فرزام شیرزادی- نویسنده و روزنامهنگار
مقاومت، بیفایده بود. بارها گفته بود ای کاش پدرم تجدید فراش میکرد تا مادرم حواسش پرت شود و کمتر پیله کند که زن بگیرم. پدر اسکندر، دوباره زن نگرفت هیچ، با زنش که ننه اسکندر باشد همدست شده بود که برای شازدهاش زن بگیرند. اسکندر سیوچهارساله بود. عمری را به کتاب خواندن و فیلم دیدن گذرانده بود. شیفته نوشتههای «دشیل همت» بود. بیستوسه بار «پدرخوانده» را دیده بود. شازده سیوچهارساله نه اینکه ذاتاً از زندگی با یک زن زیر سقف بدش بیاید، هراسی پنهان، مثل حسی گنگ و ناشناخته به جانش نیش میزد که نکند دچار دردسر شود. مدام به روزها و ماههای پیش رویش فکر میکرد. روزهایی که نیامده بودند. بچهدار شدن، شیرخشک، پوشک، پستانک، فینگیر، مستراح بردن بچه، حمام بردن، تب، بیمارستان و...
گاهی شبها صاحبخانه نداشتهاش میآمد سراغش و هر چه پول درآورده بود از تو چنگش بیرون میکشید. دستی به شکم برجستهاش میکشید و بیآنکه نیشش را باز کند یا اخم به چهرهاش بنشیند، با چهرهای خونسرد و سنگشده راهش را میکشید و میرفت. اسکندر به قدمهای بلند صاحبخانه زل میزد. دهانش باز میماند. طعم دهان و حلقش تلخ میشد؛ تلخ عین زهرمار. بعد یکهو هراسان از خواب میپرید. به خودش میپیچید. دنده به دنده میشد و دوباره میخوابید. اغلب روزهای اسکندر به دودوتا چهار تا کردن حساب زندگی آینده نیامدهاش میگذشت. 3 میلیون و 270 هزار تومان را روی تکه کاغذی پاره مینوشت و حساب و کتاب میکرد. نه... بیفایده بود. به نصفه برج نرسیده به قرض و قوله میافتاد. با این پول، آخرهایماه خون از اگزوزش میچکید. اسکندر بعد از کلی کلنجار با خودش و شانه خالی کردن، سر آخر به پدر و مادرش وعده داد بعد از پیدا کردن شغل دوم تن در دهد و برایش بروند خواستگاری. رزومهای بلندبالایی نوشت و در حد و اندازههای خودش لابی را با آنهایی که میشناخت شروع کرد؛ از رفقا و همدانشگاهیهای قدیم گرفته تا چند انتشاراتی که دو، سه کتاب را در فراغتهایش برایشان ویرایش کرده بود و دستمزدِ بخور و نمیری گرفته بود. حساب کرده بود اگر معادل حقوقش یا 200، 300 هزار تومان کمتر از آن درآمد داشته باشد با حقوق محل کار اولش به رقمی میرسد که عجالتاً میشود به خواسته پدر و مادر جواب رد ندهد. هفتهای 3روز، 2ساعت زودتر مرخصی میگرفت و به انتشاراتی، دفتر یا مؤسسهای میرفت. قرار بود شغل دومش را آنجا شروع کند. بعد از یک هفته رزومهاش را دستکاری کرد. هر روز سعی میکرد به سوابقش نکتهای جدید اضافه کند و به جای جدید تحویل بدهد. بعد از هفته سوم یا چهارم ناچار شد صبحها مرخصی ساعتی بگیرد. چون بعد از ساعت 2بعدازظهر بخش اداری خیلی از شرکتها و دفترها تق و لق بودند. بعد از حدود یکماهونیم ناچار شد چند روز مرخصی بگیرد و از صبح علیالطلوع بیفتد دنبال رزومه دادن. هر صبح و عصر رزومه را چندبار میخواند، کم و زیادش میکرد و بر حسب حدس و گمان و شناختِ نسبی و نیمبندش از شرکتی که آنجا مراجعه میکرد، دوباره تنظیم و بازنویساش میکرد و راه میافتاد از این مؤسسه به آن شرکت، از این شرکت به آن انتشاراتی. آنقدر رزومهاش را بازبینی و بازنویس کرده بود که رزومه دانش درآمده بود. ماه سوم بیآنکه تذکری به اسکندر بدهند از اداره اخراجش کردند. مدیر اداره پایین نامه اخراجش نوشته بود: «ساعتهای غیبت زیاد است؛ فلذا اخراج شود. جای چانه زدن هم نیست؛ اخراج.»
شنبه 8 آذر 1399
کد مطلب :
117089
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/jRgPY
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved