برای شهید شدن دعا میکردم
محمدرضا نجفی نماینده سابق مجلس از چرایی حضورش در جبهه میگوید
50ساله است و 34سال از روزهایی که بیوقفه برای رسیدن به خاک جبهه تقلا میکرد، میگذرد. از 13سالگی به عشق شهادت هر کاری که توانست انجام داد تا در مرزهای کشور مقابل متجاوز بایستد. محمدرضا نجفی که تجربه نمایندگی مردم تهران را در مجلس دهم دارد از رزمندگان زیر 16سالی است که در جنگ تحمیلی حاضر شد و جنگید. روایت او از اشتیاقش به حضور در جبهه و چرایی این حضور قابل تامل است؛ بهویژه نگاه او در 14سالگی به شهادت که در شرح آن میگوید: «ما با مواهب و جذابیتهای عالم خیلی آشنا نبودیم و ریشه چندانی در خاک نداشتیم، ولی از طرف دیگر متاثر از آموزشها و فضای مذهبی و معنوی جامعه و خانواده این نگاه ریشه دوانده و عمیق شده بود. ما بهمعنای مثبت کلمه، فرزندان زمان خودمان بودیم.» مشروح گفتوگوی همشهری با نجفی در پی میآید:
چند ساله بودید که به جبهه رفتید؟
از 14سالگی شروع کردم، ولی تلاشهای زیادی را نیز پیش از آن برای رفتن انجام داده بودم.
یعنی چند ماهی را فقط تقلا میکردید که به جبهه بروید؟
از 13سالگی برای رفتن به جبهه هرکاری از دستم برمیآمد، کردم، اما طول کشید تا به نتیجه برسد.
چه کارهایی انجام دادید؟
مثلا مستمرا به مراکز اعزام رزمندگان میرفتم و با گریه و زاری خواهش میکردم که اجازه دهند من هم با رزمندگان اعزام شوم. وقتی التماسها جواب نداد، سعی در پنهان شدن در خودروهای کاروان میکردم و بارها زیر صندلی یا صندوق بغل مینیبوسهایی که رزمندگان را با آنها به جبهه میفرستادند، قایم شدم، اما هر بار متوجه حضورم میشدند؛ حتی یکبار یکی از بستگان که برای پیاده کردنم از مینیبوس با مقاومت زیادم مواجه شد، متوسل به قوه قهریه شد و سیلی جانانهای بر صورتم نواخت که نهایتا پیادهام کردند.
علتی که نمیتوانستید موفق شوید، چه بود؟
سن ما پایینتر از حد نصاب بود.
خانوادهتان در جریان این تلاشهای شما بودند؟
بخشی را در جریان بودند؛ مثلا مدرک دوره آموزشی امداد تخصصی خواهر بزرگترم را که آن روزها در بسیج فعال بود به نام خودم تغییر نام دادم، بلکه بتوانم با اتکا به آن مدرک به جبهه بروم، اما فرمانده بسیج وقت خمین متوجه دستکاری ناشیانه مدرک شد، مرا کشید کنار و گفت که این مال خودت نیست، درست است؟ گفتم: بله. گفت: چرا این کار را کردی؟ گفتم: میخواهم به جبهه بروم. اصرار مرا که دید به من قول داد که دفعه بعدی که نیروها را از خمین به جبهه میبرند، من هم در میان آنها باشم، اما متأسفانه در همان عملیات یا عملیات بعدی ایشان شهید شدند.
در نهایت چه شد؟
نهایتا بعد از نزدیک به 2سال تقلا و تلاش همراه پسرخالهام که قدری بزرگتر از من بود، توانستیم داخل مینیبوسی که رزمندگان خمین را به تهران میبرد، پنهان شویم و خودمان را به پادگان 21حمزه تهران که محل آموزش رزمندگان بود، برسانیم. البته به محض رسیدن از طریق بلندگوها من و پسرخالهام به در پادگان فراخوان شدیم، رفتیم و دیدیم دایی و پدرم آمدهاند که ما را برگردانند. با اصرار و التماس قول دادیم که فقط آموزش میبینیم و برمیگردیم خمین و به جبهه نمیرویم که در نهایت آنها قبول کردند. در پادگان 21حمزه آموزش نظامی دیدیم و یک دوره فشرده امداد تخصصی را نیز در بیمارستان سینا و بیمارستان جورجانی تهران گذراندیم. آن زمان تهران بمباران میشد و مجروحان بمباران، بیماران عادی و مجروحان جنگ در این بیمارستانها تحت مداوا قرار میگرفتند. ما با صحنههایی مواجه میشدیم که درک و تحمل آن برای سنمان سخت و دشوار بود. ازجمله در این دوره آموزشی ما را به معراج شهدا – پزشکی قانونی فعلی ـ که گمان کنم آن وقت در خیابان بهشت بود، بردند. اجساد شهدای غیرقابل شناسایی، اجساد شهدایی که مدتهای مدید در آب یا بیابانها مانده بودند، بدنهای پارهپاره و اجسادی که از میان آوارهای بمباران به آنجا منتقل میشدند و... تا اتاقهای تشریح و کالبدشکافی دلخراش فشار روانی زیادی را برایمان ایجاد میکرد. دوره دشواری بود که بالاخره گذراندیم.
