• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
یکشنبه 24 اسفند 1399
کد مطلب : 126606
+
-

حاجی‌فیروز واقعی!

حاجی‌فیروز واقعی!

از هیچ ساعتی صدای تیک‌تاک نمی‌آمد. نه صدای قدم‌زدنی بلند می‌شد، نه بوق ماشینی در خیابان‌ها می‌پیچید. کبوتری از سر شاخه پریده بود، اما بال نمی‌زد. مثل یک مجسمه در هوا خشکش زده بود، مثل قطرات کوچک عطسه که از دهان پیرمردی بیرون پریده و در هوا پخش‌وپلا شده بود و تکان نمی‌خورد. ذراتی ریزِ ریزِ ریز که مانند عکسِ ثبت‌شده از لحظه‌ی انفجار و ترکش‌های یک خمپاره در هوا بود. حاجی فیروز، داریه در دست ایستاده و زل زده بود به ناکجا؛ به‌جایی میان حلقه‌ی نازک تماشاچی‌هایی که آن‌ها هم سنگ شده بودند؛ مثل یک اسباب‌بازی که وسط شعر خواندن باتری‌اش تمام شده باشد. دهانش باز بود، اما آواز نمی‌خواند. کبوتر تقصیری نداشت. تقصیر تکه‌پاره‌های عطسه‌ی پیرمرد هم نبود. مشکل، هرچه بود، از جای دیگری می‌آمد. از دنیایی که انگار خسته از حرکت لحظه‌ای گوشه‌ای ایستاده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا و قرار نبود بفهمد، چون بعد از آن لحظه چیزی در خاطر کسی نمی‌ماند، ولی خودِ آن‌ لحظه ‌قرار بود هزارویک دانه‌ی ‌شنی باشد که به کندی روی هم می‌غلتند و به‌جایی سقوط می‌کنند که مردم صدایش می‌زنند گذشته.
حاجی‌فیروز، تمامِ آن بی‌نهایت لحظه‌ی مسخ‌شدگی را در نگرانی برای کلمات آوازش سپری کرد. انگار تازه یادش آمده بود برای خلق خدا چه شعری سرِ هم می‌کرده و می‌رقصیده. عجب پرت‌وپلایی بود! هرچند برای او کسی که از کنارش می‌گذشت، چیزی بیش‌تر از رهگذری ساده نبود که حتی 10دقیقه بعد آن، دو سه بیتش یادش نمی‌ماند، ولی چرا چنین شعری روی لبانش آمده بود؟ کلمه‌های شعر به نظرش غریبه بودند. هرچه در میان خاطراتش گشت، یادش نیامد چه شد که آن چند کلمه شد و‌رد زبانش. دسته‌ای از خاطراتش گم‌ شده بودند انگار. مطمئن بود در تمام روزهای سرد آخرِ سال همان لباس‌ قرمز با آستین‌های نخ‌نما‌شده‌ی ریش‌ریش تنش بوده و همان‌ آواز هم روی لبش.
بالأخره آن یک ‌لحظه تمام شد. عقربه‌ها باز دور خودشان چرخیدند. آخرین‌ دانه از آن بی‌نهایت ذره‌ی شن هم فروافتاد. پرنده پَر زد و رفت. قطرات عطسه در هوا محو شد و مردم به‌راه افتادند. آن‌قدر سریع که هیچ‌کدام  لحظه‌ای به ذهنش خطور نکرد که همین چندثانیه‌ی قبل، مجسمه‌وار و پادرهوا ایستاده بوده. نسیم ‌بهاری که وزید، افکار عجیب‌وغریب حاجی‌فیروز را با خودش برد. عروسک قرمز دوباره کوک شد. به اجاره‌خانه‌ی عقب‌مانده‌اش فکر کرد و آواز خواند. به سفره‌ی خالی شب‌عیدش فکر کرد و رقصید. تمام آن کلمات در گوش‌ شهر پیچید، اما کسی نشنیدشان، حتی خودش. هیچ‌وقت آ‌‌ن‌ها را نمی‌شنید. شاید روزی می‌آمد که دوباره، مثل همان یک لحظه‌ی ‌طولانی، به خودش برمی‌گشت. روزی که به‌ جای آن عروسک قرمز، می‌شد حاجی‌فیروز واقعی. آن روز احتمالاً با صدایی که نمی‌شناختش، آهنگی می‌خواند که کلماتش معنای خود را از دست داده بودند. کلمه‌هایی که برایش غریبه بودند.  
سیدمحمدصادق کاشفی‌مفرد از کرج

 

این خبر را به اشتراک بگذارید