• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
پنج شنبه 30 بهمن 1399
کد مطلب : 124753
+
-

خواب‌های کرونایی در شب‌های بی‌مهتاب

یادداشت
خواب‌های کرونایی در شب‌های بی‌مهتاب

فریدون صدیقی-استاد روزنامه‌نگاری

یکی از ماست، جزئی از ماست. حتی اگر در آغوش ما نباشد تا برایش تب کنیم باز با ماست؛ مثل کلیه و قلب پیوندی و پیوندهای دیگر که این روزها حالشان ترک خورده و غمگین است! کرونا آن‌قدر با ما پیوند خورده است که به خواب‌های ما هم سرمی زند مبادا یادمان برود نامش کووید-19 است؛ همان کاری که چندشب پیش با خوابم کرد. خواب دیدم شب بود، زمستان بود، بیابان بود. من و همراهم به عروسی رفته بودیم. آخرهای مراسم برق حوصله‌اش از پابه‌پا شدن مهمانان سر رفت و روشنایی، شمع شد. کورمال کورمال رفتیم پالتوهای‌مان را برداشتیم و نپوشیده رفتیم تا ملاقات ماشین و بعد خانه و بعد آویزان کردن پالتو که دیدم ‌ای داد پالتو مشکی زنانه نصیبم شده است. از ترس سرزنش همراهم که حواست کجا بود؟ چیزی نگفتم، تا اینکه صبح ماجرا را دنبال کنم. بعد درخواب، خراب خواب شدم. عمیق، نمی‌دانم کجای خواب بودم که خودم را با پالتوی زنانه در آینه قدی دیدم. قد رعنا، صورت خیالی، چشمان گیرا و جهانی با روسری چهارفصل. فکر کردم سوسن تسلیمی در فیلم «باشو»ی بیضایی هستم، در آینه که چرخیدم لیلا حاتمی بودم محزون‌تر از فیلم «لیلا»ی مهرجویی. خدایا من نامرد شده بودم. نکند آینه دروغ می‌گوید، اما نمی‌گفت. مگر نگفته‌اند بز اگر دروغ بگوید، شاخ‌هایش که دروغ نمی‌گوید. من در آن پالتو، نامرد بودم. گفتم بزنم زیر آواز تا مرد‌بودنم را صدا کنم. پس بنان خواندم. اما هنگامه اخوان بودم. تصمیم گرفتم خودکشی کنم، چون نمی‌توانستم فریدون نباشم. فریده باشم. پس یعنی این همه سال پدر نبودم، مادر بودم. پس چرا من از دخترانم جوان‌ترم؟ پس چرا این‌قدر پاک و زلالم، درحالی‌که خود خودم آدم جالبی نیست؟! بی‌بغض، گریه شدم! صدایی چون فریاد تکانم داد. پاشو! چی شده! چرا زار می‌زنی، طلبکارها دنبالت کرده‌اند؟ آفتاب در اتاق راه می‌رفت. ساعت نامش ده و ده‌ دقیقه صبح بود. سراسیمه رفتم تا دستشویی. در آینه فریدون را دیدم. خدایا ممنونم. همان دماغ بزرگ و موهای مجعد. از شوق تب کردم. رفتم تا یخچال، بطری آب سرد قلپ‌قلپ. حالم جا آمد. شروع کردم به سوت‌زدن. همراهم هاج و واج گفت مردی که تو خواب گریه می‌کند و در بیداری سوت می‌زند معلوم می‌شود علت گریه‌اش گرسنگی نیست! خواب دیدی خیر باشه؟ من در چنین مواقعی سکوت می‌کنم، اما این بار لال شدم تا داستان خواب را تعریف نکنم، ولی سماجت او مرا وادار به اعتراف کرد. از خنده غش کرد! من سر به‌زیر باخودم به ایوان رفتم. هوا وارونه ایستاده بود و نفس‌کشیدن سخت‌تر از پیوند اعضا در روزگار کرونای جهش یافته بود.
می‌خواهم به دریا برگردم
و تصویر قد کشیده خود را
در آینه نیلی آب‌ها ببینم