چرا باید آموزش کالبدشکافی به یک نوجوان
15-14ساله داده میشد؟
آنها نمیخواستند ما آنجا باشیم و این آموزشها را به ما بدهند؛ خودمان اصرار به حضور داشتیم. درواقع خودمان را تحمیل کرده بودیم. بالاخره دوره تمام و اصرار خانوادهها به بازگشت شروع شد که ما با واسطهتراشی سعی کردیم که اجازه بگیریم تا از آموزشهایی که دیدهایم برای کمک به مردم و کشور استفاده کنیم. بالاخره خانواده قبول کرد و من به منطقهای در کردستان اعزام شدم. با این دوره امداد تخصصی که دیدیم، من در لباس گروه پزشکی به یک محور عملیاتی و 2روستا در نزدیکی سردشت رفتم. بعد از حدود 4ماه و نیم در یکی از رفتوآمدهای بین پایگاهها، آمبولانسی که داخلش بودم در یکی از ارتفاعات چپ کرد و دست من شکست و جراحاتی برداشت و این به بازگشت من به خانه منجر شد؛ البته چندماه بعد در آستانه والفجر8 مجددا به جبهه برگشتم.
این بار دیگر پدرومادرتان مخالفتی نکردند؟
پدرم مخالف بود و مادرم در برزخی سخت بین کشش و علاقه شدید به فرزند از طرفی و عشق و علاقه بیحد و اندازه به اسلام، انقلاب، کشور و امام قرار داشت. گذشت، ایثار و علاقه شدید مادرانه به پسری که بعد از 3دختر به دنیا آمده بود، دل کندن را برایش دشوار میکرد؛ گاهی گامی به پیش برمیداشت و گاهی گامی به عقب؛ شرایط سختی بود. اما نکته آنجا بود که پای ما که به جبهه میرسید، نامه ایشان هم میرسید که نشانگر عبور از کشمکشها به نفع ماندنم در جبهه بود و ایشان مشوق انجام بیدغدغه و هرچه بهتر هر آنچه میتوانم در جبهه انجام دهم، میشد.
چه عاملی باعث شده بود یک نوجوان 14ساله آنقدر به حضور در جبهه مصر باشد؛ برخی فضای انقلاب و شعارهای انقلابی را مثال میزنند، برخی فرمایشات و کاریزمای امام(ره) را عامل آن میدانند، جمعی مداحیها و روحیهای که رزمندگان را به ایستادگی دعوت میکرد، برخی هم تبلیغات را مؤثر میدانند و جمعی هم فضای خاص آن روزها و شکلگیری بسیج مردمی را شاهد مثال میآورند. شما چرا به جبهه رفتید؟
فقط اینها نبود، دستکم در رابطه با من عوامل دیگری هم مهم بود. عواملی که اشاره کردید، بیتأثیر نبود، ولی حداکثر 30-20درصد انگیزه مرا شامل میشد.
پس این اشتیاق شما از کجا میآمد؟
این موضوعات خصوصیترین لایههای ذهنی من است که صحبت کردن از آن برایم دشوار است؛ به همین دلیل هم راغب به این مصاحبه نبودم. اما اگر بخواهم حقیقت را بگویم دفاع از کیان کشور، مردم، اسلام و ارزشهای انقلاب دلیل اصلی این شور و کشش بود. البته بهصورت ضمنی گاهی آرزوی جانبازی و شهادت در راه خدا هم وجود داشت.
یعنی میخواستید به جبهه بروید که شهید شوید؟
بله، این کشش و علاقه هم بود.
چرا باید یک نوجوان 14ساله آرزوی شهادت کند؛ مگر چقدر زندگی کرده؟ نگاه آن نوجوان 14ساله را برایمان شرح دهید.
شاید دلیلش این بود که ما هنوز خیلی ریشه در خاک نداشتیم و با مواهب و جاذبههای دنیا انس چندانی نگرفته بودیم. از طرف دیگر هم فضای معنوی حاکم بر جامعه و خانواده نیز مروج فرهنگ ایثار و شهادت بود و در شکلگیری این ذهنیت نقش اساسی داشت. ما بهمعنای واقعی کلمه فرزندان زمان خودمان بودیم.
