چراغانی درون خویش
مرتضی کاردر_روزنامه نگار
جستوجوگر بیقرار هامون حالا آرام شده است. دستکم بیقراریهای او دیگر جلوه بیرونی ندارد و خبری از هیجانها و برونریزیها و فریادهای هامونی نیست. او حالا انگار به صلح با خویشتن و جهان رسیده است. خلوت گزیده است؛ به روستایی رفته تا دور از هیاهوی شهر زندگی کند. جایی کنار رودخانه و درختان، کلبهای ساخته و روزگار میگذراند و شعر میگوید. سرودههای او شعرهایی طبیعتگرایانهاند. نوعی شعرهای شهودی که در پی کشف حقیقت از دل طبیعت است؛ درست مثل شعرهای بیژن جلالی. او پس از فراز و فرودهای بسیار، زندگی را در همزیستی و یگانگی با طبیعت جستوجو میکند. پس از تجربه زندگی امروزی شهری حالا نوعی زندگی بکر روستایی را دوست میدارد. اگرچه هنوز حس درکناشدگی را به همراه دارد، خلوت گزیدن و دوری از زندگی شهری و کناره گرفتن از مردم شاید بتواند کمک کند که قدری آرامتر شود، شاید کمک کند قدری با خود خلوت کند و بهجستوجوی خویش بپردازد و... وقتی کسی میآید که میخواهد خلوت او را بههم بریزد خود را خلاص میکند. اسد برادر بزرگی است شبیه پیر، شبیه شیخ، شبیه مرشدی که دیگر نیست اما همچنان الگویی است برای برادرها و خواهری که میخواهند پای جای پای او بگذارند. صفا همان اسد است و داداشی صفاست و پری داداشی است. همه پا در یک مسیر گذاشتهاند و دیر یا زود به یک مقصد خواهند رسید. حالا صفا ساکن کلبه روستایی است و داداشی سعی میکند با زندگی روزمره کنار بیاید و وقت بیقراریهای پری است.
صفا وقتی به کلبه آتشگرفته اسد میرسد و پیکر سوخته و مچاله برادر را میبیند، میگوید: «روحش زیادی بزرگ و لطیف شده بود، کفاف جسمش را نمیداد». و «پری» حکایت آدمهایی است که روحشان کفاف جسمشان را نمیدهد. آدمهایی که جلوههای زندگی امروز راضی و آرامشان نمیکند و زیستن در دنیا برایشان همواره آمیخته با نوعی آزردگی و عذاب همراه است و همواره بار تکافتادگی و فهمناشدگی را به دوش میکشند.
داریوش مهرجویی در «پری»، درست مثل «هامون»، به نوعی پیشگویی دست میزند. شخصیتهایی خلق میکند که در سالهای بعد شمارشان بیشتر میشود. دیری نمیگذرد که آدمهایی میآیند که دلشان میخواهد اسد و صفا و داداشی و پری باشند، آدمهایی که زندگی امروز را دوست ندارند و در جستوجوی خلوت از هیاهوی شهر میگریزند و به روستاهای دور و دل طبیعت پناه میبرند.
«شب چشمهای بسته ماست آنگاه که به چراغانی درون خویش مینگریم». (بیژن جلالی)