• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
پنج شنبه 30 مرداد 1399
کد مطلب : 108154
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/v29ng
+
-

هواخوری

هواخوری

دیگر نفس کشیدن در خانه، لطفی ندارد و بیرون‌رفتن هم که ممنوع است! بهتر است از پله‌ها بالا بروم و در پشت‌بام نفسی تازه کنم.
درِ اتاق را که باز می‌کنم، کاشی‌ها تک‌تک به چشمم می‌آیند. آن‌ها را با نگاهم وارسی می‌کنم، انگار اولین‌بار است که آن‌ها را می‌بینم و ذوق‌زده می‌شوم.
حالا گلدان همیشگی روی جاکفشی هم برایم تازگی پیدا کرده و سرسبزی و طراوت غنچه‌های ریز لابه‌لای برگ‌های سبز، جرقه‌ی شوق در قلبم کلید می‌زند. نسیم بازیگوش که گمان می‌کنم از بین پنجره‌ی کوچک راهرو خودش را به پیشم رسانده صورت بادنخورده‌ام را نوازش می‌دهد.
با خودم آهسته زمزمه می‌کنم: «شاید امروز کاشی‌ها، گلدان و نسیم جمع شده‌اند تا بعد از مدت‌ها خروج کوتاه‌مدتم را از خانه با همراهی‌شان گرم کنند.
آهسته پله‌ها را تک‌تک پشت‌سر می‌گذارم. این‌جا دوباره باد به استقبالم می‌آید تا دلم را خوش‌تر کند. اولین چیزی که دوست دارم از این بالا تماشا کنم آسمان است. آسمان همیشه مرا با وسعت و بزرگی‌اش به یاد دریا می‌اندازد که مادر مهربان رود است و بخشنده... می‌گویم دریا و به یاد ابر و باران هم می‌افتم! چه‌قدر دلم برای باران پر می‌زند که بیاید و همه جا را تمیز کند.
می‌خواهم به پرندگان که تا افق  پرواز می‌کنند بگویم سلامم را به آسمان، خورشید و نورش برسانند. دستم را تا جایی که می‌رسد بالا می‌برم و برایشان دست تکان می‌دهم... چشمانم را می‌بندم و وزش خوش باد را لا‌به‌لای انگشتانم احساس می‌کنم و از گرمای خورشید گرمی می‌گیرم. دستم خنک و تر می‌شود. چشمانم را که باز می‌کنم، قطره‌های باران در دستم می‌درخشد.

نویدصنعتی، 17ساله از ملارد
قهر، آشتی، شکلات
عجیب است. بعضی‌وقت‌ها سرت آن‌قدر پر از فکر و زمزمه و فریاد است که انگار یک‌ذره هم جا ندارد و دارد می‌ترکد، ولی وقتی می‌خواهی خودکار دستت بگیری و بنویسی، همه‌ی آن صداهای آرام و بلند و عصبانی و خوشحال ساکت می‌شوند و کز می‌کنند یک گوشه. انگار دست‌ها با خودکار‌ها قهر می‌کنند و نمی‌گذارند فکری بیاید روی کاغذ. سرت را که آرام روی دفتر می‌گذاری، فکر از مغزت می‌جوشد و دفتر را تر می‌کند. تمام شعرها و ایده‌ها و داستان‌ها چکه می‌کنند روی دست‌های زیر سرت، ولی مکتوب شدن؟ به‌هیچ‌عنوان!
نمی‌دانم چرا گاهی وجود آدم بدون خبر دادن به خودش این‌طور لجبازی می‌کند. دلم می‌خواهد یک تخته شکلات تلخ بخرم، بنشینم یک گوشه و به دندان بگیرم و بگویم: «می‌بینی چه‌قدر دوستت دارم؟ با من قهر نکن. آخر من قرار است بدون تو چه‌کار کنم خودِ هنرمند و نویسنده‌ام؟»
نگار مطیع، 17ساله از اهواز

 

 

 

این خبر را به اشتراک بگذارید