• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
پنج شنبه 22 آبان 1399
کد مطلب : 115514
+
-

قباد شیوا، استاد گرافیک از عشق بی‌پایانش به هنر و حال و هوای این روزهای گرافیک می‌گوید

هنوز و همیشه عاشق هنر هستم

هنوز و همیشه عاشق هنر هستم


نیلوفر ذوالفقاری


نام قباد شیوا با هنر گره خورده. از همان روزهای کودکی که به‌سختی مداد در دست گرفته تا نقاشی کند تا بعدها که آثارش در نمایشگاه‌های کشورهای مختلف روی دیوار رفته و افتخار آفریده، عشق به هنر بوده که او را به‌دنبال خود کشانده است. کارنامه افتخارات او درخشان است؛ از طراحی‌های منحصربه‌فرد، جشنواره‌ها و فستیوال‌های به‌یادماندنی و برگزیده شدن به‌عنوان یکی از 12طراح گرافیک برتر جهان از سوی انجمن بین‌المللی طراحان گرافیک گرفته تا سال‌های طولانی تدریس به هنرجویان جوانی که شوق گرافیست‌شدن در سر دارند. قباد شیوا در هشتادسالگی هنوز با همان شور و اشتیاق سال‌های نوجوانی، خودش را در دنیای هنر غرق می‌کند، با دست‌هایی که می‌لرزند قلم در دست می‌گیرد و در کارگاه بی‌نظیرش ساعت‌ها مشغول خلق آثار هنری می‌شود. با این استاد بزرگ هنر گرافیک در یک عصر پاییزی، در کارگاهش قرار گفت‌وگو گذاشته‌ایم و درحالی‌که دیوارها با آثار ماندگار او پوشانده شده، پشت نیمکت‌های کلاسش با او از عشق به هنر و حال و هوای این روزهای گرافیک حرف زده‌ایم.

 



  به‌نظر شما اگر هنر وجود نداشت، دنیای ما چه شکلی داشت؟ 
اگر هنر نبود، دنیای ما زیبایی را کم داشت. انسان‌ها به موجوداتی وحشی تبدیل می‌شدند که مدام در حال دعوا و درگیری هستند. هرچند حالا هم جهان زیبایی نداریم، اما در آن صورت دیگر دنیا خیلی نازیباتر می‌شد. حالا هنرمندانی هستند که سعی می‌کنند با کارهایشان به مردم آرامش دهند.
  هنر توانسته دنیای شخصی شما را تغییر دهد؟
حتما توانسته، هنر جهان شخصی مرا زیباتر کرده است. از کودکی هم دنبال همین بودم و هنر را رها نکردم. هنر، بیان شخصی هر هنرمند است. هنرمند تحت‌تأثیر خانواده، جامعه یا عشق است و داستان زندگی هر هنرمندی را که بخوانیم، می‌بینیم چطور تحت‌تأثیر یکی از این موضوعات، علاقه‌مندی خود را دنبال کرده است.
  اصلا چه شد که هنر را انتخاب کردید؟
من در همدان به دنیا آمدم. علاقه به نقاشی از کودکی، وقتی هنوز خیلی کوچک بودم و حتی نمی‌توانستم مداد را درست در دست بگیرم، در من وجود داشت. یادم هست که به تابلوهای خانه نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم تصویر آنها را روی کاغذ بکشم. دیگر همه می‌دانستند که من چقدر به نقاشی علاقه دارم. خوشبختانه پدرم خودش اهل هنر بود. تار می‌نواخت و آواز می‌خواند، بنابراین علاقه مرا به هنر درک می‌کرد و می‌توانم بگویم بزرگ‌ترین مشوق من در هنر پدرم بود. نقاشی را دوست داشتم، اما شناختی از آن نداشتم و می‌دانستم باید آن را به شکل حرفه‌ای بیاموزم.
  آموزش هنر را از کجا شروع کردید؟
در همدان، آن روزها امکانات چندان زیاد و متنوع نبود، اما خوشبختانه پدرم با هنرمندان شهر آشنایی داشت. استاد سیف‌الله گلپریان، هنرمند بزرگ شهر بود که آن روزها کارهای هنری متفاوتی انجام می‌داد، برای بچه‌ها نمایش برگزار می‌کرد و در دبیرستان هم تدریس می‌کرد. خاطره‌ای که از کلاس درسش در ذهنم مانده مربوط به روزی است که باید کاردستی‌هایمان را تحویل می‌دادیم. روز قبل کارت‌پستال کریسمسی روی طاقچه خانه برادر بزرگ‌تر، توجه مرا جلب کرده بود. آن را روی تکه‌ای فیبر کشیدم، شبیه به یک تابلو شده بود. وقتی معلم کاردستی‌ها را خواست، من هم با تردید این کار را از جیبم بیرون آوردم و منتظر بودم که دعوایم کند. اما او با دقت به نقاشی نگاه کرد و گفت: این را خودت کشیده‌ای؟ با ترس و لرز گفتم: بله! استاد گلپریان گفت: اینکه خیلی خوب است، آفرین. این تشویق شاید ساده به‌نظر برسد، اما اتفاق بزرگی در زندگی من بود و انگار به من دلگرمی داد تا نقاشی را جدی بگیرم.
  کلاس نقاشی هم رفتید؟
استاد گلپریان یک کلاس نقاشی در همدان برپا کرده بود، اما از شانس من این کلاس دخترانه بود! کلاس دیگری هم وجود نداشت و من که شیفته نقاشی بودم، از پدرم خواستم به این دوست قدیمی سفارشم را بکند. استاد گلپریان هم کمی فکر کرد و بعد گفت که چون علاقه و استعداد مرا دیده، اجازه می‌دهد وارد کلاسش شوم. جوان دیگری هم با نام فامیل تهرانی آنجا دستیاری می‌کرد. آن روزها خبری از رنگ‌های امروزی نبود و برای نقاشی از رنگ پودری استفاده می‌کردیم، درست کردن رنگ برای دخترها کار آسانی نبود و کمک در ساختن رنگ، حضور من و تهرانی را در آن کلاس توجیه می‌کرد. نقاشی اصلی ما هم آن زمان‌ها، کشیدن دورنما و طبیعت بود. این شد که من در تمام این دوران، هروقت می‌توانستم به جای مدرسه‌رفتن، خودم را به اطراف شهر می‌رساندم تا از طبیعت نقاشی بکشم. تا آخرین لحظه قبل از امتحان هم مشغول نقاشی بودم. نقاشی شور بی‌پایانی در ذهنم داشت. شنیده بودم در دانشگاه تهران رشته نقاشی تدریس می‌شود و رؤیایم این بود که خودم را برای رفتن به پایتخت و خواندن این رشته در دانشگاه آماده کنم.
  به رؤیایتان رسیدید و وارد دانشکده هنرهای زیبا شدید؟
سال اول قبول نشدم! کارهایم را فرستادم، اما آنها نقاشی با زغال کار می‌کردند، من اصلا تا آن روز زغال دست نگرفته بودم. اما بالاخره یک سال بعد وارد دانشکده هنرهای زیبا شدم. در این دوره با فرشید مثقالی، عباس کیارستمی و ابراهیم جعفری هم‌دوره بودم. وقتی کنکور قبول شدم، نمایشگاهی از مجموعه کارهای قبلی من در همدان، در دانشکده برپا شد که برایم به‌یادماندنی است.
  چطور از نقاشی وارد کار گرافیک شدید؟
پدرم بازنشسته ثبت اسناد همدان بود و حقوق چندانی نداشت و با همین حقوق هزینه تحصیل و زندگی من در تهران را می‌پرداخت، اما من از این موضوع عذاب می‌کشیدم. این بود که همزمان با نقاشی، وارد کانون آگهی زیبا شدم و پاره‌وقت کار کردم. کار گرافیکی می‌کردم، هرچند آن روزها به آن نقاشی تبلیغاتی می‌گفتند. بعد از چند‌ماه به پدرم خبر دادم که لازم نیست دیگر برایم پول بفرستد چون خودم حقوق می‌گیرم. همان زمان در مجله تلاش، تصویرسازی هم می‌کردم.
  شما با هنرمندان بزرگی در دانشکده هم‌دوره بودید، درست است؟
بله، در مجله تلاش با فرشید مثقالی کار کردم. همان روزها بود که نام مرتضی ممیز در دانشگاه به گوشم خورد، اما او را ندیده بودم. یادم هست که روزی جوانی لاغراندام از پله‌های دانشگاه بالا می‌رفت، همکلاسی‌ام او را به من نشان داد و گفت این مرتضی ممیز است. وقتی او را شناختم کم‌کم دوستی بین ما شکل گرفت؛ دوستی‌ای که تا پایان عمرش شکل رفت‌وآمد خانوادگی به‌خود گرفته بود. عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو دیگر هم‌دوره‌های آن روزهای دانشکده بودند.
  بعد وارد تلویزیون شدید؟
آن روزها به‌واسطه کار در مجله، مرا به‌عنوان تصویرگر می‌شناختند. پیشنهاد دادند که برای کار به تلویزیون بروم. گفته بودند که باید با خانم فریده گوهری که رئیس بخش دکور است حرف بزنم. روزها به ساختمان تلویزیون که آن زمان اطرافش پر از تپه‌ بود می‌رفتم، اما موفق نمی‌شدم خانم گوهری را پیدا کنم. همانجا با مرحوم علی حاتمی و احمد فاروقی که در بخش فیلم بودند آشنا شدم. بالاخره موفق شدم خانم گوهری را پیدا کنم. مرا با خود به کلاسی برد که همه با هم فرانسوی صحبت می‌کردند. فضای کار مرا مجذوب کرده بود. چند نمونه از کارهایم را همراهم برده بودم. یکی از استادان وارد کلاس شد و موقع رفتن، اتفاقی کارهایم را دید. او بود که به گوهری توصیه کرد مرا در تلویزیون نگه دارد. به این ترتیب از سال 1345 وارد تلویزیون ملی ایران شدم. آن روزها تلویزیون واحد گرافیک نداشت، فقط بخش دکور فعال بود. من آنجا طراحی صحنه انجام می‌دادم، اما هنوز عاشق کار گرافیک بودم و ذوق آن را داشتم. وقتی روی جلد مجله را طراحی می‌کردم، به پدرم خبر می‌دادم تا مجله را ببیند. همان روزها بود که پیشنهاد انتشار مجله تماشا از سوی ایرج گرگین مطرح شد.
