دلتنگی برای تهران
داوود پنهانی ـ روزنامهنگار
تهران دریا ندارد که برویم و در ساحل دریا به غروب غمزده و شکوه موجها و غوغای کاکاییها نگاه کنیم و آرام بگیریم. تهران، بندر نیست که ماهیگیران خسته و لنج و کشتی و بار و صدف داشته باشد و هر بار که خسته شویم از شهر، راهی بندر شویم و خیره بشویم به آن دریای باشکوه و بیانتها. تهران دریا که هیچ، رود و رودخانه هم ندارد که پلی بر آن بنا شده باشد و محض تفریح و سرگردانی و غم یار هم که شده عصری برویم کنار رود و خیره شویم به آب در گذر و زل بزنیم به ماهیها و گوش بسپاریم به آواز آن دلسوختگان کنار رود و گذر عمر در سیلان آب را نگاه کنیم. تهران درخت و مزرعه و گندمزار هم ندارد که پرندگان بر فراز آن بچرخند و آواز بخوانند و قناری و بلبل باشند و ما محض رهایی از شهر و ماشین برویم و خیره شویم به آسمان و دل بدهیم به آواز آنها که پرواز میکنند و خوشاند با هم و با ما. تهران، توی کویر نیست، توی جاده نیست، توی نخلستان نیست و بادگیر ندارد، دیوار گلی ندارد، دیوار سنگی ندارد، تهران ساربان شتر ندارد، کنار مرز نیست، چشمهها توی خیابانهایش جاری نمیشوند و چنارهایش تنها به چند خیابان شهر محدود شدهاند. تهران هیچ کدام از اینها را ندارد، مردمانش بیلهجهاند، سیالاند و تا فرصتی پیدا میکنند دلشان میخواهد از شهر بزنند بیرون و بروند به جایی دیگر. تهران، هیچ کدام از چیزهایی را که گفتیم ندارد و اینطور بهنظر میرسد که جایی آشنا نیست و کسی دل در گرو آن ندارد. با این حال، همه کسانی که در آن زندگی میکنند، تمام آنها که صبح و شب توی ترافیکاند و از آلودگی و غلیان جمعیت و شلوغی مترو و طرح ترافیک ناله میکنند، همین که چند روز از این شهر دور باشند دلشان برایش تنگ میشود. برای آشوب روز و عالم و آدمی که اینجا زندگی میکنند و ما نمیشناسیمشان. دلتنگی برای تهرانی که شبهای قشنگ و خیابانهای بسیار و ساختمانهای بلند و ماشینهای بیشمار دارد، از جنس دیگری است. ما در این شهر فقط زندگی نمیکنیم که توی ترافیک بمانیم و دلممان برای اندکی طبیعت تنگ شود. ما در این شهر خواسته یا ناخواسته میآموزیم که زمان قاعده کلیدی شهر و حرکت تابع آن است. یاد میگیریم که جمع 2 با 2 میشود 4، میآموزیم که حتی بینظمی هم تابع نظمی خودانگیخته است و آن چیزی که ساکنان این ابرشهر در پیوند با آن به قاعده مشترک رسیدهاند، شتاب نیست، الگویی از زیستن است که در این شهر مجموع شده و راه و رسم آن حتی در بلاد دیگر هم مورد توجه قرار گرفته است. تهران شهر همه ماست، با لالهزار و تجریش و نازیآبادش به یکسان در ما حضور دارد و دلتنگیاش چیزی نیست که بتوان با انکار از زیر بارش شانه خالی کرد. با چهرهای سخت و باوقار، با بیرحمی ذاتیاش که ما را وامیگذارد تا خوشبخت یا بدبخت باشیم، با نور تند خیابانها و میدانها و برجها و انبوه خانهها و ساختمانهایی که تا ابد در مسیر شمال، جنوب، شرق و غرب ادامه دارند. شهری انتزاعی که تاکنون هیچ شعری برای شکوه شبهایش سروده نشده و کلمات هر بار که بخواهند تصویر دقیقی از آن منعکس کنند در محدودهای مشخص محدود میشوند و راه به جایی نمیبرند.
تهران بزرگ است و با تمام ابعادش، به یاد آورده میشود و هر بار که این شهر را به یاد بیاوریم، پیش از آنکه ستایشاش کنیم یا ناسزا بگوییم، پیش از آنکه نفرین و لعنت نثارش کنیم، این دلتنگی است که جایی در جانمان پیدا میکند و باقی میماند و رسوب میکند. ما این دلتنگی را میشناسیم و همچنان که ناله میکنیم و توی ترافیک میمانیم و خسته و عصبی میشویم، همچنان که به حال خود رها میشویم تا خوشبخت یا بدبخت بمانیم، همچنان که بارها و بارها میگوییم این شهر جای زندگی نیست، همچنان که ارتباط خود با خیابانها و مغازهها و پاساژهایش را نادیده میگیریم، دل به اندوهی ناشناس میسپاریم و به یاد میآوریم که دلممان برای تهران تنگ میشود. این دلتنگی، این دلباختگی، تناقض ذاتی و قشنگ زیستن در این شهر است. تناقضی که اهمیت چندانی برایمان ندارد. تهران با همه تناقضهایش شهر ماست، بخشی از دلتنگی همیشگی ماست. آشنای ماست، غربت و تنهایی ماست.