آن هزار سال پیش اصلاً پیوند کلیه، قلب، چشم، گوش، دست، حلق و بینی و این‌جور چیزها جز جراحی کیسه صفرا و آپاندیس رایج نبود تا کسی در جلد دیگری برود. خیلی طول کشید تا پروفسور بارنارد در آفریقای جنوبی قلبی را پیوند زد و نامش ماندگار شد. و بعد اوضاع مثل همیشه پیش می‌رفت قلب کسی برای کس دیگری می‌تپید، نه اینکه مثلاً کسی نصفی از آن را درآورد و در سینه دیگری بگذارد. اما و البته می‌شد رؤیاپردازی کرد و یک جورهایی جای کسی دیگری بود؛ مثلاً تقلید صدا کرد و به جای دوبلور آلن‌دلون پشت تلفن با دختر همسایه حرف زد یا سر سفره مثل فردین در گنج قارون، پیاز را با مشت خرد کرد؛ در همین حد. حتی پدرم که از نظر تیپ یک جورهایی شبیه چرچیل بود، اصلاً سیاست نداشت. پیپ و عصا هم نداشت و همیشه هم یک راه‌حل برای ادب‌کردن بچه‌ها اعمال می‌کرد؛ سیلی آبدار. همین. نه، آن هزار سال پیش هر کسی خودش بود. با خودش متولد می‌شد و با خودش عاشق می‌شد و با آن تا همه جان به‌سر می‌کرد و دماغ همچنان تنومند بود و جراحی ترمیمی نسبتی با دماغ گربه‌ساز نداشت. یکی دونفر دماغ‌گربه‌ای خدادادی در سنندج بودند که پیشی میو آنها را صدا می‌کردند بعدها فهمیدیم چقدر ملوس بودند! شک ندارم صاحبان دماغ‌های پیشی میو حالشان خوب است و امیدوارم برای سلامتی منتظران پیوند عضو دعا کنند!
با هر شکوفه‌ای
با هر گلی که باز می‌شود
نوری می‌شوی
در چشم و
ترانه‌ای در دل
حالا و اکنون البته دنیا خیلی فرق کرده است، چون به وقت کرونا هم زیباسازی سروصورت با جدیت انجام می‌شود و ظاهر جمعی از کسانی که تندتند ماسک را روی چانه قرار می‌دهند تازه دماغ عمل‌کرده‌ها هستند و می‌خواهند از هزینه‌ای که کرده‌اند رهگذران بهره‌مند شوند، حتی اگر کرونا از این اقدام خوشحال شود و نیازمندان پیوند عضو به خاطر طولانی شدن انتظار، زندگی را ترک کنند! روزگار غریبی است حتی بازیگرنما، ورزشکارنما، پیک‌نما، مأموربرق‌نما وکیل‌نما و وزیرنما هم دماغ بی‌قوز و ابروی قیطانی دارند و یکی از اینان که خود را جراح قلب معرفی می‌کند، چنان از دلبندی می‌گوید که اتفاقا چندنفر برای ازدواج اعلام آمادگی می‌کنند و اتفاقا یکی از آنها سرمایه‌گذاری چند ده میلیونی برای تاسیس مرکز قلب غیرواقعی می‌کند، اما پس از مدتی آقای قلب‌ساز غیبش می‌زند و رؤیای خانم دلداده را ناجوانمردانه دود می‌کند! چرا؟ چون زندگی بیش از آنکه شبیه زندگی باشد شبیه فیلم‌های سینمایی است. همین حضور تنیده و چسبیده کرونا کاری با روز و روزگار ما کرده است که شبیه سریال‌های ترسناک انگلیسی است! من گلدانی لب باغچه دیدم که گل‌هایش کاغذی بود. من حتی مردی را دیدم شبیه خودم بود، اما جوان بود و به‌دنبال عشق می‌گشت!
گفتی عشق
و چاقو را در قلبم فرو بردی
خون من
تا به گُل بدل نشود
بند نخواهد آمد

  شعرها به‌ترتیب از:
ناظم حکمت، ابراهیم گورچایلی و عبدالرحمان قاراقوچ، 
با ترجمه رسول یونان

این خبر را به اشتراک بگذارید