  شما در مجله تماشا چه مسئولیتی داشتید؟
از همان ابتدا، ایرج گرگین از من خواست ساختار اصلی مجله را طراحی کنم. من هم ماکتی در اختیار او قرار دادم و بعد از مدتی پذیرفته شد و کار را شروع کردیم. به این ترتیب از واحد دکور جدا شدم و واحد گرافیک را در تلویزیون برپا کردم. بعدها انتشارات سروش در همین واحد راه‌اندازی شد. واحد گرافیکی مجله تماشا، تأثیر زیادی بر بقیه نشریات شهر گذاشت و کارهایی که در آن چاپ می‌شد بسیار مورد توجه قرار می‌گرفت.
  همکاری با تلویزیون تا چه زمانی ادامه داشت؟
مدتی بعد از راه‌اندازی واحد گرافیک، تصمیم گرفتند ساختار اداری را هم وارد تلویزیون کنند. از من خواستند برای فعالان واحد خودمان، چارت کاری پیشنهاد دهم. من هم براساس میزان تجربه افراد، آنها را از گرافیست یک رتبه‌بندی کردم تا مراحل بالاتر و بازنشستگی بعد از 25سال. ساختار اداری شکل گرفت و من دیدم که حکمی برایم آمد. مرا گرافیست سطح یک معرفی کرده بودند! صدایم درآمد و اعتراض کردم، اما گفتند که این پیشنهاد خودت بود و برای رتبه‌های بالاتر باید تحصیلات گرافیک داشته باشی، درحالی‌که آن روزهای تحصیل من، اصلا رشته گرافیک در دانشگاه‌های ما وجود نداشت. تصمیم گرفتم استعفا کنم و از تلویزیون بیرون بیایم.
  پس اینطور شد که سراغ تحصیل گرافیک در خارج از کشور رفتید؟
بله، از تلویزیون جدا شدم و نمونه کارهایم را برای دانشگاه پرت(pratt) نیویورک فرستادم. کارهایم را پسندیدند و خیلی زود وارد دانشکده شدم.
  فضای هنری آنجا چه فرقی با فضای هنری داخلی داشت؟
آنجا کار بیشتر تبلیغاتی بود، من کار گرافیکی فرهنگی نمی‌دیدم. جز چند تئاتر و کار فرهنگی، بقیه مشغول طراحی تبلیغات برای کالاها بودند و کارهای گرافیکی ارزش هنری نداشتند. در همان ابتدای ورودم، نمایشگاهی از کارهایی که همراهم برده بودم، در دانشگاه برگزار شد. نسل جوان آنها جدا از همه دیدگاه‌های سیاسی، نگاهی اشتباه درباره ایران داشتند و کشور ما را نمی‌شناختند. تصور می‌کردند ما در بیابان زندگی می‌کنیم و با شتر تردد می‌کنیم! آن نمایشگاه باعث شد ایران را بشناسند و بدانند ما در کشورمان فستیوال هنری داریم. تحصیل را ادامه دادم و تقریبا به سال آخر رسیده بودم که با پیروزی انقلاب، بورسیه من قطع شد. من که دیگر همسر و فرزند داشتم باید به فکر راهی برای کسب درآمد می‌بودم. خودم را به کارگاه گلیزر، از طراحان گرافیک سرشناس آمریکا رساندم، نمونه کارهایم را نشان دادم و فرصت همکاری با او را به‌دست آوردم. به کمک او بود که به مدرسه هنرهای تجسمی نیویورک هم راه پیدا کردم. این همکاری تا پایان دوران تحصیل و بازگشتم به ایران ادامه داشت. او معتقد بود با نمونه کارهایی که از من دیده، رفتن به دانشگاه برایم ضرورتی نداشته، اما من برای اینکه تجربه تحصیل آکادمیک هم داشتم، درس را تا پایان ادامه دادم.
  چرا تصمیم گرفتید به کشور برگردید؟
چون اینجا خاک ماست. چیزهایی هست که نمی‌توان از آنها دل کند. وقتی من نبودم، پدرم در همدان از رادیو می‌شنید که در آمریکا بارندگی شدید است. هرطور بود با نگرانی به من زنگ می‌زد و می‌پرسید: پسرم آنجا نفت داری؟ من چطور این پدر و مادر را رها کنم و آنجا بمانم؟ به‌خاطر آنها بود که برگشتم و از این تصمیم هم راضی هستم. برگشتم و تا زمان بازنشستگی در صداوسیما مشغول کار بودم.
  بعد آتلیه شخصی خود را راه انداختید؟
مدتی در دانشکده هنرهای زیبا، دانشگاه الزهرا و دانشگاه آزاد تدریس کردم. بعد کارگاه شخصی خودم را راه انداختم و هنرجویان مختلفی را آموزش دادم. هرچند حالا دیگر بیشتر کسانی که به کلاس من می‌آیند، خودشان مشغول کار گرافیکی هستند و برای یادگیری از صفر نیامده‌اند، اما من هرآنچه بلدم بدون حساست در اختیارشان می‌گذارم.
  به آن چیزی که در هنر آرزویش را داشتید، رسیدید؟
راستش من فکر می‌کنم آدم وقتی به آن آرزو برسد، کارش تمام است و باید بمیرد.
من هنوز و هر روز کوشش می‌کنم و هر کار برایم یک تجربه جدید است.
  کدام کارهایتان برای خودتان ماندگارتر شده است؟
به همه کارهایم احساس خاصی دارم. خیلی از آنها هم در کارگاهم دیده می‌شوند. مثلا یکی از پوسترهای جشن هنر شیراز، نخستین پوستری است که در آن خط، هم تصویر است و هم قابل خواندن؛ یعنی نخستین بار بود که از خط در یک پوستر استفاده می‌شد.
  در این روزهای خانه‌نشینی اجباری مشغول چه کاری هستید؟
کلاس‌ها مدتی است که تعطیل شده‌اند و من فرصتی پیدا کرده‌ام مجموعه کارهایم را به‌صورت یک مجموعه 4جلدی جمع‌آوری کنم تا منتشر شود و در اختیار نسل‌های بعدی قرار گیرد. پوسترها، نشانه‌ها و آرم‌ها، تصویرگری‌ها و مجلات در مجموعه‌های جداگانه جمع‌آوری شده تا ماندگار شوند. این کتاب‌ها که چاپ شوند، جوان‌ها کارهای گذشته را می‌بینند.
  حالا که گالری‌ها و نمایشگاه‌ها تعطیل هستند، هنرمندان باید چه کنند؟
هنرمند اگر واقعا هنرمند باشد، کار خودش را انجام می‌دهد. هنرمند در جهنم هم کار هنری را رها نمی‌کند! از نظر شغل و حرفه هم هنرمند باید انتخاب کند که چه مسیری را برود. یا باید از یک اتاق و کارگاه کوچک کار را شروع کند، تا کم‌کم شناخته شود و مشتریانی پیدا کند، شبیه به کاری که خودم کردم و یا تصمیم بگیرد به جای کار هنری و یاد‌گرفتن و ارائه دادن کار گرافیکی، برود و معلم شود؛ معلمی که خودش کار بلد نیست. حالا هم اوضاع اقتصادی خراب است و به ندرت کسی دنبال این کار می‌آید.
  چه چیزی شما را خوشحال می‌کند؟
در جواب این سؤال، یا باید حرف‌های کلیشه‌ای بزنم و بگویم خانواده و فرزندانم بهانه خوشحالی من هستند. اما نه، می‌خواهم بگویم هنوز که هنوز است، کار هنری مایه خوشحالی من است. هنوز اگر یک سفارش پوستر بگیرم، تا دیروقت شب مشغول کار می‌شوم.
  هنوز هم عاشق نقاشی و گرافیک هستید؟
اینکه در این سن و سال، هر روز صبح بلند می‌شوم، می‌آیم و درِ کارگاه و کلاس را باز می‌کنم، یعنی شیفته هنر هستم. گاهی تا نیمه‌شب اینجا هستم، هنوز با دست کار می‌کنم و هنوز به همان اندازه عاشق گرافیک هستم.



