• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
چهار شنبه 20 اسفند 1399
کد مطلب : 126454
+
-

روشنفکری در خیابان/ کجاست کرامت؟

سیدمحمدحسین هاشمی

حواسم به‌خودم نبود همشهری. داشتم چراغ تونل‌ها را می‌دیدم که یک به یک قطار شده بودند پشت هم تا مبادا قطارمان روی ریل‌های تاریک ایستگاه را به ایستگاه سنجاق کند. داشتم به روزگارمان فکر می‌‎کردم که عجیب شده. داشتم به این همه خبر عجیب فکر می‌کردم که گردش پاشیده شده دورمان و داریم تنفس‌اش می‌کنیم؛ زندگی‌اش می‌کنیم. داشتم به مردم فکر می‌کردم. به مردمی که این‌روزها بیشتر از همیشه نیاز به کمک دارند. نیاز به یاری دارند. داشتم توی صورت خسته پیرمردی نگاه می‌کردم که انگار بار تمام دنیا را برداشته، گذاشته روی شانه‌هایش، دستان ترک‌خورده‌اش را زیر دستکش پلاستیکی پنهان کرده و ماسک تا نیمه بالا آمده و زیر بینی‌اش را هر از گاهی صاف می‌کند. داشتم فکر می‌کردم که چقدر تنهاست. داشتم فکر می‌کردم که مترو، چقدر جای خوبی برای دیدن آدم‌هاست. آدم‌هایی که این‌روزها بدجور بی‌حوصله شدند همشهری! توی همین فکر و خیال‌ها بودم که بغل دستی‌ام به بغل دستی‌اش فیلمی نشان داد که صدایش اذیتم کرد. ناخودآگاه سرم را چرخاندم رو به گوشی‌اش. کاش هرگز آن صدا را نشنیده بودم. کاش هرگز سرم را بر نگردانده بودم. کاش هرگز آن فیلم را نمی‌دیدیم. دلم می‌خواست بلند شوم، کل مترو را راه بروم، بروم یک جایی، یک گوشه‌ای چیزی پیدا کنم و اشک بریزم از این همه بلایی که سر کرامت انسانی آمده است. روزگار به تنگ آمده رفیق! تو هم اگر مثل من فیلم هجوم مردم برای برداشتن روغن جامد را می‌دیدی که چطور دارند از روی هم رد می‌شوند تا سهمشان از تمام داشته‌های دنیا یک قوطی روغن باشد، مثل من می‌شدی. دارم به این فکر می‌کنم که چرا ما اینطور شدیم همشهری! چرا آنقدر ساده داریم از خودمان دور می‌شویم. چرا هیچ‌کسی از آنهایی که باید تصمیم بگیرند، این فیلم را نمی‌بینند؛ یا اگر می‌بینند چرا تن‌شان نمی‌لرزد، چرا ناراحت نمی‌شوند؛ چرا غصه نمی‌خورند. همین چندی پیش، یک روز داشتم با تاکسی از روبه‌روی یکی از این فروشگاه‌های زنجیره‌ای معروف رد می‌شدم که صف طولانی مردم را دیدم که توی این اوضاع و احوال کرونا، بدون حفظ فاصله اجتماعی منتظر بودند تا مرغ بگیرند. همین چند روز پیش داشتم توی یکی از خیابان‌های شهر راه می‌رفتم تا به ایستگاه مترو برسم و دیدم که روی شیشه یک مغازه نوشته شده بود مرغ تنظیم بازاری نداریم، یا در صف بایستید یا گرانتر بخرید. چشم می‌دوزم به چراغ‌های سفید توی تونل مترو. دارم مدام به این فکر می‌کنم فردا، درباره امروز، چه می‌شود گفت.

این خبر را به اشتراک بگذارید