• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
سه شنبه 28 بهمن 1399
کد مطلب : 124581
+
-

قصه شهر/ بازگشت خاطرات از ابدیت زمان

داوود پنهانی- روزنامه نگار

در مرور خاطرات، عکس‌ها ما را به سال‌ها پیش ارجاع می‌دهند. روزگاری که امروز نبوده و لحظاتش به‌گونه‌ای دیگر سپری ‌شده است. با مشاهده این عکس‌ها، به خاطراتی می‌رسیم که توانسته‌اند در برابر گذر زمان مقاومت کند. برای من و تو این عکس‌ها، این تصاویر، یادها را می‌سازند و یادها گاه به خوشی می‌آیند و گاه تلخ و غمبار هستند. ما یادها را اما محض خوشی یا غمشان، به‌خاطر نمی‌آوریم. یادها، زمان را از ابدیت محتوم خود جدا می‌کنند. چنین است که وقتی در تصویری از 10سال پیش، تهران را می‌بینی که خیابان‌هایش را سراسر برف گرفته است، آن تصویر به امروز می‌رسد، به زمان حال و لحظه‌ای از ژرفای خود، از غباری که بر آن عکس نشسته جا می‌شود و مورد سنجش قرار می‌گیرد.
مثلاً من به یاد می‌آورم که 10سال پیش، صبح زود راهی محل کار شده‌ام. در را که باز کرده‌ام، خیابان سفید بوده، درختان سفید بوده‌اند و تا چشم کار می‌کرده جهان سفید بوده است. 10سال پیش، روی برف‌ها راه رفته‌ام، چتر نداشته‌ام. نرسیده به محل کار ایستاده‌ام رو به جهان سفید و عکس  گرفته‌ام تا یادم بماند که روزی روزگاری تهران برف داشت، زمستان داشت، بیماری نداشت و همه‌‌چیز آسان‌تر از امروز بود. 10سال یعنی هزار سال پیش، یعنی زمانی در گذر و خاطراتی که به یاد آورده نمی‌شود و عکس‌هایی که روزی به مدد همین تلفن‌ها ثبت شده تا حافظه گریزان ما به دیدن این تصاویر جایی از رفتن باز بماند و سودای یادآوری به سرش بزند و ما رخدادهای گذشته و خاطراتمان را بازسازی کنیم. شهرمان را در گذر زمان بسنجیم و تحلیل کنیم.
«ارنستو ساباتو» نویسنده آرژانتینی در کتاب « قهرمانان و گورها» به درستی این وجه از قدرت خاطره را برایمان روایت می‌کند و می‌نویسد:« خاطره چیزی است که در برابر گذر زمان و قدرت ویرانساز آن مقابله می‌کند؛ چیزی است همچون شکلی که ابدیت می‌تواند در سیر بی‌منتهایش به‌خود بگیرد. و هر چند ما (خودآگاهی‌مان، احساساتمان، تجربه‌مان از بی‌رحمی‌ها) طی سال‌ها مدام تغییر می‌کنند، هر چند پوستمان و چروک‌های صورتمان گواه و شاهدی بر این گذشت زمان هستند. چیزی در ما، در ژرفای وجودمان، در بخش‌های تاریک آن هست که با چنگ و دندان به کودکی و گذشته ما چسبیده است، و نیز به مردم و سرزمین زادبومی‌مان، به سنت و رویاهایمان که به‌نظر می‌‌رسد در برابر این فرایند غمبار مقاومت می‌کند: خاطره، خاطره اسرارآمیز خودمان، آنچه هستیم و آنچه بوده‌ایم.(بی‌ آن همه‌‌چیز چه هولناک بود! برونو پیش خود چنین گفت.) کسانی که آن را به‌طور کامل از دست داده‌اند، گویی در انفجار هراسناکی که آن مناطق ژرف را به‌طور کامل از بین برده است، این افراد چیزی نیستند جز برگ‌های آسیب‌پذیر، لرزان و بسیار سبکی که باد خشمگین و بی‌احساس زمان آنها را با خود می‌برد.» شهر بستری است برای یادآوری خاطرات. این یادآوری وابسته به مکان‌هاست.
مکان‌هایی که رویدادها و رخدادها در آن شکل گرفته‌اند. هر مکانی که ما از آن خاطره داریم، بستری است برای آنکه زمان در آنجا به عقب بازگردد. هر بازگشتی در زمان، جستن واقعیتی است که بعدها در ما تأثیراتی نهاده است. تأثیراتی که می‌توان آن را خوش داشت یا نسبت به‌وجودش متاثر شد. من این کلمات را زمانی به یادآوردم که تصویری از تهران برفی 10سال پیش را اتفاقی در تلفن همراه خود دیدم. من آن روز را فراموش کرده بودم، آن روز برفی در خاطرات من جایی خاموش شده بود و آن تصویر، آن خاطره را بیدار کرد. حالا که به تهران نگاه می‌کنم، به آن روز بر می‌گردم و با خود این کلمات «راینر ماریا ریلکه» شاعر آلمانی را زمزمه می‌کنم:«و داشتن خاطرات هم کافی نیست/ باید وقتی که بسیارند، بتوان فراموششان کرد/ و باید با صبری عظیم انتظار کشید/ تا دوباره بازگردند/ زیرا خاطرات هنوز خاطره نیستند/ تنها زمانی خاطره می‌شوند که/ در ما به خون و نگاه و به رفتار مبدل شوند/ آنگاه که دیگر نامی نداشته  باشند.»

این خبر را به اشتراک بگذارید