
مردی که به جنوب میرفت

داوود پنهانی_روزنامهنگار
مرد ایستاده بود کنار بزرگراه، به آسمان نگاه کرده بود، به حرکت ماشینها چشم دوخته بود، توی سایه درختان حاشیه بزرگراه کمی نشسته بود، برخاسته بود و به دلگیری، به غم، به افسوس و به جاده نظر دوخته بود. مرد برخاسته بود و با خود زیر لب چیزی زمزمه کرده بود لابد. به همان دلگیری که یعنی باید رفت و رفته بود. حاشیه بزرگراه را گرفته و رفته بود، به جنوب و آفتاب رفته بود. بعد از تابستان رفته بود. به هنگام پاییز که هنوز باران نباریده و خاکها تشنهاند و درختان تشنهاند و جاده خیلی زود به صبح میرسد. مرد قدمزنان رفته بود، جدا از خانه و خانمان و دوستان رفته بود و آفتاب سایهاش را با او به گوشهای گسترده بود و مرد رو به جنوب رفته بود، با سایهای که از سمت راست روی خاک و علف بود. مرد با کیسهای مشکی در دست و رؤیای جنوب گرم و پذیرا در سر رفته و لابد با خود حساب کرده بود که همین جوری اگر راه جاده را بگیرد و قدمزنان برود تا چند روز و چندماه دیگر به جنوب خواهد رسید. بعد از بزرگراهها و جادهها و دشتها. بعد از کوهها و رودها به جنوب خواهد رسید و نفس خواهد کشید و آن گرمای قشنگ و بیتاب روی تنش خواهد نشست با هرم آفتاب و عرق روی پیشانیاش.
مردی را که از بزرگراه به جنوب میرفت، آنان که پیش از ما به سرعت از کنارش گذشته بودند لابد اینگونه به یاد میآورند. ما که رسیدیم او نعشی بود کنار بزرگراه با پارچه سفیدی که رویش کشیده بودند و غمی که بر چهره افسر پلیس بود و کیسه مشکی کوچکی که پرت شده بود کنار جاده روی خاک و سنگ و شیار زمین. آنان که پیش از ما رفته بودند او را جور دیگری به یاد میآورند. آنها مردی را دیده بودند که پشت کرده بود به شهر، به پایتخت، به ماشینها و ساختمانهای بلند و رفته بود تا روزی به جنوب خود برسد. هنوز خورشید شهر بیرون نزده بود، هنوز نور روی زمین نیفتاده بود که مرد بیدار شده بود و آن حس ناگهانیاش را به یاد آورده بود لابد که برخاسته بود و راه جنوب و جاده و گرما را گرفته بود در حاشیه بزرگراه و بزرگراه وقتی مردی با یکرؤیا از حاشیهاش راه برود، تنها برود، محکم و خستگیناپذیر برود، هیچ وقت به پایان نمیرسد. این را لابد مردی میداند که صبح یک روز پاییزی، نعشش کنار بزرگراه افتاده بود و ما توی ترافیک، توی سرعت، آهسته یا تند از کنارش گذشتیم و آن پارچه سفید روی نعشش توی خاطرمان مانده و هنوز نمیدانیم کیست، آن صبح و به حاشیه بزرگراه راه چطور یافته و چرا تنها رفته تا پیاده به جنوب و دریا برسد و مرگ و تصادف امانش نداده است.
ما او را مرده دیدیم و آنها که پیش از ما به صبح شهر رفته بودند مردی را به یاد میآورند که در فاصله زندگی و مرگ میرفته، قدمزنان میرفته و آنها که سوار ماشین از کنارش گذشتهاند چه میدانند که او رؤیای جنوب و دریا و سفر و تنهایی داشته است و میخواسته آنقدر تنها و قدمزنان برود تا بالاخره روزی به رؤیای خود برسد و نرسیده، با مرگ نرسیده و جنوب مانده برای همیشه خالی از قدمهای او. مردی که ما نمیدانیم چرا تنها بوده، چرا خوش داشته به جنوب برسد و این عاشقیت با او چه کرده که راه و حاشیه بزرگراه را گرفته تا برود و برسد و نرسیده و هیچ وقت دیگر هم نخواهد رسید و هیچ جادهای این را نمیداند وقتی مردی تنها از حاشیهاش، با تصادف به کام مرگ میرود.
جادهها او را به یاد نمیآورند. رانندههای صبح وقتی از کنارش میگذرند او را بهخاطر نمیسپارند و هیچکس نمیداند نام و نشانش چیست، از کجا آمده و چرا در حاشیه بزرگراه، آنجا که شهر و کارخانهها و خانههای بسیار به پایان میرسند تند و تند میرفته تا به جایی برسد. من او را در نعشی کنار جاده دیدم و این کلمات را به یاد آن همشهری تنهایی مینویسم و خوش دارم که او را بفرستم به جنوب و رؤیا و دریایی که دوست داشت به آنجا برسد. او را که شاید دلش از شهر و این همه آهن تنگ شده و میخواسته تا هوا سردتر نشده به هوای نخلها و دشت و گرمای جنوب برسد و نرسیده، هیچ وقت نخواهد رسید چون راننده ماشینی که از حاشیه بزرگراه گریخته تا تند برود و برسد او را ندیده و نرسیده ترمز بگیرد و مرگ توی راه بوده، پیش از آنکه مرد و تنهایی به جنوب برسند.