلا دکتر اسلامی‌ندوشن در زندگینامه خود، حتی نام شهر و روستا را عوض کرده تا حاشیه‌ای برایش ایجاد نشود. من هم ترجیح دادم ادامه داستان زندگی‌ام در فضایی بی‌حاشیه روایت شود، ضمن اینکه وقتی سن و سالی از ما می‌گذرد، تا حدی محافظه‌کار می‌شویم. کریم فیضی برای این گفت‌وگو سراغ من آمد، سراغ افراد دیگری هم مثل باستانی پاریزی، اسلامی ندوشن، شفیعی کدکنی، شیرین بیانی و دکتر دینانی رفته بود. گفت‌وگوها حدود 2‌ماه طول کشید و به‌نظرم حاصل کار هم خوب از آب درآمد. خوانندگان هم در دیدارها گفتند پاسخ بسیاری از سؤال‌هایشان را در این گفت‌وگو گرفته‌اند، همان خوانندگانی که بعد از شما که غریبه نیستید، مدام می‌پرسیدند بعدش چه شد؟ به هرحال صمیمیتی که در روایت اتفاقات روستا جاری است، در روایت ماجراهای تهران چندان ممکن نبود.
    سعی کردید که آن صمیمیت ماجراهای روستا را در روایت داستان‌های شهری هم وارد کنید؟
بخشی از روایت‌ها را در زندگینامه خودم نیاوردم اما وارد قصه‌های دیگر کردم؛ قصه‌هایی مثل «مهمان مامان». مثلا یکی از داستان‌ها این بود: بیست‌وچند ساله که بودم در تهران در خانه‌ای زندگی می‌کردم که یک پیرمرد نابینا با 3دخترش، 2اتاق دیگر از این خانه را اجاره کرده بود. دختر بزرگ‌تر مدام برایم غذا می‌آورد یا در کارهای خانه کمک می‌کرد. مدتی بعد حس کردم این دختر و خانواده‌اش تصورات دیگری درباره آینده دارند. من آمده بودم در تهران درس بخوانم و هنرمند شوم، اگر می‌خواستم زیر بار زندگی مشترک بروم که در کرمان ازدواج می‌کردم. به ناچار به آنها گفتم نامزد کرده‌ام و می‌خواهم از این خانه بروم. هیچ‌وقت نگاه ناامیدانه آن مرد که بی‌نگاه بود، از پشت پنجره از یادم نمی‌رود. چون زیاد کتاب می‌خواندم به من می‌گفتند آقای دکتر و احتمالا با خودش فکر می‌کرد برای دخترش زندگی مرفهی می‌سازم، نمی‌دانست که من نویسنده می‌شوم و دخترش در زندگی با من باید یک عمر سختی می‌کشید.
    به‌نظر شما چرا در آثار ادبی و فرهنگی این سال‌ها، مثل کتاب و فیلم، کمتر با قصه‌گویی مواجه هستیم؟
در همین چند دقیقه گفت‌وگو من چند قصه برایتان گفتم، چون ذهنی قصه‌گو دارم. قصه، هدیه‌ای است که زئوس به یک دختر داده بود. وقتی وسایل ارتباطی عوض می‌شود، طبیعی است که خودمان را با موقعیت این وسایل تطبیق می‌دهیم. مثلا اگر قبلا با دوچرخه سر کار می‌رفتیم، روزی که موتور بخریم باید به آن بنزین بزنیم، چون لازمه کارکردن این وسیله است. زمانه، زمانه سرعت است و دیگر خیلی‌ها فرصت قصه‌شنیدن ندارند. آن لذت‌بردن از قصه تغییر کرده و این است که قصه‌های امروزی شکل دیگری پیدا کرده است. آدم‌ها به همه‌‌چیز عادت می‌کنند و آدم‌های این روزها هم عادت کرده‌اند خیلی زود صفحه‌‌ای را بخوانند و خیلی زود هم فراموشش کنند. ذهن ما مثل تخته‌ماژیکی شده که تندتند روی آن می‌نویسیم و پاک می‌کنیم. انگار در گذشته ذهن آدم‌ها جای بیشتری داشت و می‌شد رمان‌های بزرگ نوشت.
    از روزی که تصمیم گرفتید با نویسندگی خداحافظی کنید، با ذهن قصه‌گوی خودتان و قصه‌هایی که در آن شکل می‌گیرند، چه می‌کنید؟
هرطور هست با این قصه‌ها کنار آمده‌ام. باید قصه‌ای باشد که متفاوت با قبلی‌ها باشد. من از اینکه خودم را تکرار کنم، فرار کردم. از اسم‌فروشی به جای فروختن اثر فرار کردم. از این فرار کردم که نوشته‌های جدیدم، قبلی‌ها را زیر سؤال ببرد و اگر کسی به من رسید بگوید فلان نوشته قدیمی‌ات خیلی خوب بود و دیگر نمی‌توانی مثل آن بنویسی. از کتاب آخر من استقبال خوبی شد و در 10روز، 2000نسخه آن فروخته شد و من تصمیم گرفتم در چنین موقعیتی از نویسندگی خداحافظی کنم. روزنامه‌ها تیتر زدند «خداحافظی در اوج» و کسی از من پرسید چرا نویسندگی را در اوج کنار گذاشتی؟ جواب دادم پس توقع داشتی در ذلت آن را کنار بگذارم؟
    دلتان برای نوشتن تنگ نشده؟
نه، اگر نوشتن دلش برای من تنگ شده باشد، سراغم می‌آید، اما حالا که رفته است (خنده). تا امروز پای تصمیمی که گرفته‌ام، ایستاده‌ام.
    در خبرها آمد که قرار است خانه شما، به قصه‌خانه تبدیل شود. دوست دارید درنهایت این فضا چه شکلی پیدا کند؟
دوست دارم قصه دوباره زنده شود. قرار است جایی باشد که بچه‌ها بنشینند، مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها یا داوطلبان دیگر بیایند و برای بچه‌ها قصه بگویند. دوستانی دارم که می‌روند در جاهای مختلف، برای بچه‌ها یا گروه‌هایی مثل کودکان کار، قصه می‌خوانند یا آنها را با کتاب آشنا می‌کنند. اما این فعالیت‌ها در یک فضای متمرکز انجام نمی‌شود. ابتدا قرار بود نام این فضا خانه داستان باشد اما چنین جایی همین حالا هم وجود دارد، بعد نام خانه‌ قصه را پیشنهاد دادند و من گفتم قصه‌خانه، عبارت قشنگ‌تری است. می‌توان در همین فضا، قصه‌ها و افسانه‌ها را هم نوشت.
    نویسندگی چقدر شبیه آن تصوری بود که در آغاز راه از آن ساخته بودید؟
تصورات انسان معمولا عین واقعیت نیست. اگر شما کرمان نرفته باشید، تصویری که از این شهر دارید حاصل نوشته‌های من، تعریف‌های دیگران، همسایه کرمانی‌ای که داشته‌اید و شوخی و جدی‌هایی که از این شهر شنیده‌اید، خواهد بود. اگر دانشجوی کرمان شوید یا برای زندگی به این شهر بروید، همه‌چیز شکلی متفاوت از تصورات‌تان پیدا خواهد کرد. بعد از سفر، وقتی در کوچه‌ها و خیابان‌ها راه رفته‌اید، به مغازه‌ها سر زده‌اید، با مردم معاشرت کرده‌اید و با گوش و چشم خودتان آن فضا را لمس کرده‌اید، تجربه‌ای شخصی از این شهر پیدا می‌کنید. این تجربه با خوانده‌ها و شنیده‌هایتان فاصله زیادی خواهد داشت. در مسیر نویسندگی که من 60سال در آن بودم، همین اتفاق افتاد. با واقعیت‌ها و موقعیت‌هایی مواجه شدم که تصوری از آنها نداشتم و گاهی هم بسیار سخت بود. همیشه باید حواسم را جمع می‌کردم، از بعضی چیزها می‌گذشتم و به نویسندگی مشغول می‌شدم. در شما که غریبه نیستید هم گفته‌ام که هزینه سنگینی برای نوشتن پرداختم. من جای تولستوی، چخوف و همینگوی نیستم، در محیط و آداب و رسوم آنها زندگی نکرده‌ام و این نکته‌ای است که نمی‌توان منکر آن شد.
    از راهی که رفته‌اید، راضی و خوشحال هستید؟
بله، راضی و خوشحالم. شاید با سختی‌هایش آشنا نبودم اما لذت‌هایی هم از این راه بردم. در مسیر نویسندگی، لذت کشف‌کردن را احساس کردم. تا وقتی در یک مسیر قرار نگیری، از روی تعریف‌ها نمی‌توانی به واقعیت آن مسیر پی ببری. شاعر می‌گوید: «نه عاشقی نه حیران/ نه کشیده درد هجران/ به چنین کسی چه گویم؟/که چه‌ها کشیده‌ام من؟» تجربه هر هنرمند به نگاه او منحصر است چراکه هرکدام از ما از دریچه چشم خودمان آنچه را می‌بینیم که دیگری نمی‌بیند. اینکه با چه نگاه، سن، حس و تجربه‌ای به یک موضوع نگاه کنیم مهم است. گاهی به من گفته‌اند اگر ما جای تو بودیم این راه را رها کرده بودیم. اما برای من با نگاه خودم، اتفاق متفاوتی رقم خورده است. مثلا وقتی دیپلم گرفتم، عمویم کاری در بانک برایم پیدا کرده بود. من خیی تنهایی، گرسنگی و سختی کشیده بودم و احتمالا باید از این موقعیت خوشحال می‌شدم. اما گفتم می‌خواهم هنرمند، نویسنده و شاعر شوم و راه دیگری را دنبال کنم. عمویم معتقد بود همه اینها را می‌توانم در کنار کار دنبال کنم. اما من در شما که غریبه نیستید هم گفتم، اگر آن کار و مدل زندگی را انتخاب کنم، ازدواج کنم و بچه‌دار شوم و سر کار بروم، پس کی سراغ نوشتن بروم؟ زندگی من اینگونه پیش رفته که نوشتن، همیشه حرف اول را زده است.