گرافیست زیاد شده است
قباد شیوا درباره تفاوت هنرجویان گرافیک این روزها، با زمانی که خودش وارد این هنر شد می‌گوید: «الان در هر کوچه که سراغ بگیرید، لااقل 2نفر هستند که گرافیک می‌خوانند، اما فقط می‌خوانند! اوضاع گرافیک از نظر کیفیت کار بد است. آن روزها فقط دانشگاه تهران رشته گرافیک داشت، اما حالا دورافتاده‌ترین دانشگا‌ه‌ها هم این رشته را تدریس می‌کنند. عده‌ای هم تصور می‌کنند در گرافیک پول و درآمد هست، بنابراین سراغ آن می‌روند. بسیاری از اساتید نابلد هم مشغول تدریس شده‌اند. همین است که ما خیلی در گرافیک پسرفت کرده‌ایم. تعداد کارها بیشتر شده، اما کیفیت هنری در آنها وجود ندارد. کامپیوتر هم باعث شده هرکسی که یک نرم‌افزار بلد است، فکر کند گرافیست شده. با این‌همه آکادمی گرافیک، باید لااقل 30نفر مثل مرتضی ممیز، 30نفر مثل فرشید مثقالی می‌داشتیم، اما یکی هم نداریم. بیشتر هنرجویان گرافیک، اصلا طراحی بلد نیستند و کامپیوتر را که از آنها بگیری دیگر هیچ کاری از دستشان برنمی‌آید. حالا دیگر کارهای گرافیکی شبیه فرش ماشینی شده و خبری از فرش دستباف نیست. دیگر همه می‌دانیم که حسی در فرش ماشینی وجود ندارد. به همین دلیل است که من تدریس در دانشگاه‌ها را کنار گذاشته‌ام. احساس می‌کنم باور من از فضای فعلی آموزشی فاصله دارد و جایی در این فضا ندارم. نشسته‌ام و کار خودم را می‌کنم».