در جمعی از رزمندگان عشق به شهادت و فدا شدن در راه اسلام و کشور چنان عمیق شده بود که انگار اصل حضور در جنگ یعنی مقاومت و دفاع کردن و جنگیدن برای دفاع و بعضا پیروزی را به حاشیه رانده بود؛ مگر قرار نبود به جبهه بروید که بجنگید، چرا شیفته شهادت شدید؟
جنگ را برای جنگ، فتوحات، تحمیل خود یا پیروز شدن نباید دنبال کرد. حداکثر مشروعیت جنگ صرفا برای دفع متجاوز و دفاع است؛ آن هم در زمانی که هیچ راهی غیر از جنگ برای جلوگیری از تعرض و تجاوز وجود نداشته باشد و جایی برای اغماض و گذشت هم نمانده باشد؛ بنابر این بهزعم بنده جنگ دفاعی مقدس است و لاغیر.
اما میخواستید در همان دفاع هم شهید شوید؟
بله، من آمادگی، بلکه علاقه و آرزوی شهادت برای دفاع از مردم، کشور و سرمایههای مادی و معنوی آن را داشتم و برای شهید شدن دعا میکردم.
جان انسان عزیزترین دارایی اوست. چطور میشود به این راحتی برآن چشم بست؟
نتیجه آن فضا، آموزهها و آن فرهنگ برای بخش قابلتوجهی از مردم و خصوصا جوانان چنین بود. امروز من آن آرزو با آن مقدمه را نمیپسندم؛ چراکه نمیشود رستگاری خود را به قیمت سیهروزی دیگری طلب کرد. طلب شهادتی که دیگری را به قاتل تبدیل میکند به گمان من موجه نیست، اما فوض شهادت در کار و خدمت برای انسانها با هر شکل و گرایشی که باشد میتواند منتهای آرزو و آمال باشد که هست.
محیط و فضای جبهه، جراحتها، شهید شدنها و انبوه ویرانیها و خسارتها در آن ایام، لذت رسیدن به این آرزو را برای شما کمتر نکرد؟ اصلا پیش آمد زمانی از حضور در جبهه بترسید؟
ترس که حتما وجود داشت و مواردی را نیز بهخاطر دارم. در عملیات والفجر8 در مرحله اول عملیات شیمیایی شدم. نگذاشتم مرا به شهرستان برگردانند و در مقر خودمان یعنی لشکر 17 علیبنابیطالب بودم. تصمیم گرفتم دوباره به خط مقدم برگردم. با قایق از اروند عبور کردم. سرووضع مرا که دیدند مرا جلو نبردند؛ چون هم بچهسال بودم و هم وضعیتی آشفته داشتم. صبح تا غروب کنار اروند بودم؛ نقل و انتقالات عملیات از آنجا بود. انتقال مجروحان، پیکرهای شهدا و انتقال اسرا از آن نقطه به خاک خودمان انجام میشد. عراق هم شدید بمباران میکرد. تعداد زیاد اجساد شهدا و مجروحان در آنجا و کمک من برای جابهجا کردن آنها مرا میترساند. تا غروب آنجا ماندم کسی مرا به خط نبرد و در نهایت به ناچار برگشتم.
بار دیگر در عملیات کربلای 5بود که برای لحظاتی به هوش آمدم و خود را بین کثیری از مجروحان و شهیدان در محوطهای باز که زیر آتش دشمن بود، دیدم.
شما دوست داشتید شهید شوید، آیا این حجم خسارات، شهدا و مجروحان را که میدیدید، آرزو نمیکردید که کاش جنگ زودتر تمام شود؟ در آن 4سالی که در گیر جبهه شدید، دوست نداشتید جنگ زودتر تمام شود؟
جنگ خانمانسوز بود و پرهزینه. من هم آرزوی پایان عزتمندانه آن و دفع دشمن را داشتم و وظیفه و تکلیف خود را تا تحقق آن شرایط ایثار و مجاهدت میدانستم.
قطعنامه که مورد پذیرش واقع شد، شما خوشحال شدید؟
از اینکه جنگ تمام میشد، آرامش یافتم. همان روزهای حضور در کردستان، شلمچه و فاو و... در کنار مجروحان و پیکر شهدا و حتی اسرای عراقی دعا میکردم که جنگ زودتر تمام شود.
جنگ که تمام شد، چه کردید؟
وقتی جنگ تمام شد، کلاس یازدهم بودم. به مدرسه برگشتم، بعد هم وارد دانشگاه صنعتی امیرکبیر شدم و... .
اگر با همین تجربه به 14سالگی برگردید، باز هم به جبهه میروید و برایش آن همه تقلا میکنید؟
الان هم اگر به آن زمان برگردم، چون چارهای به جز دفاع نداشتیم، باز هم به جبهه میروم.
شما پسر دارید؟
بله، 15ساله است.
تقریبا همسن روزهایی که شما در والفجر8 بودید. آیا اگر ضرورتی پیش بیایید به او اجازه میدهید که به جبهه برود؟
بههیچوجه نباید در مسیر هیچ جنگی حرکت کرد. جنگ هیچ عاقبت و چشمانداز خوبی برای هیچکس ندارد، اما برای کمک به مردم، حفظ کشور و سرمایههای مادی و معنوی آن، آماده هرگونه مجاهدت و جانفشانی هستم.