    همان ماجرای «هوشنگ اول» و « هوشنگ دوم»  که بارها درباره آن حرف زده‌اید، که یکی درگیر روزمره زندگی است و دیگری درگیر کتاب و نوشتن.
دقیقا همان است. هوشنگ اول با منطق صحبت می‌کند و هوشنگ دوم با حس و احساس. واقعیت باید چیزی بین این دو و ترکیبی از آنها باشد. خیلی سخت است که بخواهی هر دوی اینها را همزمان با هم مدیریت کنی و همیشه پای یکی می‌لنگد. هنرمند اینطور زندگی می‌کند و با آدم‌هایی که همه‌چیز را با نیمکره چپ مغزشان مدیریت می‌کنند، فرق دارد. نمی‌دانم شاید من هم باید کارمند بانک می‌شدم و یک زندگی معمولی را دور از قصه‌ها دنبال می‌کردم!

پیام‌هایی که لاک‌پشت به من داد
آنچه در کتاب «قاشق چای‌خوری» آمده ماجرای جالبی دارد. ما 40سال در خانه یک لاک‌پشت داشتیم و با او زندگی می‌کردیم. حس درونی‌ام این بود که او هر روز برای من پیامی می‌آورد. گاهی با رفتار و حرکات و گاهی هم با اشیایی که به دهان می‌گرفت و می‌آورد، انگار می‌خواست نکته‌ای را به من گوشزد کند. یک‌بار برایم قاشق چایخوری آورد. فکر کنم قاشق افتاده بود کف آشپزخانه و لاک‌پشت آن را گرفت به دندانش آورد. هنوز فکر می‌کنم با این کارش می‌خواست به من بگوید: «سهم تو از آب‌های همه اقیانوس‌های جهان، یک قاشق چایخوری بیشتر نیست، پس با همان بساز». یا شاید می‌خواست بگوید:‌« آبرویی که با قاشق چایخوری جمع کردی، برای هر چیزی با ملاقه دور نریز». حتی شاید ‌می‌خواست بگوید: «عمر ما در برابر عمر هستی، یک قاشق چایخوری است. روزی ما به اندازه قاشق چایخوری است. میان این همه موجودات». مرگ این لاک‌پشت بعد از 40سال همراهی همیشگی‌اش، درس‌های زیادی به من داد. در آخرین کتابم از تأثیری که این لاک‌پشت بر ذهنیاتم گذاشت کمک گرفتم تا قصه‌ای را خلق کنم.

روزنه‌های شادی  در میان غم‌ها
بی‌کسی من از کودکی و نداشتن خواهر، برادر، مادر و نبود نه چندان زیاد سایه پدر بر سرم، تنهایی عجیبی برایم ساخت. این اندازه تنها بودنم را باید جایی می‌گفتم و من همه این درددل‌های صادقانه زندگی‌ام را در کتاب‌هایم بازگو کردم. اگر بر دل کسی نشسته بدانید که از دلم برخاسته بود. من همیشه سعی می‌کنم از تلخ‌ترین حادثه‌ها هم لحظه‌های شاد را شکار کنم. لحظه‌های تلخ زندگی را زیاد نوشتم و حتی رنج کشیدم و کتاب«بچه‌های قالیباف‌خانه» یکی از تلخ‌ترین داستان‌های من است. اما باز هم می‌توانم از وسط همین تلخکامی‌ها چیزهایی برای خنده دریافت کنم. یک جمله معروف است که می‌گوید «تلخ‌ترین وقایع جهان هم در خود یک طنز دارند و در شادترین موقعیت زندگی یک تراژدی نهان است». این همسایگی غم و شادی و تقابل آنها در همه نوشته‌های من موج می‌زند. در اوج تراژدی، خنداندن هنر است. می‌بینید که در داستان من، از دل بدبختی‌های یک پسر یتیم و تنها چه ماجراهای خنده‌داری درآمد. در مورد کتاب «شما که غریبه نیستید» هم باز من با خنده از تلخکامی‌ها انتقام گرفتم و از دل یأس و ناامیدی و فلاکت، روزنه‌های امید و شادی را دیدم.


 

این خبر را به اشتراک بگذارید