عباس کیارستمی، ذهن طراحی داشت
من با عباس کیارستمی در زمان تحصیل هم‌دوره بودم. هرچند که او خودش شکسته‌نفسی می‌کرد و در حرف‌هایش گفته که اگر فیلمساز نمی‌شدم، گرافیست خوبی هم نمی‌شدم، اما واقعیت این است که هیچ‌کدام از کارهای گرافیکی و طراحی‌هایی که انجام داده ضعیف نیستند. آثار گرافیکی او سالم و بی‌ایراد هستند. معمولا پوسترهای فیلم‌هایش را من برایش طراحی می‌کردم و اگر به من دسترسی نداشت، خودش دست به‌کار می‌شد و پوستر می‌کشید. من فکر می‌کنم ریشه همه کارهای هنری، قدرت طراحی است، این قدرت در آثار او به وضوح قابل مشاهده است و وقتی بتوانی در ذهنت طرحی قوی شکل‌دهی، حاصل کار هم ارزشمند می‌شود. در دوران دانشکده هم آثارش خاص بود و در خیلی از کارهایش، طنز هم دیده می‌شد. پروژه‌های مختلفی کار کرده بود که نمی‌‌دانم سرنوشت آنها چه شده و آیا جایی نگهداری شده است یا نه؟

این خبر را به اشتراک بگذارید